کنیزی داشت عبدالله مسعود
که صدگونه هنر بودیش موجود
مگر چون احتیاج آمد پدیدار
طلب کرد آن کنیزک را خریدار
کنیزک را چنین گفت ای دلاور
برو جامه بشوی وشانه کن سر
که تا بفروشمت چون احتیاج است
که تن را بر خراب دل خرابست
کنیزک چون همی فرمان او کرد
دو سه موی سپید از سر فرو کرد
بآخر چشم چون بر مویش افتاد
هزاران اشک خون بر رویش افتاد
چو عبدالله مسعودش چنان دید
چشمش همچو ابری خون فشان دید
بدو گفتا چرا گرینده ای تو
چنین خود را چار افکنده ای تو
کنون من عهد کردم با تو خاموش
که نفروشم ترا مگری و مخروش
کنیزک گفت من گریان نه زانم
که در حکم فروش تست جانم
ولی من زان سبب گریم چنین زار
که عمری کرده ام پیش کسی کار
که یافت از خدمتش مویم سپیدی
بآخر کر آمد ناامیدی
چرا بودم بخدمت پیش مردی
که بفروشد مرا آخر بدردی
چرا کردم جوانی خرج جائی
که در پیری نهندم در بهائی
چرا بردم بجائی روزگارم
کز آن خدمت فروش آورد بارم
چرا بر درگه غیریم ره بود
چو درگاهی چنان در پیشگه بود
کسی را چون چنان درگاه باشد
بدرگاه دگر چون راه باشد
تو ای خواجه حدیث من بمنیوش
اگر چه من نه ارزم هیچ بفروش
درآمد جبرئیل آنگاه حالی
به پیش صدر و بدر لایزالی
که عبدالله را گو ای وفادار
مباش این درد را آخر روا دار
سییدی یافت در اسلام مویش
جز آزادی نخواهد بود رویش
خدایا چون ترا حلقه بگوشم
میفکن روز پیری در فروشم
گر از طاعت ندارم هیچ روئی
سپیدم هست در اسلام موئی
اگر بفروشیم جان سوختن راست
که دوزخ آن زمان افروختن راست
ز جان سوزی و دلسوزی چه خیزد
ز موری در چنان روزی چه خیزد
بحق عزت ای داننده راز
که اندر خندق عجزم مینداز
بدست قهر چون مومم مگردان
ز فضل خویش محرومم مگردان
همه نیک و بدم ناکرده انگار
ز فضلت کن مرا بی من بیکبار
که هر نیک و بدی کان از من آید
مرا ناکام غل در گردن آید
مرا گر تو نخواهی کرد بیدار
بخواب غفلتم در مرده انگار
چو من سرگشته پستم تو بلندی
بلندم کن چو پستم اوفکندی
گرفتار توام از دیرگاهی
دلم بربای و مبهوت خودم کن
ز من بر من بسی آمد تباهی
آلهی نجمی منی آلهی
مرا برهان ز من گر میرهانی
که هر چیزی که خواهی میتوانی
مرا با خود مدار و بی خودم دار
ز خود سیرآمدم این خود کم انگار
نه خود را دانم و نه نیک و بد را
چو تو هستی چه خواهم کرد خود را
بحق آنکه میدانی که چونم
که بیرون آر از این غرقاب خونم
مرا بیخود بخود گردان گرفتار
میاور با خودم هرگز دگر بار
سگم خوان و مران زان آستانم
که در کوی تو بس یک استخوانم
گر از کوی تو یابم استخوانی
کشم پیش همای چرخ خوانی