حقیقت شیخ واصل یار این است
دم خود بین که اصل یار این است
در اینجا اصل اینست ار بدانی
حقیقت وصل اینست ار بدانی
دم حق زد کسی اندم عیان یافت
حقیقت دید این اندر جهان یافت
دم حق زد کسی کز خود برون شد
حقیقت ایندم او را رهنمون شد
دم من زد کسی کز خویش بگذشت
حقیقت کل شد و اینجا یکی گشت
همه شیخست اینجا سر اسرار
که میگویم در ایندم از دم یار
همه از شرع میگویم در ایندم
زدستم هر دم از عین الیقین دم
اگر عین الیقین اینجا نبودی
نمود ایندمم پیدا نبودی
اگر عین الیقین خواهی حقیقت
دم خود را نظر کن بی حقیقت
از ایندم آنچه گم کردی بجوئی
که بیشک تو ازین در گفت و گوئی
اگر در صورت ایندم دم نباشد
حقیقت بیشکی عالم نباشد
هر آنکو وصل میخواهد که یابد
دمادم در سوی ایندم شتابد
از ایندم گر نیابی راز اینجا
کجا آیی دگر تو باز اینجا
ازیندم گر نیابی راز بیچون
بمانی و کجا آئی تو بیرون
از ایندم گر نیابی گنج اسرار
ترا هرگز کجا آید پدیدار
ازیندم عاشقان اندر فنایند
در آن عین فنا اندر بقایند
از ایندم عاشقان ره باز دیدند
فنا گشتند چون اینراز دیدند
ازیندم جوی بیشک جان جانت
کزین یابی حقیقت مر عیانت
عیان اینست اگر داری خبر تو
همه ایندم نگر اندر نظر تو
همه زیندم در اینجا زنده بنگر
چو خورشید است دم تابنده بنگر
که صورت بیشکی نقش فنای است
بمعنی و عیان ذات خدایست
همه ذاتست در عین صفت او
نماید نقشها از هر صفت او
همه جویان این جان حقیقت
ولی او نیست در بند طبیعت
طبیعت زنده زو اینجا دو روزی
فتاده اندرو سازی و سوزی
طبیعت شیخ هم اینست در اصل
ولیکن اینزمان زو یافته وصل
طبیعت تا نیندازی در اینجا
که خواهد شد فنای محض اینجا
بوقتی کین طبیعت محو شد دوست
نماند نقش بیشک نی درین پوست
شود در خاک محو لانماید
در آن محو آنگهی پیدا نماید
شود ایندم که می بینی تو در راز
بیابد اصل خود در محو خود باز
ولیکن می نداند سر اسرار
بجز منصور وین نکته نگهدار
همه جانست اینجا کاه و تن نیست
بمعنی جملگی در اصل یکی است
از آن سر شریعت با کمال است
که عقل از دیدن این در وبالست
بعشق این میتوان آنجایگه دید
نه از عقل فضول و قول و تقلید
بعشق این سر توانی یافت ایشیخ
مر این سر نهانی یافت ایشیخ
دل و جان تا نگردد محو الله
کجا یابد عیان قل هوالله
دل و جان تا نگردد بیشک ایدوست
کجا آیند بیرون زین رگ و پوست
دل و جان تا نگردند اندر اینجا
حقیقت گم کجا گردند پیدا
دل اینجا شیخ آئینه است بنگر
که دیدارش در آیینه است بنگر
نیاساید تناینجا تا فنایش
نیابد آنگهی عین بقایش
فنا باشد چو شد محو فنا او
شود در محو فی الله او بقا او
حقیقت گفت ما از گنج آمد
از آنجسم اندر اینجا رنج آمد
زهی گنج الهی گشته پیدا
نمی یابد کسی او را در اینجا
تو برخوردار گنجی اینزمان تو
حقیقت گوش کن شیخ جهان تو
بریدی دست من ایجایگه زار
نمودم سر خود گشتی خبردار
بدادم بوسه بر دست و بر سر
نهادم بر سر از اسرار افسر
بریدی دست من اینجا بزاری
بدان کردیم شیخا پایداری
حقیقت می فنا خواهم من اکنون
که تا رسته شوم از خاک و از خون
حقیقت می فنا خواهم دگر بار
که گنج ما شده اینجا گهربار
چو گنج ما پدیدار آید ایشیخ
دل از گنجم خبردار آید ایشیخ
کنون ما گنج خود کلی فشانیم
که در عین الیقین گنج عیانیم
مرا مقصود از هر سر در اینجا
که کردم شیخ بر تو ظاهر اینجا
حقیقت مقصد و مقصود ما بین
اناالحق بود وین معبود ما بین
که بردار است نقش ما حقیقت
خبردار است از حکم شریعت
مرا مقصود این بد در فنایش
که روشن گردد اینجاگه لقایش
لقای خویش دیده راز بر گفت
حقیقت او به پیر راهبر گفت
لقای خویش دید و صورت خویش
حقیقت محو این بردار از پیش
تو شیخا گرچه مرد راه بینی
کجا هرگز تو کلی شاه بینی
مگر آندم که چون من بر سر دار
برآئی و شوی زین سر خبردار