" rel="stylesheet"/> "> ">

حکایت بایزید و مسافر

برای بایزید آمد ز جائی
غریبی در بزد چون آشنائی
میان خانه در شیخ نکو رأی
بفکرت ایستاده بود بر جای
بدو گفتا نکوئی کز کجایم
غریبش گفت مردی آشنایم
غریبم آمده بهر لقائی
ببوی بایزید از دور جائی
جوابش داد شیخ عالم افروز
که ای درویش سی سالست امروز
که من در آرزوی بایزیدم
بسی جستم ولی گردش ندیدم
ندانم تا چه افتاد و کجا شد
ز من سی سال باشد تا جدا شد
چنان در زر وجودش گشت خاموش
که شد سی ساله احوالش فراموش
کسی کو جاودانه محو زر شد
ز خود هرگز نداند باخبر شد
ولیکن کیمیا آنست مادام
که نورالله نهندش سالکان نام
اگر بر کافری تابد زمانی
فرو گیرد ز نور او جهانی
چو زد بر سحره فرعون آن نور
چنان نزدیک گشتند آن چنان دور
وگر بر پیرزن تابد زمانی
کند چون رابعه اش مرد جهانی
وگر بر بیل زن تابد ز اعزاز
چو خرقانیش گرداند سرافراز
وگر یک ذره بامعروف گردد
ز ترسائی بدین موصوف گردد
وگر پیش فضیل آید پدیدار
شود از رهزنی با راه اسرار
وگر در جان ابن ادهم آید
دلش سلطان هر دو عالم آید
وگر بر تن زند دل گردد آن خاک
وگر بر دل زند جانی شود پاک
چو جان در خویشتن آن نور یابد
دو گیتی را ز هستی دور یابد
چو جان زان نور گردد محو مطلق
به سبحانی برون آید و اناالحق
چو در صحن بهشت آید باخلاص
خطابش آید این از حضرت خاص
که هست این نامه از شاه یگانه
بسوی پادشاه جاودانه
چو از خاص خودش پوشیم جامه
ز قدوسی بقدوسی است نامه
چو قدوسی توانی جاودان گشت
همه تن دل همه دل نیز جان گشت
چو دادت صورت خویش و صفت هم
بیا تا بدهدت این معرفت هم