" rel="stylesheet"/> "> ">

در حقایق و توحید کل فرماید

بجز هو نیست چیزی در حقیقت
که هو آمد یقین ذات شریعت
همه جان در نمود ذات آمد
عیان جمله در ذرات آمد
اگر قرآن نبودی رهبر اینجا
که بگشادی مرا بیشک در اینجا
اگر قرآن نبودی جان نبودی
حقیقت بیشکی دو جهان نبودی
منور شد جهان جان ز قرآن
معاینه نگر جانان ز قرآن
منور شد دل از زنگ طبیعت
چو قرآن یافت دیدار شریعت
ز قرآن هر چه گوئی ذات آنست
که در قرآن یقین عین عیانست
عیان خواهی ز قرآن یاب اینجا
ز قرآن یاب فتح الباب اینجا
عیان جوئی ز قرآن جوی آخر
که اسرارت کند اینجای ظاهر
دلی گر بود قرآن باخبر نیست
مر او را راه از اینمنزل بدر نیست
دوای درد عشاقست قرآن
چو ذات کل یقین طاق است قرآن
حقیقت شیخ گنج ذات اینست
که قرآن بیشکی عین الیقین است
اگر از وصل من خواهی در اینجا
که قرآن کرد جان را واصل اینجا
ز قرآن باخبر شو ایدل ریش
بجز قرآن دگر چیزی نیندیش
ز قرآن باخبر شو ایدل اینجا
که قرآن کرد جانرا واصل اینجا
ز قرآن باخبر شو تا بیابی
که وصل خویشتن یکتا بیابی
اگر در وصل قرآن بوی بردی
چو منصور از حقیقت گوی بردی
اگر از وصل قرآنی خبردار
حقیقت خیربین بگذر ز اشرار
چو نیک و بد همه زین شه پدید است
از آن منصور در وی ره بدید است
همه سری که در عین کتاب است
از آن منصور در وی بیحجابست
دل پاکیزه باید کین بخواند
حقیقت سر جانان باز داند
دل پرگوهر معنی است ما را
ز قرآن دیدن مولی است ما را
حقیقت شیخ با قرآن مرا راز
بود زانم در اینعالم سرافراز
مرا وصلست در قرآن پدیدار
ز قرآنم شده جانان پدیدار
مرا وصلست از قرآن حقیقت
دم از قرآن زدم اندر شریعت
ز اول تا به آخر راز جانان
حقیقت راز تو گفتم ز قرآن
دمی از سر قرآن گرد آگاه
حقیقت قل هوالله است آنشاه
محمد بیشکی قرآن در اینجا
نمود شرع کرد آنشاه دانا
تو اسرار محمد شیخ دیدی
اگر او یافتی در کل رسیدی
هزاران همجو منصور است بردار
بقول شرع این شاه جهاندار
جهان جان ما نور حضور است
که احمد بیشکی ذاتست و نور است
ره دعوت که کرد اینجا یقین او
ز قرآن کرد و آمد پیش بین او
نگفت او سر خود با هیچکس باز
از آن آمد ازین اعیان سرافراز
دگر چون او نیاید سوی دنیا
همه مقصود بد در کوی دنیا
چو مقصود آفرینش مصطفایست
یقین منصور او را رهنمایست
مرا مقصود اینجا بود احمد
ازو گشتیم منصور و مؤید
حقیقت یا رسول الله بردار
ز اسرار توام اینجا خبردار
خبرداری ز نور آفرینش
توئی در آفرینش نور بینش
خبرداری ز درد دین حقیقت
که کردستیم بردار طریقت
مرا بردار شرع تو یقین شد
دل و جانم ز ذاتم پیش بین شد
مرا بردار شرع تست دیدار
بجان و دل شدم ذاتت خریدار
در این بازار تو ایشاه عالم
دم تو میزنم ظاهر دریندم
تو میدانی که به از دیگران من
یقین اسرار تست اینجای روشن
مرا ای اول و آخر همه تو
حقیقت باطن و ظاهر همه تو
توئی مقصود ما اینجا طفیل است
هزاران به ز من در کوی خیل است
همه اینجا ترا جویند و خواهند
کسانی کاندرین دار فنایند
که ایشان برده ره در قربت تو
رسیده در نمود حضرت تو
ترا زیبد که شاه جمله آئی
که هم ذاتی و دیدار خدائی
ترا زیبد که اندر گوی عالم
زنی از من برانی در یقین دم
ترا زیبد که جمله یار بینی
که اینجا دیده و دیدار بینی
ترا زیبد که سر کل بدانی
تو خود بودی یقین خود را بدانی
ترا زیبد که سر کل نمودی
در معنی بصورت برگشودی
ترا زیبد که شاه انبیائی
حقیقت شاه بیچون و چرائی
ترا زیبد که اندر دار منصور
نمائی جمله ذرات منصور
ره دیدار گردانیش واصل
کنی مقصود او در عشق حاصل
چه گویم برتر از آنی که گویند
که در میدان تو مانند گویند
درین میدان شرعت همچو گوئی
شدم گردان ز دستم هایهوئی
درین میدان تو گردان شدستم
چنان حیران حکم شرعم ای یار
که می بینم وجود خویش بردار
مرا این پرده از رخ باز کردی
مرا اینجا تو صاحب راز کردی
مرا کردی در اینجا صاحب راز
بتو می نازم اینجا ایسرافراز
سرافرازی من از تست ایشاه
که از دید توام ایشاه آگاه
چنان از تو شدم آگه ب آخر
که می بینم ترا از جمله ظاهر
چنان آگه شدم در آخر کار
که می بینم ترا من سر اسرار
زهی بنموده رخ در لاوالا
ترا جان در حقیقت ذات یکتا
چو میدانی چگویم شاه و سرور
همه ذرات و تو هستی یقین خور
تو میدانی چه گویم از دل و جان
که هستم جان و دل خاک رهت هان
که وصل تست در جانم هویدا
حقیقت در یکی زانم هویدا
هویدا بود من بود تو آمد
زیان من همه سود تو آمد
زیان و سود چبود جان عشاق
فدای خاکپای تست ایطاق
یگانه در جهان جز تو کسی نیست
جهان نزد تو جانان جز خسی نیست
همه بهر تو پیدا کرد بیچون
در آنمنزل سرای هفت گردون
غلام و چاکر تست این یگانه
یقین خورشید از آن دارد زبانه
مه از شرم رخت بگداخت اینجا
بر تیرت سپر انداخت اینجا
تو از نوری و ذاتی در حقیقت
سپهسالار دینی و شریعت
همه اشیاء بتو گشته منور
چه تحت و فوق چه افلاک و اختر
زمین با قدر تو در عین دیدار
حقیقت یافته در خویش اسرار
فلک از نور تو روشن شد ایدوست
جهان تابنده گلشن شد ایدوست
اگر تو پیشوائی بر تمامت
تو خواهی بود هم شاه قیامت
همه در ساد هم شاه قیامت
ره ذرات من بنمای با خویش
حجاب جمله شان بردار از پیش
چو ره دادند در عین وصالت
رسیده یافته عین کمالت
مگردان دورشان از خویش جانا
مکن محروم ایندرویش جانا
تو دارم در دو عالم کس ندارم
بجز تو راه پیش و پس ندارم
تو دارم زانکه بخشیدی لقایم
حقیقت درد را کردم دوایم
تو دارم زانگه بیشک بحر رازی
از آن از هر دو عالم بی نیازی
ترا دارم که ذاتی در دل و جان
ترا می بینم ای دیدار خوبان
سلامت میکنم اینجا سلامت
که از تو یافتم عین وصالت
سلامت میکنم ای برگزیده
که مثل تو دگر عالم ندیده
سلامت میکنم ایماه عشاق
که در جانی و جان از تست کل طاق
سلامت میکنم زیرا که جانی
درون جان تو گفتی من رآنی
سلامت میکنم زیرا که شاهی
تو داری فرد دیدار الهی
سلامت میکنم بخشایشی کن
مرا در جان و دل آرایشی کن
سلامت میکنم اندر سر دار
مرا اینجایگه ضایع بمگذار
سلامت میکنم دستم بریده
ز سر تست اینجا آرمیده
سلامت میکنم تا خود بسوزم
ز نورت شمع جانم برفروزم
سلامت میکنم در جزو و در کل
نباشد حکم ما ایدوست هر ذل
حقیقت بود منصور حقیقت
ز سر تا پای او نور حقیقت
بتو زنده است جانش بر سر دار
تو میگوئی درونش سر اسرار
تو میگوئی هوالله در درونم
از آن عشاق اینجا رهنمونم
ترا می بینم اینجاگاه الحق
که در جان میزنی جانا اناالحق
ترا می بینم اندر جسم و در جان
که میگوید اناالحق ذات اعیان
تو ذاتی جمله عالم صفاتت
تمامت گم شده در نور ذاتت
تو خورشیدی و عالم هست ذرات
همه فعل اند و تو اندر صفت ذات
زهی منصور از تو راز دیده
ترا در دیده خود او باز دیده
چگویم وصف تو تو بیش از آنی
که خود نعمت و ثنای خویش خوانی
چگویم وصف تو ایسرور کل
که خود وصف خودی ایسرور کل
همه هستی من از دیدن تست
دلم جز تو دو دست از دیگران شست
دوئی نزدیک تو کای راه دیده
ز خود گفته یقین از خود شنیده
جهانت در تعجب ماند آخر
که بیچون آمدی در وی تو ظاهر
زمین از عزت تو نور دارد
که از تو این ز جان دستور دارد
ز نور شرع اندر کل آفاق
شدم ایجان و دل من در جهان طاق
ره شرعت سپردستم به تحقیق
که تا آخر تو بخشیدیم توفیق
ره شرع تو بسپردم در اینجا
مرا در شرع خود کردی تو یکتا
ره شرع تو بسپردم یقین من
از آنم کردی اینجا پیش بین من
ره شرع تو بسپردم در اینراز
از آنم کرده اینجا درم باز
ره شرع تو هر کو کرد جان شد
چو جان در جملگی صورت عیان شد
ره تو کرده ام تا درگه تو
منم امروز جانا در ره تو
تو معشوقی و اکنون من چه جویم
توی محبوب رازت با که گویم
تو معشوقی و من مسکینم ایدوست
از آندارام چنین نمکینم ایدوست
حبیب خالق بیچون توئی شاه
که از حال منی اینجای آگاه
چو تو اینجایگه کل حاضری باز
حقیقت درد و دیده ناظری باز
طفیل تست جسم و جان منصور
توی پیدائی و پنهان منصور
طفیل تست این دنیا سراسر
قیامت با یک انگشتت برابر
ز قرآنت چنانم من خبردار
که میگویم هوالله سر اسرار
مرا تا جان بود جان میفشانم
ز پیدائیت جان زان میفشانم
تو ای دلدار و در دل راز گوئی
تو ای نطقم که هر دم باز گوئی
حدیث عشق تو اندر سر دار
ابا شیخ کبیرت صاحب اسرار
جنیدت چاکر و شبلی غلامند
حقیقت در ره تو ناتمامند
توقع یا رسول الله دارم
که ایشانند اینجا گاه یارم
نظر در حال ایشان کن بتحقیق
مرایشانرا در آنجا بخش توفیق
حقیقت از تو اینجا هر چه هستند
ز شوق نام تو امروز مستند
هر آنکو کرد ما را اینچنین خوار
مر او را بخش اینجایگه خبردار
مر او را از بقا بخشی کمالش
نمود خویش بنمائی زوالش
توی فی الجمله ناظر با که گویم
بجز وصل تو اینجاگه چه جویم
زمین و آسمان اینجا طفیل است
ملک با آدمی در جنب خیل است
نیارم مدح تو اینجایگه گفت
که مدح تو حقیقت پادشه گفت
وصالم بخش چون من بر سر دار
حقیقت هستم از وصلت خبردار
وصالم بخش چون اندر نمودت
فنا خواهم شد اندر بود بودت
وصالم بخش با اندر وصالت
نباشم هیچ جز اندر خیالت
جمالت گرچه ظاهر می نه بینم
ولیکن کل نما عین الیقینم
فنا خواهم شدن اندرره تو
یقین از جام اینجا آگه تو
حقیقت بهترین و مهترینی
حقیقت رحمه للعالمینی
توئی جان و همه همچون طلسم است
به هر کسوت نموده عین اسم است
حقیقت در یقین دانم خدایت
که می بینم به هر چیزی لقایت
لقایت در همه ظاهر نموده است
مرا دیدار تو آخر نموده است
بشرعت مدح گفتم در حقائق
اگرچه می نیاید اینت لایق