حقیقت ایدل اکنون چند گوئی
همیگوئی تو تا پیوند جوئی
ترا پیوند با جانست و جانان
توئی پیدا ولی در عشق پنهان
تو پیدائی و ناپیدای جانی
که میدانم تو راز خویش دانی
نمیداند کسی احوالت ایدل
تو میدانی در اینجا راز مشکل
تو میدانی که اندر عشق و هجران
چه بار غم کشیدستی ز جانان
مرا ایدل ابا تو جمله کار است
مرا باتو سخنها بیشمار است
مرا با تست اینجا گفت و گویم
که سرگردان تو مانند گویم
مرا عمریست ایدل تا توانی
که تا من چند گفتم از معانی
ریاضت چند من از تو کشیدم
اگرچه با تو در گفت و شنیدم
بسی گفتم ترا ایدل ز جانان
که هم بنموده است اسرار پنهان
ز جوهر جوهرت دادم در اینجا
ترا در دانه ها دادم در اینجا
دلا با تست هر راز نهانی
تو میگوئی دلا و هم تو خوانی
تو بینائی درون چشم مانده
کنون در جسم خود بی اسم مانده
منزه از دو عالم در وصالی
درینحضرت تجلی جمالی
درینعالم دو عالم از تو پیداست
همه شور و فغانها از تو برخاست
بسی شور از تو در روی جهان است
کسی سر تو جز تو کس ندانست
تو دانائی و جز تو کس نشاید
وگر دانی کجا رازت گشاید
ز حل مشکل صدق و صفائی
تو بخشیدی جهانی را صفائی
نه در کون و مکان آیی پدیدار
که بیشک خواهی اینجاگاه دیدار
ترا ز آنحضرت اینجاگه خبر هست
ازین ذات تو اینجا باز پیوست
تو بیشک حضرتی و خانه یار
ز دیداری توی دیوانه یار
از آن دیوانه و بازمانده
که مستی دمبدم در راز مانده
ازین دیوانگی در بند ماندی
در آخر رخت در دریا فشاندی
دلا اینجا سخن بسیار و ده دور
گهی مستی ز عشق و گاه مخمور
زمانی مست عشقی در خرابات
زمانی مست شوقی در مناجات
زمانی گنج اندر پیش داری
زمانی عقل پیش اندیش داری
زمانی بر در خمار مستی
زمانی سوی دیری بت پرستی
زمانی بر گذشته از دو عالم
زمانی شادی و دیگر تو در غم
دمی در گفتن اسرار واصل
دمی دیگر بماندستی تو غافل
دمی درکون و دیگر در مکانی
دمی در صورت و گه در نهانی
دمی در کافری زنار بندی
دمی خود را بپای دار بندی
دمی واصل دمی عاشق درینراه
فزونی آخر از این هفت خرگاه
تو خواهی برد با خود جاودانی
که مرغ باغ عشق لامکانی
درین چندین عجایبهای اسرار
که تو دیدی کنون در عین پرگار
فزون از عقل و بیرون از ضمیر است
که جانانست و جانت دستگیر است
دلا چندانکه میگوئی ز ذاتش
کجا یابی تو اسرار صفاتش
در اینجا دان که اینجا آشکار است
درون جان و دل پروردگار است
ازل را با ابد پیوند او ساخت
ترا در ذات خود از عشق بنواخت
در اینصحن ز مرد رنگ افلاک
که گردانست اندر حقه خاک
ازین چندین گل پرنور سوزان
که ایشانند در عالم فروزان
کمال صنع خود پرداخت از ذات
بهم پیوست اینجا دید ذرات
که داند حد آن بنگر در اینجا
تو بستی که گشاید این معما
ره اینجا هر که ره اینجاست گفتم
جمال شاه جان پیداست گفتم
جمال شاه اندر تو پدید است
همه کون و مکان در تو پدید است
دو عالم در تو ایدل ناپدیدار
تو اینجائی و آنجا ناپدیدار
زهی دل اینهمه گفتار از تست
حقیقت روشنی عطار از تست
مرا اینجا ابا تو سوی دنیا
خوش آمد لاجرم در عین مولا
دلا عطار با تست و نه در تست
ترا اینجا و او و مر ترا جست
بیابد چون مر او را کشته بینی
بخون و خاک وی آغشته بینی
مرا با تو وصال و هم فراقست
بسی دیدار شوق و اشتیاقست
مرا با تو حدیث از شوق افتاد
سخن هر لحظه با ذوق افتاد
رها کن زهد خشک و نام و ناموس
که دنیا جملگی ملکی است افسوس
همه دنیا نیرزد پر کاهی
بنزد عاقلان دنیاست راهی
همه دنیا مثال حقه دان
درون حقه در خورشید تابان
همه دنیا مثال یک چراغست
فتاده بر کنارش پر ز زاغ است
نظر کن سوی دنیا دمبدم تو
دگر بشتاب در عین عدم تو
نظر کن در جهان و جان همی بین
دگر یک لحظه هر جانان همی بین
چو جانان دمبدم رخ مینماید
ز وصل خویش پاسخ مینماید
ز ماهی تا بمه در صنع بیچون
که پیدا کرد در تو بیچه و چون
نظر میکن تو اندر جمله ذرات
که گویانند در تسبیح و آیات
همه در زمزمه در ذکر الله
همه اینجایگه از راز آگاه
همه با او در اینجا در مناجات
طلب دارند از دیدار حاجات
همی خواهند تا او را به بینند
همه در سر او صاحب یقینند
همه بی او و با اویند در راه
حقیقت مرد معنی زوست آگاه
زمانی گوش کن هان تا بدانی
که پنهان نیست اسرار عیانی
همه عالم پر از خورشید بنگر
حقیقت سایه جاوید بنگر
نظر کن بامدادان سوی خور تو
در اینمعنی که گویم در نگر تو
به بین آنلحظه اندر صنع باری
که نوری میدمد در صیح تاری
عجب نوریست از آنحضرت ذات
حقیقت تابد آن بر جمله ذرات
منور میکند آن نور عالم
فزاید روشنی اینجا دمادم
دمادم روشنی آید پدیدار
برآید بعد از آن خورشید انوار
شود عالم منور از حضورش
شود روشن جهان از عکس نورش
رود تاریکی ظلمت در اینجا
نماند سایه جز نور مصفا
چنان دان اندر آن پاکی تو ایدل
که نور خور شوی زین راز مشکل
برآیی تا جهان جان منور
کنی مانند یکبارگی خور
جهان جان دمادم روشنائی
همی ده تا یقین عین خدائی
ترا پیدا شود در آخر کار
بگوئی سر خود اینجا بیکبار
بیکباره چو دل بر این نهادی
در معنی در اینجا برگشادی
تو صبحی ایدل آشفته مانده
چرا در صبح باشی خفته مانده
بوقت صبح اینجا بین یکی راز
که اندر تست کل انجام و آغاز
ترا انجام و آغاز است اینجا
ترا کل دیده ها باز است اینجا
نظر کن در نگر انجام و آغاز
بنوش از دست جانان آنگهی جام
دمادم نوش کن از جرعه یار
که تا مستت کند در عین پندار
تو خورشیدی و مست راه جانی
چرا چندین بسر خود را دوانی
گهی زردی و گاهی شرح هستی
دمی در عین بالا گاه پستی
گهی اینجا ز اول آخر روز
بود در شغل و خوش میباش و میسوز
بدانی اول و تا آخر کار
شوی آخر در اینجا ناپدیدار
چو وقت شام می آید پدیدار
نمیگردد نموده نانمودار
همه عالم چو شب آیند بیهوش
شوند و جام حضرت را کند نوش
همه مست جمال جانفزایند
مثال اولین حیران نمایند
شوند از خود نماند عقل در تن
برون آیند کلی از ما و از من
عدم باشد در آندم هر چه بینند
کسانی کاندرین صاحب یقینند
یکی خوابست بیداری ایشان
ولی کی داند اینمرد پریشان
هر آنجا کاشکارا و نهانست
به بیداری نشین عین نشانست
همان در خواب باشد در ولایت
که ایشانراست در عین هدایت
ز بعد آنحیات و زندگانی
چو رفتی از صور بیشک بدانی
نه مرگی کوچک است اینجایگه خواب
رموزی دیگر است این نکته دریاب
مثال مرده آندم که خفتی
نه بیداری نظر کن خویش ورفتی
تو اندر خانه خویشی بمانده
عجب با خویش در پیشی بمانده
توئی اما وصالت نیست حاصل
نمیدانی از آنی مانده غافل
در آندم وصل آنکس باز بیند
که اندر خواب بیشک راز بیند