امیری سخت عالی رای بودی
که اندر حد بلخش جای بودی
بعدل و داد امیری پاک دین بود
که جد او ملک زاد زمین بود
بمردی و بلشکر صعب بودی
بنام آن کعبه دین کعب بودی
زرایش فیض و فر شمس و قمر را
ز جودش نام و نان اهل هنر را
ز عدلش میش و گرگ اندر حوالی
بهم گرگ آشتی کردند حالی
ز سهمش آب دریاهای پرجوش
شدی چون آتش اندر سنگ خاموش
ز رحمش گر گنه بودی جهانی
ز خاطر محو گشتی در زمانی
ز قهرش آتش ار افسرده بودی
چو انگشتی شدی اندر کبودی
ز جاه او بلندی مانده در چاه
چه میگویم جهت گم گشت از آن جاه
ز حلمش کوه بر جای ایستاده
زمین در خاک و در پای اوفتاده
ز خشمش رفته آتش با دل تنگ
ولیکن چشم پر نم در دل سنگ
ز تابش برده خورشید فلک نور
جهان را روشنی بخشیده از نور
ز جودش بحر و کان تشویر خورده
گهر در صلب بحر و کان فسرده
ز لطفش برگ گل دریوزه کرده
ولیک از شرم او در زیر پرده
ز خلقش مشک در دنیا دمیده
ز دنیا نیز بر عقبی رسیده
امیر پاک دین را یک پسر بود
که درخوبی بعالم در سمر بود
رخی چون آفتابی آن پسر داشت
که کمتر بنده پیش خود قمر داشت
نهاده نام حارث شاه او را
کمر بسته چو جوزا ماه او را
یکی دختر در ایوان بود نیزش
که چون جان بود شیرین و عزیزش
بنام آن سیم برزین العرب بود
دل آشوبی و دلبندی عجب بود
جمالش ملک خوبان در جهان داشت
بخوبی در جهان او بود کان داشت
خرد در پیش او دیوانه بودی
بخوبی در جهان افسانه بودی
کسی گر نام او بردی بجائی
شدی هر ذره اش یوسف نمایی
مه نو چون بدیدی ز آسمانش
زدی چون چنگ زانو هر زمانش
اگر پیشانیش رضوان بدیدی
بهشت عدن را بیشان بدیدی
سر زلفش چو در خاک اوفتادی
از او پیچی در افلاک اوفتادی
دو نرگس داشت نرگس دان ز بادام
چو دو جادو دوزنگی بچه در دام
دوزنگی بچه هر یک با کمانی
به تیر انداختن هر جا که جانی
چو تیر غمزه او سر بزه کرد
دل عشاق را آماج گه کرد
شکر از لعل او طعمی دگر داشت
که لعلش نوش دارو در شکر داشت
دهانش درج مرواریدتر بود
که هر یک گوهرین تر زان دگر بود
چو سی دندان او مرجان نمودی
نثار او شدی هر جان که بودی
لب لعلش که جام گوهری بود
شرابش از زلال کوثری بود
فلک گر گوی سیمینش بدیدی
چو گویی بی سر و پا میدویدی
جمالش را صفت کردن محالست
که از من آن صفت کردن خیالست
بلطف طبع او مردم نبودی
که هر چیزی که از مرد شنودی
همه در نظم آوردی بیکدم
به پیوستی چو مروارید در هم
چنان در شعر گفتن خوش زبان بود
که گوئی از لبش طعمی در آن بود
پدر پیوسته دل در کار او داشت
بدلداری بسی تیمار او داشت
چو وقت مرگ پیش آمد پدر را
به پیش خویش بنشاند آن پسر را
بدو بسپرد دختر را که زنهار
ز من بپذیرش و تیمار میدار
ز هر وجهی که باید ساخت کارش
بساز و تازه گردان روزگارش
که از من خواستندش نامداران
بسی گردان کشان و شهریاران
ندادم من بکش گر تو توانی
که شایسته کسی یابی تو دانی
گواه این سخن کردم خدا را
بشولیده مگردان جان ما را
چو هر جنسی سخن پیشش پدر گفت
پذیرفت آن پسر هرچش پدر گفت
بآخر جان شیرین زو جدا شد
ندانم تا چرا آمد چرا شد
بسی زیر و زبر آمد چو افلاک
که تا پای و سرش افکند در خاک
کمان حق ببازوی بشر نیست
کز این آمد شدن کس را خبر نیست
که می داند که بودن تابکی داشت
کسی کامد چرا رفتن ز پی داشت
پدر چون شد بایوان آلهی
پسر بنشست در دیوان شاهی
بعدل و داد کردن در جهان تافت
جهان از وی دم نوشیروان یافت
رعیت را و لشکر را درم داد
بسی سالار را کوس و علم داد
بسی سودا ز هر مغزی برون کرد
بسی بیدادگر را سرنگون کرد
بخوبی و بناز و نیک نامی
چو جان می داشت خواهر را گرامی
کنون بشنو که این گردنده پرگار
ز بهر او چه بازی کرد بر کار
غلامی بود حارث را یگانه
که او بودی نگهدار خزانه
بنام آن ماه وش بکتاش بودی
ندانم تا کسی همتاش بودی
بخوبی در جهان اعجوبه ای بود
غم عشقش عجب منصوبه ای بود
مثل بودی بزیبائی جمالش
اجل بودی یزک دار وصالش
بگل در گل معطل اوفتادی
گر او در حمرة الخجل اوفتادی
اگر عکس رخش گشتی پدیدار
بجنبش آمدی صورت ز دیوار
چو زلف هندوش در کین نشستی
چو جعد زنگیان در چین نشستی
چو زلفش سرکشان را بنده می داشت
چنان نقدی ز پس افکنده میداشت
چو دو ابروش پیوسته به آمد
کمان بود اول آنگه در زه آمد
غنیمی چرب چشم او از آن بود
که با بادام نقدش در میان بود
صف مژگانش صف گردی شکسته
بزخم تیر باران از دو رسته
دهانی داشت همچون لعل سفته
در او سی در ناسفته نهفته
بلی گر سفته شد لعل دهانش
نبود آن جز بالماس زبانش
لبش خط داده عمر جاودان را
کز آن لب یافت آب خضر جان را
ز دندانش توان کردن روایت
که در یک میم دارد سی دو آیت
چو یوسف بود گوئی در نکوئی
خود از گوی زنخدانش چه گوئی
ز گویش تا بکی بیهوش باشم
چو در گوی آمدم خاموش باشم
به پیش قصر باغی بود عالی
بهشت نقد او را در حوالی
همه شب می نخفت از عشق بلبل
طریق خارکش میگفت با گل
گل از غنچه بصد غنج و بصد ناز
شکر خنده بسی می کرد آغاز
چنان آمد که طفلی مانده در خون
گل سرخ از قماط سبز بیرون
صبا همچون زلیخا در دویده
چو یوسف گل از او دامن دریده
چو بادی خضر بر صحرا گذشته
خضر بر رسته صحرا سبز گشته
شهاب و برق را گشته سنان تیز
ز باران ابر کرده صد عنان ریز
کشیده دست بر هم سبزه زاران
بهر یک دست صد گوهر زباران
بنفشه سر بخدمت پیش کرده
ولیکن پای بوس خویش کرده
بیکره ارغوان آغشته در خون
به خون ریز آمده بر خویش بیرون
بدست آورده نرگس جام زر را
ز باران خورد شیر چون شکر را
سر لاله چو در پای اوفتاده
کلاهش را کمر جای اوفتاده
هزاران یوسف از گلشن رسیده
به کنعان بوی پیراهن رسیده
فکنده در چمن مرغان خروشی
به صحرا زان خروش افتاده جوشی
بوقت صبحگاهی باد مشکین
چو سوهان کرده روی آب پرچین
مگر افراسیاب آب زره یافت
که آب از باد نوروزی زره بافت
ز هر سو کوثری دیگر روان بود
که آب خضر کمتر رشح آن بود
به پیش باغ طاقی تا بکیوان
نهاده تخت حارث پیش ایوان
شه حارث چو خورشیدی خجسته
سلیمان وار در پیشان نشسته
چو جوزا در کمر دست غلامان
ببالا هر یکی سروی خرامان
ستاده صف زده ترکان سرکش
بخدمت کرده هر یک دست در کش
ندیمان سرافراز نکو رای
ز هیبت چشم ها افکنده بر پای
شریفان همه عالم وضیعش
نظام عالم از رأی رفیعش
ز بیداری بختش فتنه در خواب
ز بیم خشمش آتش چشم پرآب
ز حل کین مشتری وش ماه طلعت
عطارد فطرت و خورشید رفعت
مگر بر بام آمد دختر کعب
شکوه جشن در چشم آمدش صعب
چو لختی کرد هر سوئی نظاره
بدید آخر رخ آن ماه پاره
چو روی و عارض بکتاش دید او
چو سروی در قبا بالاش دید او
جهانی حسن وقف چهره او
همه خوبی چو یوسف بهره او
بساقی پیش شاه استاده بر جای
سر زلف دراز افکنده در پای
ز مستی روی چون گلنار کرده
مژه در چشم عاشق خار کرده
شکر از چشمه نوشین فشانده
عرق از ماه بر پروین فشانده
گهی سرمست در دادی شرابی
گهی بنواختی خوش خوش ربابی
گهی برداشتی چون بلبل آواز
گهی از بلبله میریخت او باز
بدان خوبی چو دختر روی او دید
دل خود وقف یک یک موی او دید
درآمد آتشی از عشق زودش
بغارت برد کلی هرچه بودش
چنان آن آتشش در جان اثر کرد
که آن آتش تنش را بی خبر کرد
دلش عاشق شد و جان متهم گشت
ز سر تا پا وجود او عدم گشت
ز دو نرگس چو ابری خون فشان کرد
به یک ساعت بسی طوفان روان کرد
چنان برکند عشق او ز بیخش
که کلی کرد گوئی چارمیخش
چنان از یک نظر در دام او شد
که شب خواب و بروز آرام او شد
چنان بیچاره شد آن چاره ساز او
که می نشناخت سر از پای باز او
همه شب خون فشان و نوحه گر بود
چو شمعش هر نفس سوز دگر بود
ز بس آتش که در جان وی افتاد
چو مست از جام می بی خود بیفتاد
علی الجمله ز دست رنج و تیمار
چنان ماهی بسالی گشت بیمار
طبیب آورد حارث سود کی داشت
که آن بت درد بی درمان ز پی داشت
چنان دردی کجا درمان پذیرد
که جان درمان هم از جانان پذیرد
درون پرده دختر دایه ای داشت
که در حیلت گری سرمایه ای داشت
بصد حیلت از آن مهروی درخواست
که ای دختر چه افتادت بگور است
نمی آمد مقر البته آن ماه
مگر آمد زبان بگشاد آنگاه
که من بکتاش را دیدم فلان روز
بزلف و چهره جان سوز و دل افروز
چو سرمستی ربابی داشت در بر
من از وی چون ربابی دست بر سر
چو سبزارنگ برمیداشت آواز
ز قولش مرغ کرد آهنگ پرواز
چو بود آواز سبزارنگ و گلزار
شد آخر مستی اندر گل پدیدار
بزخم زخمه در راهی که او راست
مخالف را بقولی کرد رگ راست
مخالف راست گر نبود بعالم
در آن پرده بسازد زیر بابم
دل من چون مخالف شد چه سازم
نیاید راست این پرده نوازم
کنون سر گشته آفاق گشتم
که اهل پرده عشاق گشتم
چو بشنودم از آن سرکش سرودی
ز چشمش ساختم در پرده رودی
چنان عشقش مرا بیخویش آورد
که صد ساله غمم در پیش آورد
چنان زلفش پریشان کرد حالم
که آمد ملک جمعیت زوالم
چنان حلقه زلفش کمر بست
که دل خون کرد تا همچون جگر بست
چنین بیمار و سرگردان از آنم
که میدانم که قدرش می ندانم
بخوبی کس چو بکتاش آن ندارد
که کس زو خوبتر امکان ندارد
سخن چون میتوان زان سروبن گفت
چرا باید ز دیگر کس سخن گفت
زنخدانش مگر گوئی است سیمین
خم زلفش چو چوگانی است مشگین
چو پیشانی او میدان سیمست
گر از زلفش کنم چوگان چه بیمست
در این میدان بدان سرگشت چوگانش
نخواهم برد گوئی از زنخدانش
اگر از زلف چوگان می کند او
سرم چون گوی گردان می کند او
اگر از رویش بتابد آشکاره
شود هر ذره ای صد ماه پاره
هلال عارضش چون هاله انداخت
مه نورا ز غم در ناله انداخت
چو زلف دلربایش حلقه ور شد
بهر یک حلقه صد جان در کمر شد
سوادی یافت مردم نرگس او
از آن شد معتکف در مجلس او
چنان جادو است چشم خون کدویش
که میبازد جهانی سحر مویش
چو تیر غمزه او کارگر شد
ز سهمش رمح و زوپین در کمر شد
خطی دارد بدان سی پاره دندان
بخون من لبش زانست خندان
صدف را دید و آن در یتیمش
بدندان باز ماند از نعت سیمش
دهانش پسته ای تنگ است خندان
که آنرا کعبتین افتاد دندان
چو صبح خنده آرد در تباشیر
مزاج استخوان گیرد طباشیر
لبش را صد هزاران بنده بیش است
که او از آب حیوان زنده بیش است
خط سبزش محقق اوفتادست
ز خط نسخ مطلق اوفتادست
جهان زیر نگین دارد لب او
فلک در زیر زین سی کوکب او
ز سبش بربهی کردم روانه
از این شکل صنوبر ناردانه
چو آزادیم از این سرو سهی نیست
بهی شد رویم و روی بهی نیست
غم تیر قد او هر زمانی
مرا در زه کشد همچون کمانی
کنون ای دایه برخیز و روان شو
میان این دو دلبر در میان شو
برو این قصه با او در میان نه
اساس عشق این دو مهربان نه
بگو این راز و گر او خشم گیرد
بصد جانش دلم در چشم گیرد
کنون بنشان بهم ما هر دو تن را
کز آن نبود خبر یک مرد و زن را
بگفت این و نکونامی رها کرد
بخون دل یکی نامه ادا کرد
الا ای غایب حاضر کجائی
ز چشم من جدا آخر چرائی
دو چشمم روشنائی از تو دارد
دلم نیز آشنائی از تو دارد
بیا و چشم و دل را میهمان کن
وگرنه تیغ گیر و قصد جان کن
بنقد از نعمت ملک جهانی
نمی بینم کنون جز نیم جانی
چرا این نیم جان در تو نبازم
که من بی تو ز صد جان بی نیازم
دلم بردی و گر بودی هزارم
نبودی جز فشاندن بر تو کارم
ز تو یک لحظه زان دل برنگیرم
که من هرگز دل از دلبر نگیرم
غم عشق تو در جان می نهم من
به کفر زلفت ایمان می دهم من
منم بی روی تو روئی چو دینار
ز عشق روی تو روئی بدیوار
ترا دیدم که همتائی ندیدم
نظیرت سرو بالائی ندیدم
اگر آئی بدستم خود برستم
وگر نه میدوم هرجا که هستم
بهر انگشت در گیرم چراغی
ترا میجویم از هر دشت و باغی
اگر پیشم چو شمع آئی پدیدار
وگرنه چون چراغم مرده انگار
نوشت این نامه و بنگاشت آنگاه
یکی صورت ز نقش خویش چون ماه
بدایه داد تا دایه روان شد
بر آن ماهروی مهربان شد
چو نقش او بدید و شعر برخواند
ز لطف طبع و نقش او عجب ماند
به یک ساعت دل از دستش برون شد
چو عشق آمد دلش از غصه خون شد
نهنگ عشق در حالش زبون کرد
کنار و دامنش دریای خون کرد
چنان بی روی او روی جهان دید
که گفتی نی زمین نی آسمان دید
چو گوئی بی سر و بی پای مضطر
کله در پای کرده کفش در سر
بدایه گفت برخیز ای نکو گوی
بر آن بت رو و از من بدو گوی
ندارم دیده روی تو دیدن
ندارم صبر بی تو آرمیدن
مرا اکنون چه باید کرد بی تو
که نتوان برد چندین درد بی تو
چو زلف تو دریده پرده ام من
که بر روی تو عشق آورده ام من
از آن زلف توام زیر و زبر کرد
که با زلف تو عمرم سر بسر کرد
ترا نادیده درجان چون نشستی
دلم برخاست تا در خون نشستی
چو تو در جان من پنهانی آخر
چرا تشنه به خون جانی آخر
چو صبحم دم مده ای ماه در میغ
مکش چون آفتاب از سرکشی تیغ
اگر روشن کنی چشمم بدیدار
بصد جانت توانم شد خریدار
همی میرم کنون ای زندگانی
اگر دریابیم ورنه تو دانی
روان شد دایه تا نزدیک آن ماه
ز عشق آن غلامش کرد آگاه
که از تو او بسی عاشق تر افتاد
که از گرمی او آتش در افتاد
اگر گردد دلت از عشقش آگاه
دلت زو درد عشق آموزد آنگاه
دل دختر بغایت شادمان شد
ز شادی اشک بر رویش روان شد
نمیدانست کاری آن دل افروز
بجز بیت و غزل گفتن شب و روز
روان میگفت شعر و میفرستاد
چنین در شعر گفتن گشت استاد
غلام آنگه بهر شعری که خواندی
شدی عاشق تر و حیران بماندی
بر این چون مدتی بگذشت یک روز
بدهلیزی برون شد آن دل افروز
بدیدش ناگهی بکتاش و بشناخت
که عمری عشق با نقش رخش باخت
گرفتش دامن و دختر بر آشفت
برافشاند آستین آنگه بدو گفت
که هان ای بی ادب این چه دلیریست
تو روباهی ترا چه جای شیریست
نیارد گشت کس در پیرامن من
که باشی تو که گیری دامن من
غلامش گفت ای من خاک کویت
چو میداری ز من پوشیده رویت
چرا شعرم فرستادی شب و روز
دلم بردی بدان نقش دل افروز
چو در اول مرا دیوانه کردی
چرا در آخرم بیگانه کردی
جوابش داد آن سیمین بر آنگاه
که یک ذره نه ای زین سر تو آگاه
مرا در سینه کاری اوفتادست
ولیکن از تو آن کارم گشادست