چنین دادند ره بینان دمساز
خبر از بوعلی فارمد باز
که گفت ای مرد نه خوش شو بخواندن
نه دل ناخوش کن از خسران وراندن
قبول خویش را مشمر غنیمت
مشو گر رد شوی هرگز هزیمت
که چون نفریبی از نعمت دمی تو
نگردی از بلا پست غمی تو
چو آرندت بهر دستی پدیدار
چو دستی را نباشی تو خریدار
برون این همه رنگ دگرگون
برنگی دیگرت آرند بیرون
اگر این رنگ افتد بر رگویت
دو عالم عنبرین گردد ز بویت
اگر این رنگ یابی پاک و بی هیچ
مست گردد زر و تن جان دگر هیچ
اگر این رنگ یابی ای یگانه
نباید هیچ چیزت جاودانه
همه چیزی چو از تو چیز باشد
ترا کی میل چیزی نیز باشد
چو تو دائم تو باشی بی بهانه
همه چیزی تو داری جاودانه
چو دائم محو باشی در آلهی
ز تو خواهند اما تو نخواهی