بزرگی بر یکی مکتب گذر کرد
مگر ناگه به دو کودک نظر کرد
یکی را پیش نان و نان خورش بود
یکی را نان تنها پرورش بود
مگر این یک از آن یک نان خورش خواست
که کارش می نشد بی نان خورش راست
دگر یک گفت اگر باشی سگ من
که همچون سگ زنی تگ بر تگ من
بیابی نان خورش از من و گرنه
ترا بس نان تنها و دگر نه
چو راضی گشت آن کودک بدان کار
دوان شد همچو سگ در ره به رفتار
نهادش رشته بر گردن که سگ باش
ببانگ سگ درآی و تیزتگ باش
چنان کالقصه فرمودش چنان کرد
که تا آن نان خورش بر روی نان کرد
بزرگ دینش گفت ای خرد کودک
اگر تو بودئی درکار زیرک
قناعت کردئی بر نان زمانی
وز این سگ بودنت بودی امانی
بترک نان خورش بایست گفتن
که تا چون سگ نبایستیت رفتن
چو سگ تا کی کنی از پس جهانی
برای جیفه ای و استخوانی
اگر محمود اخبار عجم را
به شاعر داد چندانی درم را
اگر تو شعر آری پیلواری
نیابی یک درم در روزگاری
چه گر آن پیلوارش کم نیرزید
بر شاعر فقاهی هم نیرزید
تو همت بین که شاعر داشت آنگاه
کنون بنگر که چون برخاست از راه
بحمدالله که در دین بالغم من
بدنیا از همه کس فارغم من
هر آن چیزم که باید بیش از آنست
چرا یازم بسوی بیش از آن دست