چو در نزع اوفتاد آن مرد بسطار
بیاران گفت این قوم نکونام
یکی زنار آریدم هم اکنون
که تا بربندد این مسکین مجنون
خروشی از میان قوم برخاست
که از زنار ناید کار تو راست
چگونه باشد این سلطان اسرار
میان بایزید آنگاه و زنار
دگر درخواست زناری ز اصحاب
نمی آورد کس آن کار را تاب
بآخر کرد شیخ الحاح بسیار
نمیدانست کس درمان آن کار
همی گفتند اگر بر شیخ تقدیر
شقاوت خواستست آنرا چه تدبیر
یکی زنارش آوردند اصحاب
که تا بربست و بگشاد از دو چشم آب
پس آنگه روی را در خاک مالید
بسوز جان و درد دل بنالید
بسی افشاند خون از چشم خونبار
وز آن پس از میان ببرید زنار
زبان بگشاد کای قیوم مطلق
بحق آنکه جاویدان توئی حق
که چون این دم بریدم بند زنار
چو آن هفتاد ساله گبرم انگار
نه گبری کو در این دم بازگردد
بیک فضل تو صاحب راز گردد
من آن گبرم که این دم بازگشتم
چه گر دیر آمدم هم بازگشتم
بگفت این و شهادت تازه کرد او
بسی زاری بی اندازه کرد او
گرچه راه افزون آمدم من
همان انگار کاکنون آمدم من
چو میدانی که من هیچم آلهی
ز هیچی این همه پس می چه خواهی
چه دارم درد بی اندازه دارم
ز مال و ملک قلبی تازه دارم
چو دل دارم خرابی و کبابی
چه میخواهی خراجی از خرابی
اگر تو عجز میخواهی بسی هست
ندانم تا چو من عاجز کسی هست
غمم جز تو دگر کس می نداند
تو میدانی اگر کس می نداند
چرا گویم چو دائم ناظری تو
کرا جویم چو هر دم حاضری تو
تو خود بخشی اگر جویم وگر نه
تو خود دانی اگر کویم وگر نه
چو ما بی سر پی ایم افتاده در بند
چه برخیزد از این بی سر پی ای چند
چو از خلقت نه سود و نه زیانست
همه رحمت برای عاصیانست