" rel="stylesheet"/> "> ">

حکایت شبلی و ابلیس

مگر شبلی امام عالم افروز
گذر میکرد در عرفات یکروز
فتادش چشم بر ابلیس ناگاه
بدون گفتا که ای ملعون درگاه
چو نه اسلام داری و نه طاعت
چرا گردی میان این جماعت
جگر خون شد از این تاریک روزت
امیدی می بود از حق هنوزت
چو بشنید این سخن ابلیس پرغم
زبان بگشاد و گفت ای شیخ عالم
چو حق را صد هزاران سال جاوید
پرستیدم میان بیم و امید
ملایک را بحضرت ره نمودم
بهر سرگشته آن درگه نمودم
دلی پر داشتم از عزت او
مقر بودم بوحدانیت او
اگر بی علتی با این همه کار
براند از درگه خویشم بیکبار
که کس زهره نداشت از خلق درگاه
که گوید از چه رو کردیش ناگاه
اگر بی علتی بپذیردم باز
عجب نبود که نتوان گفت این راز
چو بی علت شدستم رانده او
شوم بی علتی هم خوانده او
چو در کار خدا چون و چرا نیست
امید از حق بریدن پس روا نیست
چو قهرش کرد حکم و راندم آغاز
عجب نبود که فضلش خواندم باز
نمیدانم نمیدانم آلهی
تو دانی و تو دانی آنچه خواهی
یکی از خوانده ای با صد نوازش
یکی را رانده ای با صد گدازش
نه زین یک طاعتی نه زان گناهی
بحکم تو کسی را نیست راهی
بحق آنکه تو کس را نمانی
که آن ساعت که تو کس را نمانی
ز جرم و ناکسی من گذر کن
بفضلت در من ناکس نظر کن
مکش در پای پیل قهر زارم
گه من دل زهره موری ندارم
مرا چون پهلوی یک مور نبود
به پیش پیل قهرت زور نبود
من غم گشته را دلشاد گردان
بکش یا گردنم آزاد گردان
اگر کردم بدی با خویش کردم
که از فضل تو آن بد بیش کردم
اگر نیک و اگر بد کرده ام من
تو میدانی که با خود کرده ام من
چو از نیک و بد من بی نیازی
ز هر دو بگذری کارم بسازی
اگر چه بسته نیک و بدم لیک
نمیگویم ز نیک و بد بد و نیک
چو بی علت بسی دولت دهی تو
کنون هم تیز بی علت دهی تو
چو بی علت عطا دادی وجودم
همی بی علتی کن غرق جودم
چو نیست از رنج من آسایش تو
که علت نیست در بخشایش تو
مدر از کرده من پرده من
خطی در کش بگرد کرده من
نه آن کافر که او دین دار گردد
در اول روز مرد کار گردد
ز چندین ساله کفرش از شهادت
دهد غسل دلش عین سعادت
خدایا گرچه در خون آمدم من
همان انگار کاکنون آمدم من
چو آن کافر پشیمانیم انگار
همی چون نومسلمانیم انگار