" rel="stylesheet"/> "> ">

حکایت زن و پیغمبر

پیمبر گفت بس مفسد زنی بود
که در دین همچو گل تر دامنی بود
مگر میرفت در صحرا براهی
پدید آمد میان راه چاهی
سگی را دید آنجا ایستاده
زبان از تشنگی بیرون فتاده
بشفقت ترک کار خویشتن کرد
ز موزه دلو وز چادر رسن کرد
کشید آبی بسگ داد و خدایش
گرامی کرد در هر دو سرایش
شب معراج دیدم همچو ماهش
بهشت عدن گشته جایگاهش
زنی مفسد سگی را داد آبی
جزا بودش ز حق چندین ثوابی
اگر یک دل کنی آسوده یک دم
ثوابش بر نتابد هر دو عالم
برای آنکه دل بی خویش باشد
ثوابش از دو گیتی بیش باشد
خودی ضیع است بیخود شو بهمت
که تا در بیخودی برسی برفعت
خودی ابلیس را ملعونی آمد
منی بر دیگری افزونی آمد
ز ابلیسی خود گر پاک گردی
چو آدم سخت نیکو خاک گردی
که ابلیس ارمنی آورد زانست
که از رحمت امیدش جاودانست