چو ساقی ازل جامی مرا داد
درم از بود خود اینجام بگشاد
چو ساقی ازل عین عیان است
بشانش در نشان بی نشانست
چو ساقی دمبدم در جان نمودار
کند کردم بسر عشق دیدار
مرا ساقی درون جانست بنگر
دمادم میدهد نقلم ز ساغر
از آنساغر که دل طاقت ندارد
بجز منصور این طاقت نیارد
چه جامی آن کزین نه کاسه چرخ
در اینجاگاه آورده است در چرخ
فلک بوئی از آنمی یافت اینجا
بسر پیوسته گردیده است اینجا
از آنمی گردمی شیخا بنوشی
تو این نه خرقه ازرق بپوشی
بساقی بخش اندر آخر کار
چو گردی از رخ ساقی خبردار
میی عشق اندر اینجا نوش کن شیخ
ز عشقش جان و دل بیهوش کن شیخ
میی در کش که منصور آن کشیدست
جمال یار در آنمی بدید است
میی در کش که آنجاگاه حلال است
از آن منصور در عین وصال است
میی در کش که تا جانان به بینی
نگار خویشتن آسان به بینی
میی در کش که جانت زنده گردد
بساط هستی اینجا در نوردد
میی در کش که در مستی درآئی
در آنمستی زنی دم از خدائی
میی در کش که بینی عین دیدار
حقیقت جسم آید ناپدیدار
از آنمی خور که من خوردستم ایشیخ
بسوی یار ره بر دستم ایشیخ
از آنمی خور که بودت بود گردد
سراپایت بکل معبود گردد
از آنمی خور که گردی در زمان ذات
اناالحق میزنی بر حمله ذرات
در آنمی زن اناالحق همچو من تو
عیان خویش را در تن بتن تو
در آنمی زن اناالحق بر در یار
که کل بینی عنایت لیس فی الدار
در آنمی زن اناالحق همچو حلاج
تو بر فرق سپهر آئی بر آن تاج
از آنمی خورده ام شیخ گزین من
حقیقت دوست دیدستم یقین من
از آنمی خورده ام از دست جانان
آز آنم اینچنین من مست جانان
از آنمی خورده ام در عز و در ناز
که دیدستم رخ دلدار خود باز
از آنمی خورده ام بیخویشتن من
که خورشید ستم اندر ذات روشن