عزیزی بود چون هر شب بخفتی
شهادت از سر صدقی بگفتی
بحق آنگاه گفتی ای خداوند
کرم کن این امانت گیر یک چند
کامینی چون تو در روی زمین نیست
چه میگویم که غیر تو امین نیست
که تا وقتی که درمانم تو دانی
در آن درماندگی با من رسانی
چو نزدیک آمدش مرگ جهانسوز
زبانش بسته آمد سه شبانروز
چو جز دودم نماند او را زیارت
گشاده شد زبانش درشهادت
شهادت چون بگفت القصه جان داد
یکی هاتف ز حال او نشان داد
که هان ای مرد بستان این امانت
که هر شب میسپردی در دیانت
که تا آگاه گردد مرد هشیار
که ضایع نیست کار یک نکوکار
خدایا گر دل من پر امیدست
ز طاعت نیست از موی سپیدست
امیدم بر عبادت بس غرور است
که هرچ از من بود عین قصور است
چو عفوت را سر موئی سبب نیست
اگر بخشی بیک مویم عجب نیست