" rel="stylesheet"/> "> ">

حکایت ایوب

بزرگی گفت ایوب پیمبر
که چندین سال گشت از کرم مضطر
ز چندان رنج آهی بود مقصود
چو کرد آهی نجاتش داد معبود
ز کریا اره ای بر سر بزاری
بدو گفتا اگر آهی برآری
کنم از انبیا بسترده نامت
مزن دم تا کند اره تمامت
عجایب بین کز آن یک آه میخواست
وز این یک خامشی را راه میخواست
نه آهی میتوان کرد از بر خویش
نه خامش میتوان بود این بیندیش
چو دریائیست این دو جسم و جانی
نه سر پیدا و نه بن نه میانی
در این دریا نه خاموشی نه گفتار
نه ساکن آمدن لایق نه رفتار
جوانمردا تو چندان پیچ پیچی
چگونه پی بری چون هیچ هیچی
هزاران پرده پیش از ظلمت و نور
چگونه منقطع گردد رهی دور
هزاران بند داری تا قیامت
چگونه ره بری سوی سلامت
مگر از پیش برخیزد حجابی
ز لطف حق بتابد آفتابی
که چون آن لطف از پیشان بتابد
هزاران درد را درمان بیابد