" rel="stylesheet"/> "> ">

حکایت سلطان محمود و شیخ خرقانی

مگر محمود میآمد ز راهی
در آمد پیش خرقانی بگاهی
ولیکن امتحان شیخ را شاه
ایاز خاص خود را خواند آنگاه
لباس خود در او پوشید آن روز
که من جاندارم او شاه دل افروز
ولی چون کرد خرقانی نگاهی
بدو گفتا نه ای جاندار شاهی
بیاو! پیش من ای شاه درویش
که حق اکنون ترا کردست فاپیش
تو ای محمود اگر چه پادشاهی
ولیکت دل همی خواهد گدائی
همه ملک جهان داری مسلم
همه در دست این میبایدت هم
چو تو در ملک عالم پادشاهی
چو درویشان چرا نان پاره خواهی
نبینی آنکه محمود ازل بود
که او را نیز گوئی این عمل بود
چو دریاهای بی پایان صفت داشت
جهان پرعارف و پر معرفت داشت
رها کرد آن همه از بهر آدم
برون آمد بدست خلق عالم
بپاکی آن صفت را شد خریدار
بدست آن صفت آمد پدیدار
چو من بیمار گشتم هان چه بودت
که خود بیمارپرس من نبودت
چو نان و آب جستم از در تو
شدم بی این و بی آن از بر تو
که از تو مال و نفس تو خرم باز
که از تو وام می خواهم زهی راز
منت با این همه مشتاقم و دوست
اگر مشتاق من باشی تو نیکوست
عزیزا می ندانم این چه کارست
چه درد است این چه عشق است این چه نارست
ربوبیت غنای جاودان است
عبودیت طریق بندگان است
باستغنا ربوبیت بباید
ولیکن در عبودیت بباید
خداوندا قوی کاری است اما
کسی را نیست معلوم این معما
بنی آدم حقیقت چون ایاس است
که او را خاص محمودش لباس است
در اول چون بدادت صورت خویش
صفات خویش آرد آخرت پیش
گهی نام تو نام خویشتن کرد
گه اسم خویش اسم ما و من کرد
ولی چون نیست دستوری چه گویم
خدا نزدیک و تو دوری چه گویم
بحق تا با خودی ره کی توان برد
ولی از بیخودی این پی توان برد
اگر تو مشک هو خواهی در این راه
مباش از آهوئی کم در سحرگاه