ز موتوا قبل اگر آگاه کشتی
بمیر از خود که بیشک شاه گشتی
ز موتوا قبل اگر آگاه عشقی
بمیر از خود که بیشک شاه عشقی
ز موتوا قبل اگر میدانی این راز
بمیر آنگه به بین انجام و آغاز
ز موتوا قبل اگر دانی حقیقت
بباید مرد اینجا از طبیعت
ز موتوا قبل اگر از خود بمیری
تو به از بدر و خورشیدی منیری
بمیر ایشیخ و بی او زندگانی
مکن در صورت و در اینمعانی
بمیر ایشیخ بیش از آنکه میری
اگر مرد رهی از چان بمیری
بمیرایشیخ پیش از مردن خویش
حجاب زندگی بردار از پیش
بمیر ایشیخ چون منصور حلاج
که بینی بیگمان بر فرق جان تاج
بمیرایشیخ کین عین الیقین است
که این عین الیقین راه بین است
همه از مرگ ترسانند اینجا
که سر آن نمیدانند اینجا
همه از مرگ ترسانند از خویش
که سیری اینچنین دارند از پیش
همه از مرگ ترساننده مانده
ولیکن مر رموز آن نخوانده
همه از مرگ ترسانند چون بید
که کی ذره رسد در سوی خورشید
اگر آگه شوند اینجا یقین باز
ازین مرگست آخر عزت و ناز
اگر آگه شدی اینجا بدانند
که از سرش سر موئی بدانند
ازین مرگست آخر زندگانی
بقای صرف و ذوق جاودانی
ازین مرگست اینجا دیدن ذات
نمیدانند از آن مانند ذرات
ازین مرگست بیماری عقبی
تو خوان و دان یقین اسرار مولا
ازین مرگست آخر دید جانان
یکی بیند آنگه عین اعیان
نه مرگست اینه عین زندگانی است
فراقی نیست عین شادمانیست
نهمرگست اینکه اورا مرگ خوانند
که این مر عاشقانرا برگ خوانند
نه مرگست اینکه برگ عاشقانست
هر آنکو مرگ خواهد عاشق آنست
نهمرگست اینکه تجرید است عشاق
نه اندرمرگ توحید است عشاق
نه مرگست اینکه دیدار خدایست
که اندر مرگ اسرار بقایست
نه مرگست این حقیقت شیخ عالم
که سالک میرسد در بود آندم
هر آنکو مرگ اینجاگاه بشناخت
بمرد از خویش وانگه سر برافراخت
هر آن کو مرگ اینجا دید اعیان
بماند تا ابد در عشق پنهان
هر آنکو مرگ اینجا دید تحقیق
بمرد از خویش و آنگه یافت توفیق
هر آنکو مرگ اینجا جاودان دید
عیان مرگ دید و جان جان دید
هر آنکو مرگ اینجا دید راحت
رسید از عشق در عین سعادت
هر آنکو مرگ اینجا آرزویست
ز پیش اندیشی اندر گفت و گوی است
حیات طیبه در مرگ دریاب
بکن بود خود اینجا ترک دریاب
حیات طیبه مرگست اینجا
شوی بیشک خبردار اندر اینجا
حیات طیبه یابی در آندم
که گردد محو اینجاگاه آندم
حیات طیبه داری چو مردی
ز مردان بیشکی تو گوی بردی
ز مردن میرسی سوی حیاتت
در آن باقی بود عین نجاتت
ز مردان زندگی جاوید حاصل
نداند اینمعانی جز که واصل
ز مردان آخر کار اندر اینجا
شوی بیشک خبردار اندر اینجا
خبردر مرگ یابی آخر کار
که بی صورت شود جانان پدیدار
خبر در مرگ یابی واصل کل
حقیقت مرگ را بین حاصل کل
خبر از مرگ دار و جان برافشان
که از مرگ آنگهی گردی تو جانان
خبر از مرگ دار ار مرد رازی
چه باشد جان و سر کاینجا نبازی
خبر از مرگ داری شیخ آگاه
بمردم تا بدیدم من رخ شاه
بمردم پیش از آن کاینجا بمیرم
از آن فارغ من از شاه و امیرم
بمردم تا بماندم زنده دوست
بمرد از جسم و از جان بنده دوست
بمردم تا بماندم جاودان من
شدم در جاودانی جان جان من
بمردم تا بماندم ذات باقی
حیاتی دیدم اندر ذات باقی
بمردم تا شدم از خود خبردار
از آن اسرار کل گفتم در ایندار
بماندم تا شدم هستم بقا من
نمودم حق عیانم از لقا من
بمردم تا خبر دارم ز هر چیز
نه بینم اندر اینجا جز یکی نیز
بمردم تا شدم ذات خداوند
برون جستم بیکباره ازین بند
بمردم تا شدم خورشید تابان
بماندم تا ابد جاوید جانان
بمردم تا شدم دیدار بیچون
بگفتم با تو این اسرار بیچون
بمردم تا شدم اعیان در اینجا
نمودم خویش را جانان در اینجا
بمردم تا شدم عین بقا من
ز مرگ اینجا عیان دیدم بقا من
بمردم زنده اندر مردگی شیخ
نباشم اندرین افسردگی شیخ
فسرده دان کسی کز خود نمیرد
حقیقت دوست اندر برنگیرد
فسرده آنکسی باشد درینراه
که نبود او ز سر مرگ آگاه
فسرده آنکسی باشد بمعنی
که از خود می نمیرد سوی دنیی
چرا دل بسته در درد و دررنج
نتازی هیچ اندر سوی این گنج
چرا دل بسته در عین خواری
از آن پرگار سیرت برقراری
چرا دل بسته در محنت و غم
از آن افتاده در انده و غم
چرا دل بسته اندر بلا تو
از آنی دایم اینجا مبتلا تو
چرا دل بسته خوار و شکسته
دراینجا کمتر از نشخوار کشته
چرا دل بسته در عین زندان
دمادم میبری جور فراوان
چرا اندوه تست از شادمانی
که در دنیا کنی آخر ندانی
که از دنبال هر شادی غمی هست
پس این شادی رها کن جان تو از دست
از آن شادی که دارد عین دنیا
چه بریابی تو اندر عین عقبی
اگر میدانی اینمعنی تو ره بر
مکن شادی درین بار آدمی سر
میان خاک شادی کرده آغاز
خبر نایافته ز انجام و آغاز
ترا آخر ز شادی چیست آخر
که در دنیا نخواهی زیست آخر
اگر صد سال مانی رفت باید
میان خاک و خونت خفت باید
اگر صد سال مانی میروی تو
زمانی گوش کن تا بشنوی تو
اگر صد سال مانی مرد خواهی
اگر هستی گدا در پادشاهی
اگر صد سال مانی در جهانت
بباید رفتن از اینجا جهانت
اگر صد سال مانی در حقیقت
حقیقت محو خواهد شد طبیعت
اگر صد سال خواهی در یقینت
بباید رفت در زیر زمینت
اگر صد سال مانی نیز و پنجاه
بباید مردنت اینجای ناگاه
بباید مرد ازین صورت یقین شیخ
تو باش از مرگ در عین الیقین شیخ
یقین از مرگ اینجا گاه دریاب
تو از مردان یقین اینجا خبریاب
یقین از مرگ تو آگاه گردی
بمرگ اینجا بکلی شاه گردی
یقین مرگ بین و زنده دل باش
که چون مردی بخواهی دید نقاش
بمیر و زنده شو اینست معنی
بمردن بین تو دلدارت بعقبی
بمیرد زنده شو اینست روحت
ابی صورت یقین عین فتوحت
بمیر و زنده شو بیمنتها تو
که تا رسته شوی شیخ از بلا تو
بمیر و زنده شو بیصورت اینجا
نظر کن بعد از این منصورت اینجا
بمیر و زنده شو از ذات بیچون
چو خور تابنده شو از ذات بیچون
اگر میری نمیری نیز شاهی
خدائی بینی از دید الهی
الهی یافتی اینجا بگو هان
زنی دم از وصول سر قرآن
حقیقت کل شوی اینجا یقین دان
که خواهی گشت محو ذات جانان
همه ذرات خواهانند فی الله
در آخر جمله از محو هوالله
همه ذرات ما اندر نمودار
فنا دیدند راز و هست دیدار
از آن از مرگ بیشک زندگانیست
که این غمها به آخر شادمانیست
در آخر راحتست از ذات تحقیق
یکی خواهد شدن ذرات تحقیق
در آخر رستگاری سوی ذاتست
یقین میدان که دنیا کوی ذاتست
در آخر رستگاری دید خواهی
چنان خواهم که کل توحید خواهی
مگردان رخ ز توحید آخر کار
یکی میدان یکی دید آخر کار
یکی دید است آخر چون بمردی
اگر از دید دیدی گوی بردی
یکی دید است آخر گر به بینی
یکی دید است گر ظاهر به بینی
یکی دید است از آنشو درعیان گم
که در آن میشود جان و جهان گم
یکی دید است از اعلی به اسفل
از آن دیدار بین اسرار اول
یکی دید است اندر وی فنا گرد
کز آن دیدی از آنجاگاه شو فرد
یکی دید است بیچون گر بدانی
درین دید صور بیشک توانی
یکی دید است بیچون راست بنگر
که اندر جزو و کل یکتاست بنگر
یکی دید است اندر وی دوئی نیست
درو دیدار مائی و توئی نیست
یکی دید است توحید است نامش
از اینمعنی عیان دید است نامش
یکی دید است از آن معبود گویند
باسم اینجا همان معبود جویند
که آن معبود اینجا باز یابی
ز بود خویشتن اینراز یابی
ز بود خود مشو بیرون و بنگر
که اندر تست آن بیچون و بنگر
ز بود خود مشو بیرون در اینجا
در اینجا باز بین بیچون در اینجا
تو از بود فنا معبود می بین
وزینجا گه زیان و سودمی بین
زیانت نفس دان و سود جانت
حقیقت راهبر معبود جانت
در اینجا گر بجان پیوند جوئی
همه با تست اینجا پس چه جوئی
حقیقت شیخ گفتم سر اسرار
ز مرگت کردم اینجا گه خبردار
ز بازیچه است اینجا گاه مر مرگ
بباید کرد اینجا جسم و جان ترک
چو کردی ترک جسم و جان در اینجا
شوی چون اولین یکسان دراینجا
چو کردی ترک جسم و جان حقیقت
حقیقت حق بود بیشک طبیعت
چو کردی ترک جسم و جان بدانی
حقیقت هم بدان راز نهانی
چو کردی ترک جسم و جان به آفاق
تو چون عشاق باشی در جهان طاق
چو کردی ترک جسم و جان بدانی
به بینی آنگهان دیدار مولی
نه آگاهند شیخا در یقین هان
که مرگ آمد نمود جان جانان
نه آگاهند از اینجان حقیقت
که این آمد سرانجام حقیقت
سرانجام همه مرگست آخر
که جمله اینجهان ترکست آخر
ازین شک آخرت مقصود چبود
زیانت سود تست و سود چبود
که بی صورت تو جان خویش بینی
ز پیدائی نهان خوی بینی
نهان خویش بشناس از عیانت
عیان خواهد بد آخر مر نهانت
نهان خویش بشناس و یقین بین
گذر کن از صور عین الیقین بین
نهان خویش بشنانس از خدائی
مکن یک لحظه از معنی جدائی
همیگویم بمیر و زنده دل شو
وگرنه هم در اینجا عین کل شو
بزرگانی کز اینجا گوی بردند
از آن دیدند کز دیدار بردند
چو میدیدند کین دنیای غدار
نخواهد بودن ای شیخ هشیار
دو روزی نزد ایشان چون سرابی
حقیقت مینمود اینجای خوابی
شند ایشان از اینجاگاه تحقیق
حقیقت خواستند از شاه توفیق
چو توفیق عیانت باز دیدند
ز دید شاه هم شهباز دیدند
حقیقت جبرئیل آمد بر ایشان
ز حق عین دلیل آمد برایشان
کنون باید که دل بیدار داری
دل از دنیا به کل بیزار داری
بمیری این زمان از دید دنیا
نه بینی اینزمان جز دید مولی
بمیر از خویش و از دنیا حقیقت
که باید شد سوی مولا حقیقت
جهان هیچست جز مولی نجویند
سخن خود هیچ از دنیا نگویند
تمامت انبیا زین سر اسرار
حقیقت از خدا گشتند خبردار
همه از جبرئیل آن پیک حضرت
رسیدند در نمود عز و قربت
ز جبریل امین بیدار گشتند
ز بود نفس کل بیزار گشتند
نمود حق بدیدند از یقین باز
در اینجاگه رسیدند از یقین باز
تو بشناس اندر اینجا جبرئیلت
که همراه تو است اینجا دلیلت
دلیلت با تو است و می ندانی
چنین اینجایگه می باز مانی
دلیلت با تو اندر راه معنی
ویست از خیر و شر آگاه معنی
دلیلت با تو اینجا راه برده
ره خود را بسوی شاه برده
دلیلت با تو اینجا در میانست
درین پیدا ترا در جان نهان است
دلیلت با تو و تو بیخبر زو
چنین افتاده در گفت و در گو
دلیلت با تو تو آگاه کرده
همه ذرات تو در راه کرده
تو زو غافل چنین اینجا بمانده
برسوائی درین غوغا بمانده
تو زو غافل چنین مانده در اینجا
فتاده در میان شور و غوغا
تو زو غافل دریغا کو ندیدی
اگرچه وصف او بیحد شنیدی
اگر وصفش کنم چون دانی اینجا
به بیرون راه می نتوانی اینجا
مشو غافل که اینمعنی یقین است
که او در اندرونت پیش بین است
ترا این جبرئیل اینجا بیابد
که این درهای معنی برگشاید
دمادم میدهد پیغام جانان
همی گوید دمادم نام جانان
تو از پیغام او حرفی ندیده
یقین حرفی تو از وی ناشنیده
همه گفتار ما از اوست امروز
از آنمعنی ما نیکوست امروز
همه گفتار ما از او پدید است
حقیقت جمله او گفت و شنید است
همه گفتار ما از وی عیانست
دمادم او درین شرح و بیانست
اگر از گفت او راهی بری تو
نمود او در اینجا بنگری تو
دمادم اندر اینجا او بگفتار
همی گوید درونم سر اسرار
ز گفتارش یقین اینجا جنیدم
بدام او بمانده خار و قیدم
که داند تا مر اینجاگه بنمود
حقیقت چون بدیدم ذات کل بود
حقیقت سالکان در دید او یار
شدند اینجا ز جسم و جان سرافرار
هر آنکو دید او بشناخت اینجا
ز دیدش جان و دل دریافت اینجا
گروهی آدمش گویند تحقیق
ز ذات او دمش جویند توفیق
گروهی علت اولاش گویند
گروهی آدم معناش گویند
گروهی گفته اند اینجاش اعلام
که اینجا میرساند وحی و پیغام
گروهی جبرئیلش گفته از ناز
که بیشک دیده است انجام و آغاز
همه انوار و اسراری که بوده است
حقیقت مرد را اعیان نموده است
تمامت انبیای راز دیده
یقین در حضرت ایشان رسیده
بگفته راز جانان پیش ایشان
ز دید جان بیش اندیش ایشان
خبر دار است و چیزی می نداند
بجز حق او ز خود چیزی نخواند
هر آن اسرار کاینجا گفته از یار
کند عشاق را اینجا خبردار
از آنش عقل کل خوانده است منصور
که او از کل نباشد یکزمان دور
از آنش عقل کل گویند از راز
که دیده است از عیان انجام و آغاز
از آنش عقل کل خوانند در دید
که کلی حق نمی بیند ز توحید
از آنش عقل کل خوانند در ذات
که کل می بیند اینجا جمله ذرات
نمود او ز دیدار است جانان
حقیقت صاحب اسرار است جانان
نمود او نداند کس بجز من
کزو شد شیخ مر اسرار روشن
نمود او مرا اینجا یقین است
که اینجا عقل کلم پیش بین است
حقیقت عقل کل بوده است بنگر
یقین الهام معبود است بنگر
از آنحضرت خبردار است اینجا
از آن بیشک پدیدار است اینجا
از آنحضرت خبر او میدهد باز
تو واقف گرد گر میدانی اینراز