" rel="stylesheet"/> "> ">

حکایت بنده خواستن سجاوندی

امام دین سجاوندی بمجلس
چنین گفتست کای خلق مهوس
مذکر را گدائی هست عادت
مرا هست این گدائی بر زیادت
مرا یک بنده میباید که بدهید
که تا از زحمت این پیر برهید
یکی یک بنده و دیگر دوم گفت
دگر سوم بدینسان تا ششم گفت
بدیشان گفت چون من پیرم و زار
چو خویشم بنده باید پیر ناچار
چو مجلسیانش این پاسخ شنیدند
همه یکبارگی دم در کشیدند
دوم مجلس سوم نیز او همان خواست
نمیشد بنده پیرش ز کس راست
شکایت کرد پیر و گفت آنگاه
نبودم من ز مجلسیانم آگاه
که بینم من از ایشان این دلیلی
کنند از بنده با من بخیلی
یکی گفتش کز ایشان نیست تقصیر
ولی چون بنده ای میبایدت پیر
همی گشتیم گرد شهر بسیار
نمیآرد چنین بنده کس اقرار
ز که و مه نمی آید چنین کار
که آرد بنده پیری به بازار
همی گویند اگر در اضطراریم
ولیک از حق تعالی شرم داریم
که بفروشیم هرگز بنده پیر
کز این بسیار باید خورد تشویر
چو بشنید این سخن آن پیر برخاست
چنین گفت او که آمد کار من راست
از این بنده مرا مقصود اینست
که گویم عاقبت محمود اینست
چو نیست امروز مخلوقی روا دار
که گردد بنده پیری دل افکار
خداوند کریمی روز پیری
کجا بنده فروشد در اسیری
خدایا گرچه بس افکنده ام من
ولی هم پیرم و هم بنده ام من
اگرچه جمله در تقصیر گشتم
مرا مفروش کآخر پیر گشتم