شبی جبریل پاک آمد سوی خاک
بنزد مصطفی سلطان لولاک
که ایمهتر ازین زندان برون آی
در امشب انبیا را رهنمون آی
ستاده انبیا و مرسلین اند
به هر جانب جهانی حور عین اند
ز ماهی تا بمه جوش و خروش است
همه کروبیات حلقه بگوش است
در امشب چون سوی حضرت شتابی
مراد خود در آنحضرت بیابی
بخواه از حق تعالی امت خود
که تا بخشد مرایشانرا همه بد
شب امشب تراعین وصال است
وز آنحضرت تجلی جلال است
براق آورد آنگه پیش احمد
عنان او گرفته در کف خود
چه گویم وصف او چون کس ندیده است
بگفتا بهر تو حق آفریده است
نه چندان بودش آنجا برونشد
همه کون و مکان را رهنمون شد
علم زد برفراز هفت افلاک
برون بنهاد پا از عرصه پاک
به هر چیزیکه آمد سوی او باز
حقیقت محو میکرد آنسرا فراز
گذر میکرد و میشد تا رسید او
مقام انبیا در سدره دید او
تمامت انبیا را دید آنجا
سلامش کرد آدم گفت ابنا
شب آنست ایفرزند میمون
که آری جمله را ز اندیشه بیرون
یکایک در سلامش راز گفتند
غم دیرینه خود باز گفتند
همه بشنفت از ایشان راز ایشان
نهاد آنگاه رخ را سوی جانان
بسی میدید اندر ره عجایب
گذر میکرد از چندان غرایب
چور فرف سدره را بگذشت از دور
حقیقت جبرئیلش ماند مهجور
از و جبریل معظم دور افتاد
محمد در میان نور افتاد
همی شد تا بجائی کان نه جا بود
که آنجا گاه جای مقتدا بود
چو از نه پرده نیلی گذر کرد
ورای پرده غیبی سفر کرد
به هر پرده که میشد راز میجسست
نمود بود خود را باز میجست
طلب میکرد طالب عین مطلوب
که کلی باز بیند روی محبوب
چو نور ذات آمد در صفاتش
حقیقت کشف شد اسرار ذاتش
چو میم احمد آنجا محو آمد
احد شد در میانه اسم احمد
حجاب صورت آنجا محو مانده
حقیقت مصطفی ز آن صحو مانده
خطابی کرد با وی صاحب راز
چرا در خویش ماندستی چنین باز
منم تو تو منی داری زمن هان
ترا ز یبد ز ذات حق برهان
بگو کامشب چه میخواهی بگویم
که بیشک سر و رو شاهی چگویم
بگویم تا چه میخواهی کنون تو
که کردم در میانه رهنمون تو
ترا من بر گزیدم از مقامت
بتو بخشم همه روز قیامت
ترا کردم کنون بر جمله سالار
مرآنچیزیکه میگویم نگهدار
خطاب ما شنو هر لحظه از جان
میان اهل دنیا خود مرنجان
تو از مائی و ما از تو بدیدم
حقیقت خلق از تو آفریدم
توی سلطان و هر جمله گدایت
بر من بهتر آمد خاکپایت
در امشب حضرت ما یافتستی
ز ماهی تا بمه بشتافتتسی
طلب کن تا ترا ایمهتر راز
چه بایستت آن با ما بگو باز
جوابش داد آنشب شاه جمله
چه گویم من توی آگاه جمله
تو میدانی که دانائی در اسرار
توی از خاطر موری خبردار
ترا زیبد که راز جمله دانی
مراد ما بر آوردن توانی
تو دانائی که در خاطر چه دارم
بنزدیک تو چون پاسخ گذارم
بفضل خود ببخشا امت من
تو افزودی تو از خود حرمت من
ببخشی امتم چون پر گناهند
درین حضرت ستاده عذر خواهند
چه باشد گر ببخشائی کف خاک
کف خاکند پیش صانع پاک
گناهانشان بمن بخشی سراسر
نیندازی مر ایشانرا در آذر
چو فضل و رحمت تو بیشمار است
ترا بخشایش بیچاره کار است
چه باشد گر برحمت دست گیری
که تو افتادگانرا دستگیری
نه چندانست فضل و رحمت تو
که داند هیچکس از قربت تو
توی اول توی آخر چه گویم
که در میدان حضرت همچو گویم
همه امت بتو دارند امید
که ایشانرا کنی رحمت تو جاوید
بیامرزی مر ایشان آخر کار
نگردانی بدوزخ شأن گرفتار
بمیرانی بایمانشان تو جمله
نگهداری ز شیطانشان تو جمله
ترا دانند چیزی می ندانند
ترا از جان و دل دانی که خوانند
خطاب آمد بدو از حضرت پاک
که شد آخر حقیقت زهر و تریاک
مخور غم سیدا اندیشه بگذار
که بخشایم گناهانشان بیکبار
بتو بخشیدم ایشانرا که دانند
ز بهر تو سوی جنت رسانند
لقای خود کنم روزی ایشان
دهم من بخت و پیروزی ایشان
محمد شاد شد از وعده دوست
خوشا آنوعده کان وعده اوست
نود الف سخن با حق بیان کرد
نود الف دگر نقش بیان کرد
حقیقت سی هزارش گفت برگو
تو با این دوستان راهبر گو
مگو این سی هزار دیگر ایدوست
که یکسان باشد آنگه مغز با پوست
دگر سی گفت اگر خواهی بگو تو
دگر خواهی مگو و از مجو
حقیقت وعده او راست آمد
ترا امشب ز ما درخواست آمد
چو احمد رازها بشنید از یار
حقیقت سجده کرد از جان بیکبار
چو نزد دوست صاحب راز گردید
در آنجا سجده کرد و باز گردید
چنان در سیر عزت باخبر بود
که جانانش بکلی در نظر بود
به هر پرده که دیگر در نظر بود
ز جانان باز صاحب رازتر بود
حقیقت ذات پاکش بیشکی بود
نزولش با دخول آنجا یکی بود
چو باز آمد سوی دنیا حقیقت
یقین روز دگر شاه شریعت
همه یاران بر احمد شده باز
یقین هر یک چو بازی او چو شهباز
بعزت نزد احمد خوش نشستند
حقیقت بهر تسلیمی به بستند
زبان بگشود شاه آنگاه آنجا
که گرداند همه آگاه آنجا
بگفت آنسرها کو بود دیده
بجز او هیچکس آنسر ندیده
امیرالمؤمنین حیدر که جان بود
رموز آشکارایش عیان بود
چنین گفتا مبارک بادت ایجان
که می بینم دل آبادت ایجان
از این پس هم توی هم میر و هم شاه
که هستی از کمال عشق آگاه
ترا این لحظه باید سوی دولت
گرائیدن که دارای عز و قربت
ز درد امت خود یاد میدار
چو شه با تست جانت شاد میدار
منه بیرون ز حد شرع خود پای
چو جنت عرصه عالم به پیمای
سر بدخواه خود را کاستی تو
مکن هیچ دگر جز راستی تو
ترا بخشند اینجا راستی باز
کجا بازار حق آراستی باز
زهی مهتر که قرب تو فزونست
ز جمله انبیا این رهنمونست
ترا بر رهنمونی حق فرستاد
یقین این عزت و تمکین ترا داد
ترا عطار بیچاره غلام است
تمامش کن که مسکین ناتمام است
بتو امید دارد در شفاعت
کزین رنجش تو بخشائی براحت
نخواهد شد ترا بیرون ازین باب
بحق گیسویت کو بود در تاب
امیدی داشتم هست آن امیدم
که دل گشته سیاه و مو سپیدم
ضعیف و مبتلا و خوار مانده
عجایب خسته و غمخوار مانده
امید من توی در هر دو عالم
نظرها میکنی بر من دمادم
چنانی در میان جان عطار
که همچون نقطه در عین پرگار
بتو نازانست اینجا انبیا کل
حقیقت بیشکی هم انبیا کل
دمی ایصدر دین عطا بنواز
ورا کلی تو از خاطر نینداز
دگر کز شاعرانم نشمری تو
بچشم شاعرانم ننگری تو
تو میدانی که اینمسکین درویش
هوای روضه ات دارد فراپیش
چو بیشک در میان جان نهانی
همیدانی همه راز نهانی
طلبکار تو بودم در جهان من
کنونت یافتستم رایگان من
چنانت عاشقم ای ماه اینجا
که بر گردون زنم خرگاه اینجا
تو میدانی که راز جان ما چیست
دریندرد و بلا درمان ما چیست
بکن درمان درد ما حقیقت
که قوت یافت از هر سو طبیعت
فنا گردان مرا از بود خویشم
که دیدم در فنا معبود خویشم
فنا خواهد بدن اول بقاام
از آن پیوسته در عین فناام
در آخر این بود ما را سرانجام
بیاید خوردن آخر جمله آن جام
همه اینجام باید خورد آخر
که تاجانان شود آخر بظاهر
همه آنجام باید کردنت نوش
که گردانیم غمها را فراموش