مجنون گفت آن یاری زیاری
که لیلی را تو چندین دوست داری
بدو گفتا بحق عرش و کرسی
که گر من دوستش دارم چه پرسی
رفیقش گفت چندین شعر گفتن
شبانروزیت نه خوردن نه خفتن
میان خاک و خون بودن بزاری
ز چه بود این همه نز دوستداری
جوابش داد کان بگذشت اکنون
که مجنون لیلی و لیلی است مجنون
دوئی برخاست اکنون از میانه
همه لیلی است مجنون بر کرانه
چو شیر و می بهم پیوسته گردند
ز نقصان دوبودن رسته گردند
یکی چون آشکارا گشت اینجا
دوئی را نیست یارا گشت اینجا
اگر هستی بجان او را خریدار
برو گم گرد تا آید پدیدار
چنان گم شو که دیگر تا توانی
نیابی خویش را در زندگانی