چو اسکندر ز دنیا رفت بیرون
حکیمی گفت ای شاه همایون
چو زیر خاک میگشتی چنین گم
چرا میکردی آن چندان تنعم
دریغا و دریغا روزگارم
که دایم جز دریغا نیست کارم
چو نقد روزگار خود بدیدم
امید از خویشتن کلی بریدم
همه در خون جان خویش بودم
که تا بودم زیان خویش بودم
بامید بهی تا کم خبر بود
همه عمرم بسر شد در بتر بود
جهان چون صحتم بستد مرض داد
جوانی برد و پیری در عوض داد
چو من هم نیستم از جسم و جانی
نخواهم من که باشم یک زمانی
بجز مردن مرا روئی نماندست
از آن کز زندگی موئی نماندست
اگرچه از فنا موئی ندیدم
بجز فانی شدن روئی ندیدم
مرا گه ماتم است و گاه عیدست
که گاهم وعده و گاهی وعیدست
دلی بود از همه ملک جهانم
همه خون گشت و دیگر می ندانم
زهی اندوه گوناگون که دل راست
زهی هم آتش و هم خون که دل راست
فرو رفتن در این دریا یقین است
ولی تا چون برآیم بیم این است
چرا از مرگ دل پر پیچ دارم
چو نه هیچم نه دل بر هیچ دارم
همه عمرم در افسانه بسر شد
که خواهد از پی عمری دگر شد
تهی دستم که کارم بر خلل ماند
ز حیرت پای جانم در وحل ماند
چو قوم موسی ام بر تیه مانده
هم از تعطیل در تشبیه مانده
همی نه خواند و نه رانده ام من
میان کفر و ایمان مانده ام من
کنون در گوشه حیران نشستم
ستون کردم بزیر روی دستم
گرت اندوه می باید جهانی
بنزدیک دلم بنشین زمانی
که چندانی غم و اندوه دارم
که گوئی بر دلم صد کوه دارم
مرا هر دم ز گردون صد هزاران
بر این دل درد میریزد چو باران
چو گل عمر عزیزم بر سر خار
بپایان بردم و من بر سرکار
چو نتوان شرح کردن سرگذشتم
نفس در کام بردم گنگ گشتم
چه گویم کانچه گویم هست گفته
کرا گویم خلایق جمله خفته
زبان علم میجوشد چو خورشید
زبان معرفت گنگ است جاوید
چو مستی حیرت خود پاک گفتم
چو مشتی خاک زیر خاک خفتم
مرا گوئی مگو دیگر نگویم
چه سازم می بسوزم ار نگویم
ز من دائم سخن پرسید آخر
ز سوز من نمی پرسید آخر
عزیزا با تو گفتم ماجرائی
مدار آخر دریغ از من دعائی
گر از تو یک دعائی پاک آید
مرا صد نور از آن در خاک آید
کسی را چون بچیزی دست نرسد
وگر گه گه رسد پیوست نرسد
همان بهتر که بی روی و ریائی
سحرگاهان بسازد با دعائی
کنون از اهل دل در خلوت خاص
دعای خویش می خواهم باخلاص
غرض زین گفت وگویم جز دعا نیست
که کار بی غرض جز از خدا نیست
عزیزا با تو گفتم حال مردان
تو گر مردی فراموشم مگردان
ترا گر ذره ای زین راز روزیست
همه ساز تو دایم سینه سوزیست
اگر ماتم زده باشی در این کار
ترا نوحه گری باشد سزاوار
ولی خود تو ز رعنائی چنانی
که نوحه بشنوی بازیچه دانی
چو نوحه لایق آزادگانست
چو نوحه کار کار افتادگانست
اگر تو عاشقی گم کرده یاری
وگر سرگشته افتاده کاری
تو را جز نوحه کردن نیست کاری
بجز نوحه نداری اختیاری
که میجوئی نشان از بی نشان باز
وز این جستن نرستی یک زمان باز
چو چیزی گم نکردی ای عجب تو
چه میجوئی و چندینی طلب تو