چو هارون الرشید آن مرد بیدار
بدام مرگ میآمد گرفتار
فرود آمد ز تخت و تاج انداخت
میان خاک و خاکستر وطن ساخت
نهاد آنگه بزاری روی بر خاک
زبان بگشاد و گفت ای داور پاک
بحق آنکه هستی حق تعالی
که هرگز نیست ملکت را زوالی
که رحمت کن بر این بیچاره و خوار
که ملکش را زوال آمد پدیدار
از آنست این همه غم بر دل مست
که تا خود آخرین دم چون دهد دست