" rel="stylesheet"/> "> ">

در معنی و سقاهم ربهم شرابا طهورا فرماید

چو جام ما خوری اندر خرابات
ترا من محو گردانم سوی ذات
چو جام ما خوری در عز و در ناز
نقاب هستی از پیشت برانداز
چو جام ما خوری و مست گردی
تو گردی نیست و آنگه هست گردی
مکن هستی و در عین ادب باش
مکن اسرار ما ایشیخ دین فاش
مکن اسرار ما فاش اندر اینجا
وگرنه اینچنین باش اندر اینجا
بسی مردان ره اینجام خوردند
هم اندر جایگاه خویش مردند
تو گر اینجا خوری از خود بمیری
ولی در ذات من هرگز نمیری
چنین دان شیخ اندر جام هستی
ز آغازت به بین انجام هستی
شریعت گفتم آنگاهی حقیقت
نمودم جملگی دید دیدت
ادب داران ما در عز و در ناز
شدند اینجا ز دید ما سرافراز
ادب داران ما در عین تقوی
مرا دیدند اندر عین دنیا
ادب داران ما دو خود رسیدند
جمال ما در اینمعنی بدیدند
ادب داران ما واقف نبودند
یقین در عشق ما واصف نبودند
ادب داران ما در عین ذاتند
اگرچه بیشکی اندر صفاتند
که با ایشان یقین گفت و شنیدم
صفات و ذات ایشانست دیدم
صفات ذات ایشان جمله مائیم
که در ایشان جمال خود نمائیم
نبیند ذات ما جز مرد واصل
چو مقصودش بود اینجای حاصل
کسی کز ما در اینجاگاه دم زد
حقیقت کام دید از ما چو بستد
مراد خویش از ما اندر اینجا
حجابش بر گرفت از پیش اینجا
منم در جمله پیدا و نهانی
چه در صورت چه در عین معانی
خداوند نهان و آشکارم
که در هر جایگه بی گفت یارم
احد خوانندم از جان ذات بینان
یکی دانند مر صاحب یقینان
ازل را با ابد پیوند دادم
نه زن نی یار و نی فرزند دارم
کنون از عشق خود اندر سر دار
همی گویم دمادم سر اسرار
همه اسرار بینان بیچه و چون
نمایم از عیانم ذات بیچون
کرا بنمایم اینجاگاه دیدار
که باشد با من اینجا صاحب اسرار
یکی داند مرا بی یار و پیوند
منزه از زن و خویش و فرزند
یکی داند مرا در بی نیازی
کنم او را حقیقت کارسازی
یکی داند مرا دو بود جمله
یکی بیند مرا معبود جمله
یکی داند مرا در جمله پیدا
من او را باشم اینجاگاه پیدا
یکی داند مرا در پادشاهی
ورا بخشم من او را دستگاهی
یکی داند مرا جان بخش مطلق
حیات جاودانی بخشم الحق
یکی داند مرا بی جسم اینجا
حقیقت بی نمود اسم اینجا
چنان دانم که من هستم دگر نیست
بجز من نفع و خیر و خیر و شر نیست
منزه ذاتم و من بیچه و چون
مرا دارنده این هفت گردون
منزه داندم از عین دیدار
مرادر جمله او داند پدیدار
حقیقت شیخ اینم راز بنگر
مرا بی یار و بی انباز بنگر
حقیقت این شناس از من تو واصل
که تا گردد ترا مقصود حاصل
چو مقصود تو اینجاگه عیانست
چنین اینجا درین شرح و بیانست
چو مقصود تو اندر اصل مائیم
که بود خویش در کل مینمائیم
بباید گفت تا تو هم بیابی
تو ریشی ریش را مرهم بیابی
منت مرهم نهم اندر دل ریش
من اکنون بیشکت بردارم از پیش
حجابت دور گردانم در اینجا
که من درد تو و درمانم اینجا
دوای درد تو عطار آمد
حقیقت مرد این اسرار آمد
دوای درد تو اینجا منم دان
دوای درد تو اینجا کنم هان
دوای درد عشاق جهانم
ازیزا من طبیب غمگنانم
دوای درد را درمان کنم من
ترا این درد عشق آسان کنم من
دوای درد تو خواهیم کردن
یقین فرمان تو خواهیم کردن
یقین ایشیخ دیندار خدائی
تو اینجاگاه هم درد و دوائی
ز معنی کن دوای درد اینجا
که تا آیی حقیقت فرد اینجا
ز معنی کن دوای خویش اینجا
که تا آیی حقیقت پیش اینجا
ز معنی کن دوای خویش ایشیخ
به بین اینجا خدای خویش ایشیخ
دوا با تست و درد اینجای با تست
دوا با تست و فرد اینجای با تست
دوا با تست اگر بینی حقیقت
دوای تو بود دید شریعت
دوای تو بود آنماه رخسار
نماید اندر اینجا گاه دیدار
ترا دیدار بنمودست یارت
در اینجاگاه گشته آشکارت
ترا دیدار بنموده است آنماه
دمادم میکند از خویش آگاه
ترا دیدار بنموده است جانان
درت اینجای بگشوده است جانان
ترا دیدار بنمود و تو دانی
ز هستی اندرین پرده نهانی
دوا کن درد و بنگر در درونت
که بنموده است یار رهنمونت
دوا کن درد و بنگر در رخ یار
که درمانت شود کلی پدیدار
دوا کن درد شیخاهم در اینجا
که جانانست در دید تو پیدا
دوا کن درد و اینجا روی او بین
ز روی او تو هر چیزی نکو بین
تو تا واصل نگردی در بر یار
دوای درد کی آید پدیدار
دوای درد تو دیدار یار است
که در جان و دل تو آشکار است
دوای درد تو جان جهان است
کی اینجاگه ترا عین العیان است
دوای درد تو اویست بنگر
که در تو هست اینجا یار ناظر
دوای درد تو اویست الحق
که اینجا میزند در تو اناالحق
به از ایندم دم دیگر دهد دست
که در دیدار تو یاراست سرمست
دم بهتر از ایندم می نیابی
که او با تست تو عین خدائی
به از این دم که جانانست با تو
یقین در پرده اعیانست با تو
تو اینجا نقد داری شیخ دلدار
چرا یکدم نگردی شیخ بیدار
بنقد امروز داری روی جانان
ستادستی تو اندر سوی جانان
تو با یاری و یار اینجاست پیدا
ترا در جان نموده روی زیبا
از آن در درد یاری باز مانده
که بی او میشوی در آز مانده
از آن در درد یاری زار و مجروح
که نی دل بینی اینجاگاه و نه روح
دوایت آنزمان باشد به آفاق
که چون منصور گردی از همه طاق
دوایت آنزمان باشد حقیقت
که گردانی تو محو اینجا طبیعت
دوایت آنزمان آید ز توحید
که در یکی شوی از عین تقلید
دوایت آنزمان باشد ز اسرار
که گردی از وجودت ناپدیدار
دوایت آنزمان باشد که در ذات
حقیقت محو آری جمله ذرات
یکی بینی تو اندر جزو و در کل
برون آئی بیکباره ازین ذل
چنین کن شیخ اینجا با دوا گرد
چو من در بود کل کلی خدا گرد
در او گم شو در اینجا در عیان باز
که تا گرداندت از خود سرافراز
تو در او گم شو آنگه پرده برگیر
پس آنگه یار را بیچون ببر گیر
تو در او گم شو و محو هوالله
حقیقت گرد و آنگه باش الله
تو در او گم شو و دیدار بنگر
درآ در خویشتن اسرار بنگر
تو در او گم شو و صورت رها کن
بجز او صورت اینجاگه فدا کن
تو در او گم شوی نابود گردی
حقیقت در خدائی فرد گردی
دوائی این چنین است گر بدانی
یقین این از یقین است گر بدانی
فنا شو شیخ تا بینی دوایت
که این عین دوا آمد شفایت
فنا خواهی شد ایشیخ جهان تو
نمودم اینزمانت جان جان تو
چو او با تست و تو با او چه جویی
بگو عطار ک آخر چند گوئی
بسی گفتیم و دل آرام نگرفت
ز ساقی دمبدم جز جام نگرفت
دوای درد ما یار است ایشیخ
که اندر ما پدیدار است ایشیخ
دوای درد ما دیدار اویست
که او در جان ما در گفت و گویست
دوای درد ما او بود دیدم
بسی در جان یقین گفت و شنیدم
دوای درد ما او بود اینجا
دوا کرد و رخم بنمود اینجا
دوا کردم در این دست بریده
بسی اسرارها زویم شنیده
دوا کردم در اینجا یار عشاق
حقیقت شیخ اندر دار عشاق
دوای درد ما اکنون رخ اوست
قرار جانم اینجا پاسخ اوست
دوای درد ما اکنون پدیدار
شد ایشیخ جهان اندر سر دار
دوائی کردم از دست بریده
دل و جانم شد اینجا آرمیده
دل و جانم ازو اندر قرار است
که دیدارم در اینجا آشکار است
قراری یافت دل از روی جانان
یکی می بیند از هر سوی جانان
قراری یافت دل در نزد عشاق
که شد در جان جان امروز کلی طاق
قراری یافت دل از گفتگویش
که دید آنرخ که بد در آرزویش
قراری یافت دل در قربت او
که ایندم واصفست از حضرت او
قراری یافت دل از دید دیدش
که در اینجا عیان جانان بدیدش
قراری یافت دل در سر بیچون
که جانان یافت اینجا بی چه و چون
قراری یافت دل تا واصل آمد
که جانانش همینجا حاصل آمد
قراری یافت دل از ذات پاکش
که بیرون رفت او از آب و خاکش
قرار دل ز دیدار است دیدیم
بسی اسرار از جانان شنیدیم
قرار جان یقین خواهد بدن زود
که گردد محو کل در ذات معبود
قرار جان بود اندر سوی ذات
چو فارغ گردد از دیدار ذرات
قرار جان بود محو هوالله
که گردد در یکی او بیشکی شاه
قرار جان بود آن دم ز دیدار
که منصورش بسوزد در تف نار
حقیقت ذات جمله بیقرارند
اگرچه جمله در دیدار یارند
زمین و آسمان هم بیقرار است
همه در گردش ناپایدار است
همه چیزی که بینی شیخ بیچون
ز دید خویش خواهد شد دگرگون
ز اول هر چه بینی هست آخر
ز اول جمله شان دلدار ظاهر
ز اولی جمله در اینجاست بیشک
در آخر جان جان پیداست بیشک
زوالی اگر نباشد آخر کار
کجا جانان شود اینجا پدیدار
زوالی گر نباشد در حقیقت
بماند جاودان عین طبیعت
محال است اینکه صورت باز ماند
چو گردی محو آنگه راز داند
حقیقت محو خواهد گشت جمله
در اینجا تا چه خواهد گشت جمله
هر آن تخمی که کارند آن برآرد
ولی در عاقبت پائی ندارد
فنا به از چنین صورت نماندن
بجان باید در اینحضرت بماندن
فنا به در ره مردان هوشیار
که یار اندر فنا آید پدیدار
فنا به در ره مردان رهبر
فنا بوده است اندر بود بنگر
فنا به هان فنا شو آخر کار
نمود خود از این پرده برون آر
نخواهد بود چیزی تا ابد هان
حقیقت خوب و زشت و نیک و بد هان
دو روزی صبر کن در گردش دور
که آنگاهی رسی در جمله غور
دو روزی صبر کن در بود و نابود
که در آخر بیابی جمله مقصود
دو روزی صبر کن در هجر جانان
که ددارت دهد در آخر آن
دو روزی صبر کن در تنگدستی
که چون گردی فنا از غم برستی
دو روزی صبر کن تا جان برآید
ترا هر محنت و انده سرآید
دو روزی صبر کن تا نیست گردی
ز هستی جزو و کل اندر نوردی
دو روزی صبر کن کت بودنی نیست
درآخرچون به بینی جمله یکیست
دو روزی صبر کن در محنت یار
که در آخر بیابی قربت یار
دو روزی کاندرین روی جهانی
بکن صبری ز عشقش تا توانی
دو روزی کاندرین روی زمینی
قناعت کن اگر صاحب یقینی
قناعت کن در این دار فنا تو
که خواهی رفت در دار بقا تو
قناعت کن تو چونمردان عالم
میان غم در آنغم باش تو خرم
قناعت کن که تا گردی مصفا
چرا باشی تو در اسم و مسما
قناعت کن چو یارت در کنار است
مخور غم جان که جانان آشکار است
قناعت کن چو یارت هست در بر
تو با اوئی و او اندر برابر
قناعت کن بدین چیزیکه داری
که اینرا نیست جانا پایداری
همه روی جهان در عین ماتم
همی بینم در اینجاگه دمادم
نه من در غم بماندستم گرفتار
نه هم در بند خود مانده است دلدار
نه من بردارم اینجا در حقیقت
که بردار غمند اهل طریقت
همه کار جهان با درد و سوز است
غم و انده نه یکدم نه دو روز است
غم و اندوه جاویدان نماند
نمود نیک و بد یکسان نماند
چرا غم میخوری ایشیخ در دهر
تو لطف یار بین و بگذر از قهر
ترا لطفست اینجاگه نموده
تو در قهری و در جهلی چه بوده
نه آخر علم به از جهل باشد
کسی داند که آنکس اهل باشد
خدابین باش ایشیخ جهان تو
مخور غم اندر این دور زمان تو
چو دردت با دوا آمد مخور غم
که ناچیز است ایندوران عالم
حقیقت رو تو در عین شریعت
تو دنیا سربسر میدان طبیعت
طیعت دان همه دنیای غدار
که ماندند انبیا در وی گرفتار
طبیعت دان تو هر چیزی که بینی
بجز حق هیچ اگر صاحب یقینی
طبیعت مرد از حق دور دارد
کسی داند که عین نور دارد
که اینجاگاه هست اندر کمین تو
طبیعت دان عزازیل لعین تو
بدو مگرو که او مردود راهست
بمانده دور از نزدیک شاه است
ازو دوری گزین چون انبیا تو
که گرداند ز ناگه مبتلا تو
ازو دوری گزین مانند مردان
رخ از او تو بقول حق بگردان
ازو دوری کن و او را رها کن
رخ از دنیای دون سوی خدا کن