بکنج خلوت دل باش ساکن
که تا باشی ز هر عاهات ایمن
بکنج خلوت دل گرد واصل
تو درخلوت بکن مقصود حاصل
بکنج خلوت دل راز میجوی
همان گم کرده خود باز میجوی
بکنج خلوت دل یار می بین
یقین بیزحمت اغیار می بین
بکنج خلوت خود در یکی باش
تو ذات صرف اینجا بیشکی باش
بکنج خلوت دل جوی جانان
که بنماید رخت ناگاه سلطان
چو در خلوت سرای جان درآئی
حقیقت بنگری دید خدائی
به از خلوت مدان اینجا حقیقت
حضوری جوی بی عین طبیعت
به از خلوت مدان گر راز دانی
که در خلوت رسد سر معانی
به از خلوت چه باشد نزد عشاق
که در خلوت شدند ایشان یقین طاق
حضور خلوت از بازار خوشتر
حقیقت زندگی با یار خوشتر
حضور خلوت اینجاگه طلب کن
دلت با جان حقیقت با ادب کن
حضور خلوت عشاق در یاب
ازین عین دوئی خود طاق دریاب
دمی با یار به اندر خلوت دل
به از بغداد و مصر و چین و موصل
دمی با یار اندر خلوت عشق
کزو یابی حقیقت قربت عشق
دمی با یار به از ملک عالم
چه میگوئی چه میجوئی در ایندم
بخلوت جوی یار خویشتن باز
گذر کن هان ز جسم و جان و تن باز
بخلوت یکزمان بنشین تو فارغ
که در خلوت شوی ایشیخ بالغ
حضور خلوتست اینجای بنگر
توی در خلوت یکتای بنگر
نمود دوست درخلوت عیانست
که در خلوت یقین دیدار جانست
بسی در خلوت اینجا چله دارند
هوائی صورتی در کله دارند
نیرزد خلوت ایشان پشیزی
چنین گفتست با من آنعزیزی
که در خلوت نشستن آن نشاید
که جز جانان نه بیند دید باید
هوای غیر نبود در درونش
بجز یک سیر نبود در درونش
بجانان ذات او قایم نماید
نمود او یقین دایم نماید
چنان دست از همه عالم بشوید
که جز اسرار با جانان نگوید
ابا جانان دمادم گوید او راز
که تا جانان کند او را سرافراز
ابا جانان چنان باشد یگانه
که با جانان بماند جاودانه
ابا جانان چنان مشتاق باشد
که در جانان حقیقت طاق باشد
ابا جانان شود یکتای جانان
ز پنهانی بود پیدای جانان
ابا جانان بود یکتای این جا
یکی بیند همه ذرات اینجا
حضور جان و دل دارد چنان گم
که باشد بیگمان مانند قلزم
حضورش از یکی آید پدیدار
شود در هر دو عالم صاحب اسرار
حضورش بیشکی در یک نماید
ز دید عشق ما پیدا نماید
همه چیزی ازو یکتا بود کل
ز دید عشق ناپیدا بود کل
از اول تا به آخر یار بیند
یکی اندر یکی دیدار بیند
بجز یکی نداند در حقیقت
بجای آرد همه شرط شریعت
اگر بی شرع آید فرع دانش
بجز زندیق در این سر مخوانش
اگر بسپارد اینجاگه ره شرع
بخلوت در بیابد مر شه شرع
چنین کردند اینجا پاکبازان
ره تحقیق جسته کارسازان
حقیقت چون در خلوت نشینی
یقین باید که جز یکی نه بینی
بشرح احمد اینجا پاکدل باش
تو اندر پاکبازی یاب نقاش
حضور خلوت از روی زمین به
ز ذات کل یقین عین الیقین به
چو درخلوت نشینی پیشه سازی
ز ذات کل حقیقت سرفرازی
نه اندر بند آن باشی که آندست
ترا بوسند در خلوت جهان دست
بت ره باشی آندم نزد جانان
کجا بستانی آنگه مرد جانان
بت خود بشکن از دیدار بیشک
ز جانان باش برخوردار بیشک
حقیقت بت ترا مر دوست آمد
از آن مغزت حقیقت پوست آمد
که خود را دوست داری در بر خلق
همی ترسی تو از خیر و شر خلق
اگر از عین دنیا این تمامت
که خواهی تا بماند نیک نامت
بنام و ننگ اینجا در نمازی
تو پنداری که بیشک کارسازی
بنام و ننگ جانت رفت برباد
کجا بینی تو ذات خویش آباد
بنام و ننگ در مکری بمانده
ز سر عشق یک نکته نخوانده
بنام و ننگ میخواهی بسر برد
بنام و ننگ خواهی بیخبر مرد
ز ننگت چیست چون نامی نداری
بجز حسرت دگر کامی نداری
تو از بهر ریای خلق تحقیق
بپوشیدی حقیقت دلق تحقیق
یقین دلق تو زنار است اینجا
ابا تو لایق نار است اینجا
بسوزان دلق آنگه خود بسوزان
تو نام نیک را و بد بسوزان
اگر رویت حقیقت در خدایست
ابا او باش کو خود رهنمایست
چرا دربند خلقی باز مانده
در آنخلوتسرای راز مانده
طمع یکبارگی باید بریدن
ز خلق آنگه جمال شاه دیدن
طمع زین ناگهان آخر ببر تو
شنو این نکتهای همچو در تو
طمع زینها ببر اینجا به تحقیق
که به زینت ندیدم هیچ توفیق
بکار تو کجا آیند اینان
کجا کار تو بگشایند اینان
همه در مکر و زرق و نام و ناموس
بمانده در نهاد خود بافسوس
همه مردار و هم مردار خوارند
یقین میدان که چونمردار خوارند
دلم بگرفت شیخ از دید دو نان
از آن میگویمت اینجا ببرهان
طمع زینها بیکباره بریدم
که تا اینجا یقین جانان بدیدم
طمع زینها بریدم در خدائی
که تا دیدم وصال خودنمائی
طمع زینها بریدم در حقیقت
سپردم آنگهی راه شریعت
طمع ببریده ام از هر دو عالم
که تا میگویم این سر دمادم
بجز حق اینهمه باطل شناسم
از اینان کی در اینمعنی هراسم
بجز حق اینهمه خار جهانند
که چون سگ هر نفس هر سو جهانند
اوائل اینچنین دیدم حقیقت
از اینان ذات بگزیدم حقیقت
چو ذات حق در ایشانست موجود
مرا آن ذات بد از جمله مقصود
همه دارند لیکن چون ندارند
حقیقت آمده بیچون ندارند
اگر دارند اما این حقیقت
حقیقت شیخ حق است ای رفیقت
ابا دارند اما این حکایت
حقیقت شیخ دور است از شکایت
مرا مقصود ازین گفتار آنست
که شرع اندر میان ذات جانست
شریعت گفتمت تا راز دانی
حقیقت ذات ایشان باز دانی
که چندی درمیانه اینچنین اند
گمان در پیش کرده بی یقین اند
بسی دیدم ملامت من از اینان
ولیکن خاطر اسرار بینان
درین ره مر مرا داده است تحقیق
همی بینم در اینجا اهل توفیق
مرا کار است با ایشان حقیقت
چه کارم شیخ با اهل طبیعت
همه در ذات یکی می نماید
ولیکن گفتن ایشانرا نشاید
مر این اسرار ایشیخ جهان تو
همیگویم که هستی در میان تو
نمیدانند هر چندی سر از پای
رموز ما در اینجاگاه بگشای
سراپای حقیقت دیده ام من
همه کون و مکان گردیده ام من
حقیقت دیده ام هم مغز و هم پوست
اگرچه در حقیقت اینهمه اوست
بنور حق مزین شرع بشناس
ز حق مراصل را با فرع بشناس
همه زین کارها نه رخ نمودند
به هر صورت یقین ما را نمودند
نظام کار عالم ار بدانست
که نیکان را عیانی در عیانست
چنین افتاده از شرع در فرع
که تا تو بازدانی اصل با فرع
کمال شرع از آن تحقیق دارد
که ذات مصطفی توفیق دارد
ابوجهل لعین باشد چو احمد؟
حقیقت مصطفی نیکست و او بد؟
کجا فرعون باشد همچو موسی
که اوحق بد فراز طور سینا
کجا نمرود ابراهیم باشد
کزین معنی حقیقت بیم باشد
تو و شیخ کبیر اینجا یکی اید
حقیقت ذات بیچون بیشکی اید
که ره بسبوده اید اندر خدائی
شما را می نه بینم در خدائی
چنین افتاد عشق سربازی
مدان اسرار ما شیخا ببازی
از اول عزتلی خوش داشتم من
ز عزلت بهره ها برداشتم من
ز عزلت یافتم سر کماهی
ز خلوت یافتم دید الهی
ز عزلت یافتم اسرار بیچون
مرا بخشیده او اسرار بیچون
ز عزلت یافتم اسرارها کل
از آنم در همه دیدارها کل
ز عزلت در درون خلوت دل
شدم ایشیخ در دیدار واصل
ز عزلت جوی شیخ و یار خود بین
بخلوت جمله اسرار خود بین
تو عزلت جوی و در عین الیقین شو
در اینجا در حقیقت پیش بین شو
اگر عزلت گزینی همچو عنقا
تو در خلوت شوی ایشیخ یکتا
اگر عزلت گزیدی در خودی تو
برون آیی ز نیکی و بدی تو
اگر عزلت گزینی در عیانت
نماید دید بیشک دید جانت
اگر عزلت گزینی صاحبدرد
شوی در خلوت ایشیخ جهان فرد
اگر عزلت گزینی همچو عشاق
شوی ایشیخ عالم همچو من طاق
اگر عزلت گزینی همچو مردان
حقیقت ذات خود را فرد گردان
به از عزلت گزینی از سر درد
نمانی جاودان از جان جان فرد
اگر عزلت گزینی در لقایت
نماید رخ حقیقت جانفزایت
حقیقت جوی عزلت تا توانی
که چون عزلت کنی این خود بدانی
حقیقت جوی عزلت همچو مردان
ازینان خویشتن آزاد گردان
حقیقت دردسر میدان تو دنیا
ز دنیا عزلت دیدار مولا
ز دنیا حظ روح خویش بردار
عیان فتح و فتوح خویش بردار
تمامت انبیاء در عزلت خویش
حقیقت یافته از قربت خویش
چو میدیدند کین دنیای ناساز
نخواهد بود با کس نیز دمساز
کناره زینجهان کردند ایشان
که سودی نیست زینجای پریشان
حقیقت سود دنیا چیست طاعت
به از این نیست این عین سعادت
چو دنیا کنده پیر گوژپشتست
بسا پرورده و آنگه بکشتست
تو از دنیا چه خواهی برد آنجا
که بیشک تو نخواهی مرد آنجا
جهان و هر چه در روی جهان است
همه از ذات حق عکسی عیان است
جهان بیوفا نوری ندارد
دمی بیماتم او سوی ندارد
بلا و محنت است ایندار دنیا
که شد از عشق برخوردار دنیا
جهان بیگانه دان درره عشق
اگر هستی حقیقت آگه عشق
جهان بیگانه چون آشنایست
وفا از وی مجو که بیوفایست
جهان بیگانه مردار خوار است
بنزد عاشقان مردار، خوار است
جهان بیگانه پر درد و رنج است
بنزد عاشقان خوان سپنج است
جهان بیگانه دان ایشیخ اینجا
در آن دیوانه دان شیخ اینجا
جهان بگذار شیخ و در نهان شو
چو کردی پشت بر وی جان جانشو
جهان بگذار شیخ و راستی کن
ز دید او نظر در کاستی کن
جهان بگذار تا جاوید گردی
تو در عین عیان خورشید گردی
جهان بگذار همچون عاشقان تو
چه میجوئی به آخر زین جهان تو
جهان بگذار تا رویت نماید
مکن گوشت بوی کویت نماید
جهان بگذار ایشیخ جهان بین
جهان چبود خداوند جهان بین
جهان بگذار و در حق پیش بین گرد
که تا مانی تو در عین الیقین فرد
جهان بگذار و در یکی قدم زن
وگرنه راه مردان قدم زن
ره مردان طلب مانند مردان
طلب کن علم و بگذر زینجهان هان