" rel="stylesheet"/> "> ">

در نموداری اعیان و خورشید جان فرماید - قسمت اول

جنیدا آفتاب جان عیان بین
در آن خورشید کل عین عیان بین
عیان بین یار در جانت حقیقت
دگر بشناس او را در طریقت
اگر سیر طریقت کرد خواهی
دگر میل شریعت کرد خواهی
همه سیرت یکی ذاتست بنگر
عیان در عین ذراتست بنگر
درین ره جمله از یکی است پیدا
ز یکی بنگر اینجا شور و غوغا
ز یکی بین همه نقش عجایب
نموده در بحار دل غرائب
ز یکی بین همه دیدار کرده
خود اندر جملگی دیدار کرده
یکی جامست درخورشید اینجا
چو بشناسی شوی جاوید اینجا
یکی خورشید و چندین طینت آنست
نظر میکن که اینجا در شبانست
یکی شمع است و چندان نیک بنگر
درین آیینه مر آیینه بنگر
هزاران نقش گوناگون برانگیخت
دگر از یکدگر پیوند بگسیخت
ز هم بگسیخت چندین نقش موزون
دگر ز آن نقش عین آورد بیرون
نمود قدرت خود می نماید
عیان قوت خود میفزاید
ز حکمش یفعل الله است دیدی
دلت زین راز آگاهست دیدی
اگر نقدی تو داری اندرین راه
مر آن نقدت بده در حضرت شاه
اگر نقد تو اینجا قلب آید
عیان قوت خود میفزاید
اگر نقد تو اینجا قلب آید
جراحتها ترا در قلب آید
جنیدا نقد را از نسیه بشناس
بگو اسرار و از هر دیو مهراس
چو نقدت حاصل است امروز اینجا
شدستی بیشکی پیروز اینجا
نمود عشق داری در حقیقت
حقیقت داری از عین شریعت
درون خویش نقد خود نظر کن
ازین نقدت وجود خود خبر کن
چه دانی تا چه نقدی داری ایدوست
نگر تا ضایعش نگذاری ایدوست
جمال جان جان در جان عیان است
ولی از چشم نامحرم نهان است
جمان جان جان اینجاست بنگر
درون دل ببین پیداست بنگر
جمال جان جان بسیار جویند
وی اندر جملگی با یار جویند
درون جملگی گمگشته دلدار
به هر قطره چو قلزم گشته بیدار
همه در بحر غرقابند بنگر
عجب از پای تا فرقند یکسر
همه جویای او در جمله پیکر
زبان جمله او را بین و بگذر
ز دیدارش در این آیینه بنگر
ز جودش تو از این آیینه برخور
در این آیینه می برخور در اینجا
که خور تابان شوی از خور در اینجا
در این آیینه شیخا یار بینی
ولی در لیس فی الدیار بینی
درین آیینه می بنگر فنایت
درین آئینه هم بنگر بقایت
در این آیینه پیدا گشت جانان
حقیقت بیصفت خورشید تابان
در آن آیینه این آیینه بنگر
درون دل به بین پیداست یکسر
هر آیینه در این آیینه بار است
نمود صورت او صد هزار است
ندارد مثل همتائی مجویش
بجز توحید در اینجا مگویش
ندارد مثل و مانندی ندارد
حقیقت یار و پیوندی ندارد
ز خود بر خود شده عاشق در اینجا
گهی صادق گهی فاسق در اینجا
ندارد مثل خود معبود ذاتست
نموداری ز ذاتش در صفاتست
همه شرع است شیخ از دید توحید
نمی گنجد در این اسرار تقلید
نه تقلید است این اعیان ذاتست
صفات او فزون از هر صفاتست
بصورت لیک در معنی همه نور
دو اینجا یافت شیخ و گشت مشهور
یکی ذاتست در جمله نمودار
ولی منصور بین اندر سردار
همه مرد رهند و ره ندانند
ره خود را بسوی شه ندانند
همه در غفلت اند و عین تقلید
دگر در وحشتند و دید نادید
دگر قومی که در توحید مانند
درین آیینه دید دید مانند
درین اسرار بشتابند با ما
به هر نوعی که بشناسند ما را
غم ما میخورند اینجا حقیقت
سپرده جملگی راه شریعت
به امیدی که میدارند طاعت
بیا پیوسته از بهر سعادت
کشیده هجر اندر عشق اینجا
فتاده در میان شور و غوغا
بلاکش تا ز جانشان دوستداریم
در ایشان مغز جان در پوست داریم
بلاکش قرب جانان می بیابد
مر آنخورشید رخشان می بیابد
بلاکش قربت اسرار بیند
بلاکش دیده بیدار بیند
بلابینان عشق اندر غم و درد
بمانده اندر اینجا رویها زرد
بلا و قرب با منصور دادند
در اسرار بر وی برگشادند
اگر مرد رهی مگریز از دار
گرت خود می کشند اندر سر دار
بدست جان جان کشتن بسی به
حقیقت این ز دید ناکسی به
که بشناسد جمال یار اینجا
روا دارد وبال یار اینجا
مر اینها جمله نازاده درینراه
چو طفلانند نادان در بر شاه
چه فرق از آدمی تا عین حیوان
کسی باید که خورده آب حیوان
در این ظلمات، خضر رهروانم
بسوی آب حیوان راه دانم
در این ظلمات خضرم راه برده
ره خود را بسوی شاه برده
مرا چون آب حیوانست در جان
چه غم دارم درین زندان غولان
چو دنیا سجن مؤمن گفت احمد
حقیقت هست منصور و مؤید
از این زندان بیرون رفت خواهد
میان خاک در خون خفته خواهد
درون خاک منزلگاه یار است
ز من بشنو که این سر در چه کار است
درون خاک جان عاشقان است
در اینجاگه لقای جاودان است
درون خاک آمد جوهر یار
درون خاک شد هم ناپدیدار
درون خاک جای انبیایست
حقیقت هم مکان اولیایست
درون خاک بسیار است اسرار
که می داند بجز دانای دادار
درون خاک در خود بنگر ایشیخ
ز دید دوست اینجا بر خور ایشیخ
ترا رجعت ب آخر در سوی خاک
بود زین شیب تا نه طشت افلاک
درون خاک خلوتگاه عشق است
حقیقت مسکن و مأوای عشق است
تو تا با او رسی بسیار راهست
ولیکن در درون دیدار شاه است
تو تا با او رسی در محو فی الله
بباید کردنت در خود بسی راه
تو ایندم در دم نقاش بینی
در آنگاهی که کل اوباش بینی
همه در سیر هستی بت پرستند
حقیقت بت پرست و خود پرستند
اگر مرد رهی ره کن درونت
که دل کرده در اینجا رهنمونت
ز دل پرس آنچه پرسی شیخ هشیار
که در دل حاضر است اینجای دلدار
دمی بیدل مباش و دل همی بین
ز دل مقصود خود حاصل همی بین
ز دل مقصود حاصل گردد ابنجا
ز دل مر خویش واصل گردد اینجا
دل واصل شو و دیدار او بین
حقیقت جملگی اسرار او بین
همه اسرارها در دل عیانست
ولی از غافل و منکر نهانست
گهی اسرار دل بیند در آنجا
که جز از عشق نگزیند در اینجا
بجز عشق اندر اینجا هیچ مگزین
ز سر عشق خود معشوق می بین
ز سر عشق او دانای او شو
ز نور ذات او بینای او شو
درت از عشق نگشاید حقیقت
نماید باز جان در دید دیدت
ز عشق اینجا تو بر خور شیخ عالم
که عشق آمد غمخور شیخ عالم
تو میخور غم دمادم از وصالش
امیدی دار و مگریز از وبالش
دمادم عاشقانرا دل کند خون
دگرشان مینماید بیچه و چون
همه با یار در اندوه و ماتم
دگر شادی رسیده گشته خرم
همه با یار اینجا آشنایند
ولی مانند اسب بادپایند
کسی را نیست زهره اندرین سر
که یابد نیز بهره اندر این سر
کسی را نیست تاب اصل اینجا
که بنمایدش ناگه اصل اینجا
کسی را نیست تاب هجر محنت
کز آنمحنت بیابد عشق حرمت
کسی را نیست تاب وصل بیشک
که تا یابد نمود خویش بیشک
کسی را نیست تاب وصل دلدار
بماندستند دل مجروح و افکار
حقیقت شیخ بازاری چنین است
تماشاگاه مرد راه بین است
عجب شوری گرفته گرد عالم
نماید راز در شورم دمادم
ز حیرت خون دلها سوخت اینجا
که باید دیده ها بردوخت اینجا
دل عشق در اینجا کرده بریان
نباشد هیچکس را زهره آن
که تا آهی زند از درد دلدار
کسی باشد که باشد مرد دلدار
اگر دردی ترا اینجاست بنگر
از آن درمان تو پیداست بنگر
اگر داری تو درد دل در اینجا
بدرمانی رسی ای واصل اینجا
چو شیخ از عشق جانان شیخ کامل
شوی ناگاهی اندر درد واصل
اگر می بگذری از عشق خامی
بنزدیک امینان پس تمامی
اگر می بگذری از عشق اینجا
درون دل کجا بینی مصفا
اگر می بگذری از عشق بیچون
تمو مانی دایما در خاک و در خون
ببوی عشق دایم باش زنده
حقیقت باش هم سلطان و بنده
بسی وصف است اندر عشق عشاق
کسی باید که باشد در جهان طاق
رموز عشق از من باز داند
ز سر عشق آنگه راز داند
رموز عشق اینجا نیست بازی
بسوزی اندرو گر شاهبازی
رموز عشق بشناس و یکی شو
حقیقت عین جان بیشکی شو
رموز عشق اینجا دان و بشتاب
بسوی جزو و کل دلدار دریاب
رموز عشق بشناس و یکی بین
درون خویش را تو پیش بین بین
درون تست تیر و چرخ و انجم
حقیقت چرخ و انجم اندرو گم
حقیقت قوت روح و روانست
درون تست پیر رهروانست
درون تست تیر چرخ دریاب
حقیقت اصل او در وصل دریاب
ز پیر خویش شو ای پیر آگاه
که پیر تست بیشک صاحب راه
اگر داری تو درد دل در اینجا
بیابی صاحبدردی در اینجا
ز پیر خود حقیقت شرع بسپر
ز نور شرع در دنیا تو برخور
ترا با پیرت اینجا آشنائیست
که پیرت بیشکی عین خدائیست
بشرعست این بیان از دید منصور
که پیر عشق شد توحید منصور
یقین منصور از پیر است بردار
ز دید پیر خود اینجا خبردار
چه بازی میکند این پیر عاشق
گهی فاسق گهی در کعبه صادق
نداند سر پیر عشق جز من
ازو شد بر من این اسرار روشن
ازو شد روشن اینجا جان منصور
یکی شد ظاهر و پنهان منصور
همه پیر است اینجا پیر ما بین
دمادم شیخ این تدبیر ما بین
که العبد یدبر مرتضا گفت
درون مرتضی بیشک خدا گفت
که العبد یدبر نیست تدبیر
حقیقت مر خدا را هست تقدیر
چگونه این نباشد آنچه خواهد
کند تقدیر و آن هرگز نشاید
قلم راند و نوشت و مینماید
دمادم عشق اینجا می فزاید
هر آن تقدیر کو سازد بباشد
اگر خواهد کشد خواهد نوازد
کسی را نیست زهره آنچه او کرد
که گوید چونکه او جمله نکو کرد
نکو کرده نکو خواهد حقیقت
یقین ایشیخ دین بهر شریعت