" rel="stylesheet"/> "> ">

در نموداری عشق به هر انواع گوید

اگرچه سالک خوب ظریف است
دمادم در همه کاری لطیف است
نظام عالم از عقلست تحقیق
کسی کز عقل اینجا یافت توفیق
هدایت یابد اندر آخر کار
درو اسرار جان آید پدیدار
ممان در عقل گر تو مرد راهی
وگرنه اندرین منزل بکاهی
ممان در عقل خود با عشق میباش
که در اینجا نماید عشق نقاش
حقیقت عشق اینجاگه سفر کرد
چو باز آمد همه زیر و زبر کرد
حقیقت خانه عقل اندر اینجا
نگیرد لیک او با نقل اینجا
چو باز آمد خرابی کرد آخر
که شد اسرارش اینجاگاه ظاهر
اگرچه خانه بر دار است در عشق
کند در نقل در پیوستگی عشق
چو عشق خانه آمد در خرابی
ز بیت او بتابد آفتابی
شود روشن بنور عشق اینجا
ابا عشق آید اندر وصل یکتا
یکی گردد بنور عشق جانان
شود در عشق اینجاگاه پنهان
چو روشن گردد او دلدار گردد
ز دید و بود خود بیزار گردد
حقیقت وصلش اندر پاکبازیست
چنین اسرارها اینجا نه بازیست
تو اندر عشق شو محو هوالله
دمی زن هر زمان در ماسوی الله
چه کردی جام وحدت نوش بی عقل
مکن زنهار از تقلید ما نقل
زمانی بی عیان اینجا چه باشی
ابی عین العیان اینجا چه باشی
در ایمان کوش اندر جام مستی
چو بشکستی ز خویشت بازرستی
تو تا با خویش باشی حق نیابی
شود مطلق که حق مطلق نیابی
تو تا با خویش باشی در میانه
کجا بینی خدائی جاودانه
برون از تست هم با تست بنگر
درین اسرار فهمی آر و بنگر
برون ذات هم با تست جانان
یقین دیدار او بنگر ز پنهان
برون از تست هم با تست دلدار
همو کرد آمدت از خود خبردار
برون از تست هم با تست معشوق
ترا از خود بباید جست معشوق
برون از تست هم با تست الحق
خداوندت زند در خود اناالحق
بعین هستیی خود را نظر کن
همه ذرات ازین هستی خبر کن
ازین هستی که باشی رو از اینجا
چو اندر عین کل داری خور اینجا
ازین هستی که دارای برخور ایدوست
که هستی برتر از ماه و خور ایدوست
ازین مستی که داری شاد میباش
ز جزو و کل به کل آزاد میباش
ازین مستی که داری روی او بین
هم از روی او اینجا نکوبین
تو هستی اینزمان در جسم و جانت
نظر کن هستی کون و مکانت
تو مستی اینزمان بنگر رخ یار
حقیقت عمر خود ضایع بمکذار
مکن ضایع تو اینجا زندگانی
که تا قدر خود اینجاگه بدانی
بدان قدر خود اینجا همچو مردان
رخ از عشق کل اینجا بر مگردان
بدان قدر خود اینجا گه چو عشاق
که هستی جوهری در جزوو کل طاق
چو داری اندر اینجا قربت یار
اگر ایجان تو هستی سر هر کار
بدان قدر خود اینجا همچو منصور
تو نزدیک شهی چه میروی دور
تو از نزدیکیان شاه هستی
حقیقت از یقین آگاه هستی
از آگاهی در اینجا گاه برخور
تو محبوب شهی از شاه برخور
تو برخور این زمان از شاه اینجا
که گرداند ترا آگاه اینجا
تو برخور اینزمان از وصل امروز
که بیشک داری اینجا اصل امروز
چو در خمخانه عشقی فتاده
بماندستی عیانی هست باده
بمستی راست ناید دیدن دوست
که خوانندت همه اهل دلان پوست
دمی مستی خوش است ایشیخ عالم
وگرنه مستی اینجاگه دمادم
بنزد عارفان و پاکبازان
ابی مغزی بود اینجا یقین دان
دمادم سر عشق آید پدیدار
دمی مستی تو و یک لحظه هشیار
کسانی کاندرینره مست اویند
از آن در مستی کل هست اویند
که قدر خویش میدانند اینجا
همه از پیش میدانند اینجا
حقیقت پیش بینی واصلی است
وگرنه بی جنون بیحاصلی است
دمی در بیش بینی راهبر تو
مرو از بود خود اینجا بدر تو
چو بیرون و درون دیدار جانست
ترا اندر درون عین عیانست
چو می خوردی ز خود بیرون مشو تو
مر این اسرار کل نیکو شنو تو
درونت با برون هر دو یکی کن
نمود خویش اعیان بیشکی کن
که با عشقت در اینجا راز باشد
کسی باید که او دمساز باشد
که سر عشق اینجا گه بداند
یقین پنهان از پیدا بداند
اگر مرد رهی او را چنین بین
تو عقل و عشق اینجا پیش بین بین
دو جوهر با یکی ذاتست در تو
عیان در عین ذراتست در تو
دو جوهر با تو اینجا هم جلیس اند
بمانده اندرین نفس خسیس اند
دو جوهر با تو اینجا در حقیقت
یکی با ذات دیگر در طبیعت
بر ایشانست سر کارگاهت
حقیقت در عیان دیدار شاهت
چو هر دو با تو همراهند اینجا
حققت هر دو دل خواهند اینجا
نکو گفتیم شرمی و شنیدی
یکی دیگر بکلی آن بدیدی
ز سر عقل دانی نیز چندی
ز عشقت میدهم ایشیخ پندی
حقیقت عشق ورز اندر مکانت
که عشق اینجا بماند جاودانت
نباشد جوهری زیباتر از عشق
مبین اینجا حقیقت برتر از عشق
حقیقت عشق مغز بود بوده است
که بهر عاشقان اندر نمود است
حقیقت عشق دان دیدار الله
که او از کنه ذات دوست آگاه
بود اینجا بجز جانان نه بیند
کسی مر عشق را اعیان نه بیند
از آن گوئی نشانست اندر اینجا
حقیقت جان جانست اندر اینجا
حقیقت متصل با ذات باشد
عیان جمله ذرات باشد
گهی بر صورت حیوان نماید
گهی بیصورت کل جان نماید
گهی باشد حقیقت روشنائی
گهی در ظلمت و عین سیاهی
گهی در خویش واحد مینماید
گهی مر خویش زاهد مینماید
گهی در ظلمت است و گاه در نور
گهی پنهان بود او گاه مشهور
بود کارش همه رندی و مستی
گهی در ظلمت و گه بت پرستی
گهی در کعبه باشد در مناجات
گهی مستانه و گه در خرابات
ز هر نوعی که میخواهد دگرگون
برون او یقین بیچه و چون
درین نیرنگها یکرنگ باشد
همه اینجا ورا در جنگ باشد
که داند سر عشق اینجا تمامی
گهی در پختگی و گاه خامی
کمال عشق آندم باز بینی
که در یکی تو او را راز بینی
دوئی را اندر اینجا منگر اینجا
ز دید او حقیقت برخور اینجا
یکی دان سر عشق از مخرج ذات
ازو بگشای اینجاگه معمات
حقیقت واصلی پاکیزه ناید
که تامر این معما برگشاید
نه چندانست وصف عشقبازی
که برگیری مر او را تو ببازی
نه چندانست وصف عشق کردن
که بتوانی بگلشن راه بردن
نه چندانست وصف عشق اینجا
که گردد بر تو اینجاگاه پیدا
نه چندانست وصف او حقیقت
که بتوان یافت در عین طبیعت
توانی یافت عشق اینجا به تحقیق
گرت معشوق بخشد عین توفیق
توانی یافت عشق آنجا با عیان
اگر می بگذری ازکسوت جان
توانی یافت عشق اینجا بدیدار
اگر از خویش گردی ناپدیدار
توانی یافت عشق اینجا یقین تو
اگر از عشق باشی پیش بین تو
حقیقت عشق منصوری طلب کن
چو کاری کرد خواهی با ادب کن
بود عشق آنکه روی دوست بینی
همه یکی چو مغز و پوست بینی
همه یکی نگر اینجایگه دوست
حقیقت بود او چه مغز و چه پوست
همه یکی نگر در حضرت ذات
چه خورشیدت یکی چه عین ذرات
همه یکی نگر از بود بیچون
در اینحضرت در آنجا بی چه و چون
همه یکی نگر گر کاردانی
بجز یکی در اینحضرت ندانی
همه یکی است اینجا در حقیقت
ولی نادان و وی بیند طبیعت
همه اینجاست یک یدر دم یار
در اینجا آمده از وی پدیدار
پدیدار است اینجمله ز جانان
همه در حضرت خورشید تابان
پدیدار است اینجمله ز بودی
در اینجا جملگی کرده سجودش
پدیدار است اینجمله ز الله
همه ذرات او اینجای آگاه
یکی ذاتست بنگر لابالا
همه ذرات در خورشید پیدا
چنان منصور در عشق است سرمست
که خود شد نیست می بیند بکل هست
چنان در عشق موصوفست منصور
که می بیند وجود خود همه نور
چنان در عشق منصور است واصل
که عالم جملگی جسم است و او دل
چنان از عشق شاها ناپدیدم
که با جانان درین گفت و شنیدم
چنان در عشق شاها زار و مستم
که جام پر می اینجا گه شکستم
چنان در عشق شیخا عین ذاتم
که جز او نیست در دید صفاتم
چنان در عشق شیخا بود گشتم
که در عین العیان معبود گشتم
چنان در عشق شیخا بردبارم
که محکوم اندر اینجا نزد یارم
چنان در عشق شاها مست ماندم
که در عشقش یقین بیدست ماندم
چنان شیخا سخن از وصل گویم
که جز اصلش حقیقت می نجویم
چنین شیخا فتادستم چنین زار
بخاک پایت اینجا سرنگونسار
که آتش بینم و منصور درهم
حقیقت سوز او در من دمادم
دمادم هستم و یکذره در نیست
بر من هست اندر نیست یکیست
وصال احمدم در جانست پیدا
مرا آن ماه و خور تابانست اینجا
محمد رهنمای من در این سر
بود کو کرد سر م جمله ظاهر
سراپایم از او در غرق نور است
دلم از نور او عین حضور است
حضور و نور من از مصطفایست
مرا او در درون جان صفای است
کمالم از محمد در یقین است
محمد در درون من یقین است
اگر وصلم نه از وی باشد ایشیخ
یقین کارم نه نیکو باشد ایشیخ
چنان در مهر او مجروح ماندم
که جسمم رفت کلی روح ماندم
اناالحق گفتم و جان رفت دیگر
همه ذرات من شد در یقین خور
منم خورشید ذرات دو عالم
نهاده روی سوی من دمادم
منم خورشید و ذره پای کوبان
وصال ما در اینجاگاه جویان
چنان شد مست منصور اندرینراه
که می بیند عیان در خویشتن شاه
دمی بیجسم یکدم در وجودم
دمی جانم دمی اسرار بودم
دمی دردی کشم اندر خرابات
دمی صافی خورم اندر دم ذات
دمی بودم بود پیدا در اینراه
زمانی محو گشته در بر شاه
بچشم من بخیر جانان نیاید
که جمله نزد من جانان نماید
بچشم من بجز جانان پدیدار
نمی آید در اینجا بر سر دار
منم اسرار لاهوتی در این سر
که اندر قاف قربت گشت ظاهر
در اینحضرت همه جویای مااند
حقیقت جملگی جویای مااند
در اینحضرت منم گم کرده خویش
بغربت در پس این پرده خویش
که داند راز من جز من حقیقت
که کردم راز خود روشن حقیقت
که داند راز من من خویش دانم
که بود خویشتن از پیش دانم
ندانم راز من جز من ندانند
کسانی کاندرین روی جهانند
جمال ما ندیدند اندر اینجا
که بگشاید در ایشانرا در اینجا
در خود ما گشادستیم به تحقیق
دهیم آنرا که ما خواهیم توفیق
در ما را نه بسته است در حقیقت
ولی نتوان درون آمد طبیعت
طبیعت تا نگردد همچو ما پاک
که بالایش بیابد اندر اینخاک
کجا آید بسوی ما روانه
وگرنه گفتنش باشد بهانه
کجا یارد زد از ما عقل کل دم
که در ما می نگنجد عقل آدم
که او ره کرده گم در پرده ماست
بمانده در سر او پرده ماست
حقیقت شیخ توحید است اینسر
یقین میدان ز تقلیدست اینسر
ره تحقیق اینجا اینچنین یاب
چو ما زین دم زن و عین یقین یاب
ازین عین یقین ما تو بردار
که هستی راه بین ما تو بردار
جمال ماست پیدا در همه کل
فرستادیم در تو دمدمه کل
تو از ما زنده در جسم و در جان
منم اینجا ترا دیدار جانان
تو از ما زنده در عین صورت
ترا بخشیده ایم اینجا حضورت
تو از ما زنده در حضرت ما
زمانی باش اندر قربت ما
زما مگذر که ما ذاتیم اینجا
ترا اعیان ذراتیم اینجا
نمود بود ما در تست موجود
از آن اینجا ترا هستیم معبود
منزه بین مرا در جسم و جانت
که بنمایم همه راز نهانت
ترا این عز و دولت هم زما هست
که جسم و جان تو در ما بقاهست
نمیری گر بما تو هست گردی
بذات ما یقین پیوست گردی
نمیری گر تو از ما زنده باشی
ولی باید که از جان بنده باشی
اگر در بندگی اینجا حقیقت
نمایم اندر اینجا دید دیدت
اگر در بندگی ما را بخواهی
رسانیمت بعز و پادشاهی
ار در بندگی ما را بدانی
ترا بخشیم ما صاحب زمانی
اگر در بندگی آری سجودم
بمعنی در درونت بود بودم
ز ما بگذر که پیدائیم در تو
جمال خویش بنمائیم در تو
اگردر بندگی فرمان بری تو
برفعت از همه کل بگذری تو
اگر در بندگی بینی لقایم
لقایم مر ترا اینجا نمایم
چو آیی در خراباتم ز هستی
چو نوشی جرعه از خود پرستی
چو آیی در خراباتم یقین تو
بجز من هیچ اینجاگه مبین تو
چو آیی در خراباتم فنا گرد
که گردانم ترا اندر فنا فرد
چو آیی در خراباتم چو مردان
یکی باش و رخ از هر سو مگردان
چو آیی در خراباتم مرا بین
درون خویش بیچون و چرا بین
چو من جامی و هم از دست من نوش
دو عالم کن بیک جامم فراموش
منم ساقی ایا شیخ جهان بین
مرا ساقی جمله عاشقان بین
منم ساقی تو جام از دست من خور
که تا گردم بکل بودم تو بنگر