در اول روز میشد بشر حافی
ز دردی مست اما جانش صافی
مگر یک پاره کاغذ یافت در راه
برآن کاغذ نوشته نام الله
ز عالم جز جوی حاصل نبودش
بداد و مشک بستد اینت سودش
شبانگه نام حق آن مرد حق جوی
بمشک خود معطر کرده خوشبوی
در آنشب دید وقت صبح خوابی
که کردندی بسوی او خطابی
که ای برداشته نام من از خاک
بحرمت کرده هم خوشبوی و هم پاک
ترا مرد حقیقتجوی کردیم
همت پاک و همت خوشبوی کردیم
خدایا بس که این عطار خوش گوی
بعطر نظم نامت کرد خوش بوی
چه گر عطار زان خوش گوی بودست
که نامت جاودان خوش بوی بودست
تو هم از فضل خاک این درش کن
بنام خویشتن نام آورش کن
که جز از فضل تو روئی ندارد
که از طاعت سر موئی ندارد
یک روایت دیگر از آغاز الهی نامه
آلهی نامه را آغاز کردم
بنامت باب نامه باز کردم
زبانرا در فصاحت راه دادم
دهانرا در بلاغت برگشادم
توکل بر تو و تقصیر بر خویش
نهادم این نهایت نامه را پیش
دلی حاضر بتحریرش سپردم
اگر خوش گوی گردم گوی بردم
در گنج عبارت برگشادم
آلهی نامه نام این نهادم
آلهی نام تو و نامه تست
بلی جف القلم در خامه تست
بآغازش تو دادستی هدایت
بانجامش تو کن این را کفایت
رفیق خاطرم کن فضل و توفیق
میفکن خاطرم در فکر و تعویق
که تا آخر کنم این داستانرا
به انس و جان نمایم انس و جانرا
توئی هادی و من قاصی و دانی
نهان و آشکارا جمله دانی
بانجام آوری آغاز رازم
که تا گردن کشم سر برفرازم
آلهی فضل خود را یار ما کن
ز رحمت یک نظر در کار ما کن
که تا مطلوب جانم حاصل آید
مگر قولم قبول یک دل آید
اگر یک دل شود زین شعر خشنود
مراد جان برآید کام دل زود
سخن بر من هدایت بر خداوند
خداوندا جدائی را بپیوند
بلطفت می کنم این را حوالت
نگه دارش خدایا از بطالت
پسند خویش کن این گفت وگو را
که من بیچاره و مسکینم او را
مکن رد کردگارا دعوتم را
قبولم کن فزون کن رغبتم را
مهیا کن مراد روح پیشم
کرامت کن عطیت های خویشم
مرا در وصف وحدت ترجمان ده
بسوی خویش خاطر را نشان ده
نشان ده بی نشانا تا درآیم
بکام دل زبان را بر گشایم
در الحان آورم طوطی جانرا
شکر بخشم ز شعر خود بیان را
بشغل مدح تو مشغول گردم
ز ننگ بعر و کان معزول گردم
همه جان گردم و تن را نمانم
روان را از دل و جان وارهانم
ز سر تا پای کلی نور گردم
اگر مشکم همه کافور گردم
خدایا در زبان من صواب آر
دعای بنده خود مستجاب آر
دل پر دردیم را صاف گردان
یکی شکر مرا آلاف گردان
مرا در حضرت خود کامران دار
ز کژ گفتن زبانم در امان دار
مرا توفیق ده تا حمد خوانم
صفات ذات تو بر لفظ رانم
ز درگاهت چنین دارم امانی
مرا یارب بدین مقصد رسانی
سخن انجام شد آغاز توحید
کنم از حمد و از تمجید و تحمید
بنالم همچو بلبل در بهاران
ببارانم ز ابر دیده باران
بجنبانم سلاسل جان و دل را
کنم روح و روان این آب و گل را
برآرم دست دعوت در مناجات
بزاری گویم این قاضی حاجات
مرا در حمد خود صاحب قران کن
زبان من چو شعر من روان کن
روان کن کار من در کامرانی
زبان را ده برات ترجمانی
خدایا این سخن را ختم کردم
بساط ای سماط اندر نوردم
دهان بگشایم اندر وصف ذاتت
کنم آغاز اوصاف صفاتت
خداوندا عطاهای تو عام است
عنایت های عامت بر دوام است
ز مشتی خاک ما را آفریدی
گلی بر کل کون و کان گزیدی
به نام خیر امت سرفرازیم
ازآن بر جامه طوعت طرازیم
بدین تشریف و خلعت شهریاریم
بکرمنا کبیر و کامگاریم
خداوندا توئی دانا و داور
صفات ذات تست الله اکبر
منزه از زن و از خویش و فرزند
مبرا از شریک و مثل و مانند
قدیم بی ولد قیوم بی خویش
تولای توانگر فخر درویش
ز دودی آسمانرا بر کشیده
ز خاکی کل انسان آفریده
سما را بی ستون بنیاد داده
ترابی بر سر آبی نهاده
ز بادی عیسی مریم تو کردی
زناری دشمن آدم تو کردی
ز کاف و نون تو کرد کون و کان را
جهان و جان تو دادی انس و جانرا
مسالک هوش و مستی از تو دارند
ممالک ملک هستی از تو دارند
خلایق جمله از جام تو مستند
همه مأمور فرمان الستند
ترا می زیبد الحق پادشاهی
که پیدا آری از مه تا به ماهی
توئی رزاق هر پیدا و پنهان
توئی خلاق هر دانا و نادان
و مامن دابة منشور شاهیت
الم تعلم نفاذ پادشاهیت
تو بودی و نبد جنات و نیران
تو بودی و نبودی ایوان و کیوان
تو بودی و نبود افلاک و کونین
تو بودی و نبود این قاب قوسین
تو باشی و نباشد ملک و مالک
حساب حشر را گشتی فذلک
توئی باقی و باقی هرچه هستند
بتقدیرت نه بالا بل که پستند
توئی خلاق هر بالا و پستی
توئی پیدا و پنهان هرچه هستی
توئی گیرنده و میرنده مائیم
توئی سلطان و ما مشتی گدائیم
گنه کاریم اما مستمندیم
مسلمانیم از آن ره شهر بندیم
جهان زندان سرای مؤمنانست
ولی مال و منال مؤمن آنست
اگر فضلت قرین حال گردد
قرینم جمله جاه و مال گردد
چو باشد بنده ای مقرون بابت
کند طاعت کنی دعوت اجابت
اگر با بنده عدل و داد ورزد
عبادت های صد ساله چه ارزد
خداوندا توئی حامی و حاضر
بحال بندگان خویش ناظر
گر از ما از سر غفلت گناهی
شود حادث به سهوی گاه گاهی
خطی از فضل گرد آن خطاکش
قلم در نامه کردار ما کش
اگر بر ما ببخشائی کریمی
وگر تعذیب فرمائی عظیمی
گر از ما زلتی آید هم از ماست
فراموشی ما از حجت ماست
اگر حوا و آدم سهو کردند
نه لعبت بازی و نه لهو کردند
بنسیان اندر افتادند آنها
تو کردی عفو ازیشان پادشاها
ز ما بیچارگان گر در گذاری
گناه کرده را سهوی شماری
جلیس خاک این درگاه مائیم
انیس آه و واویلاه مائیم
انابت را نهاده بر کف دست
زبان در ذکر می داریم پیوست
ثنای ذات پاکت می سرائیم
زبان در شرح ذکرت می گشائیم
بصد فریاد و واویلا ز زاری
همی جوئیم راه رستگاری
بادعونی توسل کردگانیم
بامر استجب اخبار خوانیم
الها جز تو ما کس را نخواهیم
از آن رو در پناهت می پناهیم
دعای ما اجابت کن الها
انیس ما انابت کن الها
دل عطار را بیت الحرم کن
بتشریف حضورش محترم کن
بتضمین بشنوید این بیت نامی
از آن کو می دهد این را تمامی
قدم در کلبه احزان ما نه
و زان منت بسی بر جان ما نه
دل عطار از دردت خرابست
گذر سوی خرابیها صوابست
خداوندا نظر بر جان ما کن
گذر بر کلبه احزان ما کن
بعشق خویش ما را مبتلا دار
خرد را سالک راه رضا دار
نعت پیغمبر
محمد کو سرافراز عرب بود
وجودش در دریای طلب بود
سراجی کافتاب از روی او تافت
مه نو از خم ابروی او تافت
ملک بر خاک پایش بوسه داده
فلک بر آستانش سر نهاده
شب معراج از آنجا بر گذشته
که عقل از وصف آن مدهوش گشته
زهی چشم و چراغ اهل عالم
سرو سالار فرزندان آدم
توئی اصل وجود و عالمت فرع
توئی سلطان نشان و مجلس شرع
زهی طه و یاسین نعت نامت
زهی روح القدس کمتر غلامت
فلک با این همه حشمت که دارد
ز فرمانت گذشتن می نیارد
کسی کو چون تو دارد پیشوائی
چه باک او را ز جرمی و خطائی
نیندیشم اگر کردم گناهی
که دارم چو تو سید عذرخواهی
خداوندا بجان آن سرافراز
که از چشم عنایتمان مینداز
براه راست ما را رهبری کن
اسیران را به نصرت یاوری کن
کرامت کن درونی آرمیده
بحق علی یار برگزیده
روایت دیگر از آغاز الهی نامه
بنام کردگار هفت افلاک
که پیدا کرد آدم از کفی خاک
خداوندی که ذاتش بی زوالست
خرد در وصف ذاتش گنگ و لالست
زمین و آسمان از اوست پیدا
نمود جسم و جان از اوست پیدا
مه و خورشید نور هستی اوست
فلک بالا زمین در پستی اوست
ز وصفش جانها حیران بمانده
خرد انگشت در دندان بمانده
صفات لایزالش کس ندانست
هر آن وصفی که گوئی بیش از آنست
دو عالم قدرة بیچون اویست
درون جانها در گفت وگویست
ز کنه ذات او کس را خبر نیست
بجز دیدار او چیزی دگر نیست
طلب کارش حقیقت جمله اشیا
ز ناپیدائی او جمله پیدا
جهان از نور ذات او مزین
صفات از ذات او پیوسته روشن
ز خاکی این همه اظهار کرده
ز دودی زینت پرگار کرده
ز صنعش آدم از گل رخ نموده
ز وی هر لحظه صد پاسخ شنوده
ز علمش گشته آنجا صاحب اسرار
خود اندر دید آدم کرده دیدار
نه کس زو زاده نه او زاده از کس
یکی ذاتست در هر دو جهان بس
ز یکتائی خود بیچون حقیقت
درون بگرفته و بیرون حقیقت
حقیقت علم کل او راست تحقیق
دهد آنرا که خواهد دوست توفیق
بداند حاجت موری در اسرار
همان دم حاجتش آرد پدیدار
شده آتش طلب کار جلالش
دمادم محو گشته از وصالش
ز حکمش باد سرگردان بهر جا
گهی در تحت و گاه اندر ثریا
ز لطفش آب هر جائی روانست
ز فضلش قوت روح و روانست
ز دیدش خاک مسکین اوفتاده
از آن در عز و تمکین اوفتاده
ز شوقش کوه رفته پای در گل
بمانده واله و حیران و بی دل
ز ذوقش بحر در جوش و فغانست
از آن پیوسته او گوهر فشانست
نموده صنع خود در پاره خاک
درونش عرش و فرش و هفت افلاک
نهاده گنج معنی در درونش
بسوی ذات کرده رهنمونش
همه پیغمبران زو کرده پیدا
نموده علم او بر جمله دانا
که بود آدم کمال قدرت او
بعالم یافته بد رفعت او
دو عالم را درو پیدا نموده
ازو این شور با غوغا نموده
تعالی الله یکی بی مثل و مانند
که خوانندت خداوندان خداوند
توئی اول توئی آخر تعالی
توئی باطن توئی ظاهر تعالی
هزاران قرن عقل پیر در تاخت
کمال ذره زین راه نشناخت
بسی کردت طلب اما ندیدت
فتاد اندر پی گفت و شنیدت
تو نوری در تمام آفرینش
تو بینا حقیقت عین بینش
عجب پیدائی و پنهان بمانده
درون جانی و بی جان بمانده
همه جانها ز تو پیداست ای دوست
توئی مغز و حقیقت جملگی پوست
تو مغزی در درون جان جمله
از آن پیدائی و پنهان جمله
از آن مغزی که دایم در درونی
صفات خود در آنجا رهنمونی
ندیدت هیچکس ظاهر در اینجا
از آنی اول و آخر در اینجا
جهان پر نام تو و زتو نشان نه
بتو بیننده عقل و تو عیان نه
نهان از عقل و پیدا در وجودی
ز نور ذات خود عکسی نمودی
ز دیدت یافته صورت نشان
نماند او تومانی جاودانه
یکی ذاتی که پیشانی نداری
همه جانها توئی جانی نداری
دوئی را نیست در نزدیک تو راه
حقیقت ذات پاکت قل هو الله
مکان و کون را موئی نسنجی
همه عالم طلسمند و تو گنجی
دو عالم از تو پیدا و تو در جان
همی گوئی دمادم سر پنهان
حقیقت عقل وصف تو بسی کرد
بآخر ماند با جانی پر از درد
زهی بنموده رخ از کاف و از نون
فکنده بنور خود بر هفت گردون
زهی گویا ز تو کام و زبانم
توئی هم آشکارا هم نهانم
زهی بینا ز تو نور دو دیده
ترا در اندرون پرده دیده
زهی از نور تو عالم منور
ز عکس ذات تو آدم مصور
زهی در جان و دل بنموده دیدار
جمال خویش را هم خود طلب کار
تو نور مجمع کون و مکانی
تو جوهر می ندانم کز چه کانی
تو ذاتی در صفاتی آشکاره
همه جانها به سوی تو نظاره
برافکن برقع و دیدار بنمای
بجز و کل یکی رخسار بنمای
دل عشاق پرخونست از تو
از آن از پرده بیرونست از تو
همه جویای تو تو نیز جویا
درون جمله از عشق گویا
جمالت پرتوی در عالم انداخت
خروشی در نهاد آدم انداخت
از اول آدمت اینجا طلب کرد
که آدم بود از تو صاحب درد
چو بنمودی جمال خود بآدم
ورا گفتی یقین سر دمادم
کرامت دادیش در آشنائی
ز نورت یافت اینجا روشنائی
جهانی خلق بودند و برفتند
اگر زشت ار نکو در خاک خفتند
ز چندان خلق کس آگه نگشتند
که چون پیدا شدند و چون گذشتند
که داند سر تو چون هم تو دانی
گهی پیدا شوی گاهی نهانی
گهی پیدا شوی در رفعت خود
گهی پنهان شوی در قربت خود
گهی پیدا شوی اندر صفاتت
گهی پنهان شوی در سوی ذاتت
گهی پیدا شوی چون نور خورشید
گهی پنهان شوی در عشق جاوید
گهی پیدا شوی از عشق چون ماه
گهی پنهان شوی در هفت خرگاه
ز پیدائی خود پنهان بمانی
ز پنهانی خود یکسان بمانی
تو خورشیدی نهان در پرده آنجا
وصال خویشتن گم کرده آنجا
دمی در کل دمی آدم نمائی
ز دوری پرده عالم نمائی
بهر کسوة که میخواهی برآئی
ز هر نقشی که میخواهی نمائی
تو جان جانی ای در جان حقیقت
همان در پرده ات پنهان حقیقت
چه چیزی تو که ننمائی رخ خویش
چو دم دم می دهی مان پاسخ خویش
تو آن نوری که اندر هفت افلاک
همی گشتی بگرد کره خاک
تو آن نوری که در خورشیدی ای جان
از آن در جزو و کل جاویدی ای جان
تو آن نوری که در ماهی و انجم
ز نورت ماه و انجم می شود گم
تو آن نوری که لم تمسنه نار
درون جان و دل دردی و دارو
تو آن نوری که از غیرت فروزی
وجود عاشقان خود بسوزی
تو آن نوری که اعیان وجودی
از آن پیدا و پنهان وجودی
تو آن نوری که چون آئی بدیدار
بسوزانی ز غیرت هفت پرگار
تو آن نوری که جان انبیائی
نمود اولیا و اصفیائی
تو آن نوری که شمع ره روانی
حقیقت روشنی هر روانی
ز نورت عقل حیرات مانده اینجا
ز شرم خویش نادان مانده اینجا
چو در وقت بهار آئی پدیدار
حقیقت پرده برداری ز رخسار
فروغ رویت اندازی سوی خاک
عجایب نقشها سازی سوی خاک
بهار و نسترن پیدا نماید
ز رویت جوش گل غوغا نماید
گل از شوق تو خندان در بهارست
از آتش رنگهای بیشمارست
نهی بر فرق نرگس تاجی از زر
فشانی بر سر او ز ابر گوهر
بنفشه خرقه پوش خانقاهت
فکنده سر ببر از شوق راهت
چو سوسن شکر گفت از هر زبانت
از آن افراخت سر سوی جهانت
ز عشقت لاله هر دم خون دل خورد
از آن ماندست دل پر خون و رخ زرد
همه از شوق تو حیران برآیند
به سوی خاک تو ریزان درآیند
هر آن وصفی که گویم بیش از آنی
یقین دانم که بی شک جان جانی
توئی چیزی دگر اینجا ندانم
بجز ذات ترا یکتا ندانم
همه جانا توئی چه نیست چه هست
ندیدم جز تو در کونین پیوست
ز تو بیدارم و از خویش غافل
مرا یارب توانی کرد واصل
منم از درد عشقت زار و مجروح
توئی جانا حقیقت قوه روح
منم حیران و سرگردان ذاتت
فرو مانده بدریای صفاتت
منم در وصالت را طلب کار
درین دریا بماندستم گرفتار
درین دریا بماندم ناگهی من
ندارم جز بسوی تو رهی من
رهم بنمای تا در وصالت
بدست آرم ز دریای جلالت
توئی گوهر درون بحر بی شک
توئی در عشق لطف و قهر بی شک
همه از بود تست ای جوهر ذات
که رخ بنموده در جمله ذرات
همه از عشق تو حیران و زارند
بجز تو در همه عالم ندارند
نهان و آشکارائی تو در دل
همه جائی و بی جائی تو در دل
دل اینجا خانه ذات تو آمد
نمود جمله ذرات تو آمد
دل اینجا خانه راز تو باشد
از آن در سوز و در ساز تو باشد
تو گنجی در دل عشاق جانا
همه بر گنج تو مشتاق جانا
نصیبی ده ز گنج خود گدا را
نوائی ده بلطفت بی نوا را
گدای گنج عشق تست عطار
تو بخشیدی مر او را گنج اسرار
تو می خواهد ز تو ای جان حقیقت
که در خویشش کنی پنهان حقیقت
تو می خواهد ز تو هر دم بزاری
سزد گر کار او اینجا برآری
تو می خواهد ز تو در شادمانی
که سیر آمد دلش زین زندگانی
تو می خواهد ز تو در هر دو عالم
ز تو گوید بتو راز او دمادم
تو می خواهد ز تو تا رخ نمائی
ورا از جان و دل پاسخ نمائی
تو می خواهد ز تو اینجا حقیقت
که بنمائی بدو پیدا حقیقت
تو می خواهد ز تو تا راز بیند
ترا در گنج جان او باز بیند
تو می خواهد ز تو در کوی دنیا
که بیند روی تو در سوی دنیا
تو می خواهد ز تو در کل اسرار
که بنمائی در انجامش تو دیدار
تو می خواهد ز تو ای ذات بی چون
که بیند ذاتت ای جان بی چه و چون
چنان درمانده ام در حضرت تو
ندارم تاب دید قربت تو
شب و روزم ز عشقت زار مانده
بگرد خویش چون پرگار مانده
طلب کار توام در جان و در دل
نباشم یکدم از یاد تو غافل
تو در جانی همیشه حاضر ای دوست
توئی مغز و منم اینجایگه پوست
دل عطار پر خون شد درین راه
که تا شد از وصال دوست آگاه
کنون چون در یقینم راه دادی
مرا اینجا دلی آگاه دادی
بجز وصفت نخواهم کرد ای جان
که تا مانم به عشقت فرد ای جان
اگر کامم نخواهی داد اینجا
ز دست تو کنم فریاد اینجا
مرا هم داده ای امید فضلت