" rel="stylesheet"/> "> ">

جواب دادن منصور شیخ جنید را از حالات

بدو منصور گفت ای ذات بیچون
اناالحق میزند از ذات بیچون
اناالحق میزند در خون او باز
وگرنه خون کجا ایندم زند باز
اناالحق چون نیارد زو تو دریاب
بگویم نکته دیگر تو دریاب
اناالحق خون کجا آورد ایدوست
اناالحق گفتن اندر دم دم اوست
اناالحق حق تواند زد حقیقت
وگرنه خود بود بیشک حقیقت
اناالحق حق زند اینجای بنگر
اناالحق گفتنش ایشاه بنگر
موافق تا نباشد در رگ و پی
کجا یارد زدن هر دم وی از وی
دمم حق زنده گردانید در خون
نمود اینجای رازش بیچه و چون
ز سر جان جان چون یافت بوئی
اناالحق زد وی اندر های و هوئی
دم حق هر کجا کاید نمودار
اناالحق خیزدش از سنگ و دیوار
درخت سبز با موسی در آن شب
اناالحق گفت با موسی در آنشب
درختی دید موسی صاب راز
اناالله گفت با موسی در آن باز
درختی واصل اینراه باشد
عجب گر خون ما آگاه باشد
درختی وصل جانان یافت آندم
اناالحق گفت او اینجا در آندم
عجب باشد اگر در خون چو منصور
شود در عشق او القصه مشهور
نه چون آید حقیقت کردگارت
که خون گشته نهان در زیر دارت
اناالحق میزند بیدست مانده
حقیقت خون ز دست خود فشانده
از آن اینجا اناالحق میزند باز
که اینجا گشت خواهد ناپدیدار
نه دست من که دست خود بریده است
طمع اینجا ز نیک و بد بریده است
طمع ببریده است از دست آفاق
از آن افتاده جان اندر جهان طاق
طمع ببریده است از دست و از پای
یکی می بینم اینجا مسکن و جای
درین مسکن ز خلوت صاف بوده
درینمعنی بخون رگ را گشوده
حیات طیبه در خون بدیده
که تا دانی تو کانرا چون بدیده
حیات طیبه آمد پدیدار
از آنخون اناالحق زد ابایار
حیات طیبه منصور دارد
که سر تا پای خود او نور دارد
وجودش جمله جان گشته در اینجا
نه همچون دیگران سرگشته اینجا
حیاتی یافت جانم اندر ایندم
که ریزان گشت از دست و دلم دم
حیاتی یافت جان اینجا نمانی
نمود اسرار صورت در معانی
دو دستم با یدالله است بنگر
دو دستم دست دلخواهست بنگر
دو دستم برد اینجاگه بدستان
درون جان و دل صدگونه دستان
یقین خواهد نمودن بر سر دار
دمادم میکند دلها خبردار
حقیقت حق بدینجا شیخ اعظم
اناالحق باش اندر عشق هر دم
دگر بنگر قدم تا می چه گوید
چه بیند راز در دستم چه گوید
زبان بیزبان چون گویدم راز
دگر چون بنگری در عین آواز
تو حال دست چون دیدی چه باشد
از اینمعنی که پرسیدی چه باشد
تو حال دست را پرسیدی اینست
که با ذرات در عین یقین است
مرا اینجایگه چه دست و چه سر
همه عین الیقین بوده است بنگر
ز سر تا پای منصور است واصل
همه ذرات در عشقند کامل
ز سر تا پای منصور است جانان
اناالحق گوی اینجا در یقین دان
ز سر تا پای دلدار است منصور
اناالحق گوی اینجا بر سر طور
ز سر تا پای منصور است دلدار
اناالحق گوی اینجا بر سر دار
ز سر تا پای منصور است بیشک
گرفتار آمده در بند کل یک
یکی ذاتست منصور از حقیقت
خدا گشته چه جای و چه طبیعت
ز سر تا پای منصور است اشیا
نمود دوست در وی جمله پیدا
ز سر تا پای منصور است خورشید
همه ذرات در وی کرده امید
ز سر تا پای منصور است کل ذات
اناالحق گوی در وی جمله ذرات
چنانم اینزمان در سر بیچون
چه ذاتم چه رگ و چه پوست و چه خون
چنانم اینزمان در ذات مانده
کنون در عین هر ذرات مانده
چنانم ده ریئی و در یکی کم
منم چون قطره در دریای قلزم
چنانم از یدالله آشکار است
مرا با دست اینصورت چکار است
یدالله است راز ما در این بس
نمیداند بجز من سیر این کس
ندیدم و اصلی تا راز گویم
ورا اسرار کلی باز گویم
تو گرچه واصلی در عشق مانده
کجا باشی تو دست از جان فشانده
اگر مردی تو دست از جان فشانی
مر این اسرار اینجا باز دانی
اگر تو ترک کردی صورت خویش
حجاب بیشکی برخیزد از خویش
حقیقت ای جنید پاک دین تو
مرو بیرون ازین پس بی یقین تو
من از عین یقین و اصل شدستم
چنین اسرارها حاصل شدستم
من از عین الیقین اعیان ذاتم
اناالحق گوی اینجا در صفاتم
حقم اندر حق و اینجا تو بنگر
که میگویم کنون الله اکبر
صفاتم سر بسر دیدار یار است
چه غم دارد که جانان آشکار است
صفاتم در حقیقت حق شد اینجا
نمود جسم و جان مطلق شد اینجا
صفاتم حق بود چون راز دیدی
اناالحق تو ز خونم باز دیدی
صفاتم اینزمان حقست بنگر
بجان و دل از اینمعنی تو برخور
صفاتم اینزمان حقست مطلق
اناالحق گویم اینجا من اناالحق
منزه چون درین میدان فتادست
اناالحق مرورا در جان فتاده است
منزه چون درینراز است اینجا
از آن بیشک در آواز است اینجا
منزه چون من عین صفات است
از آن اینجایگه دیدار ذاتست
صفاتم ذات بیچونست اینجا
ویم در خاک و در خونست اینجا
بجز او نیست اکنون در درونم
اناالحق زن به بین درخاک و خونم
ایا اینجا ندیده سر اسرار
اناالحق چند خواهی گفت با یار
صخن اینست اکنون سالک پیر
که باید شست دست از جان چه تدبیر
دو دست از جان بباید شست ناچار
که تا بنمایدت اینجای اسرار
دو دست از جان بباید شست ایدل
که تا روزی مگر گردی تو واصل
دو دست از جان بدار و آشنا شو
اناالحق گوی و آنگاهی جدا شو
تو دستان فلک اینجا چه دانی
که پنهان نیست اینراز نهانی
تو دستان فلک بنگر یقین باز
که می بنمایدت مردم چنین راز
از آن ماندی که دست از خود بداری
کجا زیبد تو امر پای داری
تو دست از خود کجا داری بتحقیق
که تا یارت دهد در عشق توفیق
تو دست از جان بدار و جان جانشو
ز دید خویشتن کلی نهان شو
چو دست از خویش شستی یار گشتی
حقیقت بیشکی دلدار گشتی
تو دست از جان بدار ار کاردانی
که بگشاید درت باز از معانی
تو دست از خود بدار و او شو اینجا
حقیقت کرد اینجاگاه یکتا
تو دست از خود بیکباره فرو شوی
هر آنچیزیکه او گوید تو میگوی
دریغا شیخ دین کاینجا بماندیم
حقیقت ماکنون بیما بماندیم
قلم راندیم اندر اصل اول
نمود دست خود کردم معطل
هر آنکو شد فنا از بود اینجا
بدید اندر فنا معبود اینجا
هر آنکو شد فنا اندر دل و جان
نموداری جانان در دل و جان