جوابی داد او را آنزمان دوست
که من مغزم همه شبلی توئی پوست
منم مغز و تو اینجا پوست هستی
که از بهر خود اینجا بت پرستی
کجا دانی تو اینراز مرا هان
که از تقلید داری نص قرآن
تو در تقلید و من در سر توحید
کجا گنجد یقین توحید و تقلید
اگر ره برده شبلی درین سر
کجا دانی تو باطن راز ظاهر
من از اسرار جوهر مرتضی راز
بگفتستم اناالحق با همه باز
من از سر حقیقت شاه دینم
نه چون تو درگمان عین الیقینم
تو شبلی اینزمان بر صورت خود
بماندستی و بینی نیک یا بد
کجا بینی یکی چون درد و مستی
منم با حق تو با خود بت پرستی
من از حیدر یقین گفتم عیانم
اناالحق هست در شرح و بیانم
دگر از مصطفی بشنیده ام من
که صاحب درد و صاحب دیده ام من
ز احمد دیده ام سر معانی
بدان اسرار سر من رآنی
حقیقت لو کشف برخوان ز حیدر
کز آن بگشایدت شبلی یقین در
من از احمد یقین اینراز گفتم
اناالحق از رآنی باز گفتم
دگر از حیدر کرار اینراز
بگفتم لو کشف در این یقین باز
من از اینهر دو واصل گشتم از ذات
نه مانند تو من سرگشته ام هات
حقیقت دم ز احمد میزنم من
چو حیدر هر دم آخر نی زنم من
از اینمعنی که من دارم در اینجا
حقیقت پایدارم من در اینجا
تو اینمعنی کجا دانی نکوئی
که در میدان فتاده همچو گوئی
کسی داند که همچون من شود یار
بر آید عاشقانه بر سر دار
کسی داند که چون من کشته گردد
میان خاک و خون آغشته گردد
کسی داند که همچون من شود حق
بگوید در اناالحق راز مطلق
کسی داند که دست از جان بشوید
یقین حق یابد و کل حق بگوید
کسی داند که اندر آفرینش
یکی گوید یکی بیند ز بینش
چو من واصل شود اینراز گوید
اناالحق با همه کس باز گوید
چو من واصل شود جان برفشاند
بجان اندر ره جانان نماند
چو من واصل شود اندر عیان او
اناالحق گوید و راز نهان او
چو من واصل شود شبلی درینراه
نه بیند هیچ چیزی جز رخ شاه
چو من واصل شود در جزو و کل او
کشد چون من بکلی عین ذل او
هر آنکس کو شود واصل چو من باز
بیابد در درون انجام و آغاز
منم انجام با آغاز دیدی
در اینجا روی جانان باز دیدی
منم اینجا بدیده اصل فطرت
رسیده در مکان قرب و عزت
منم اینجا یکی دیده درونم
همه ذرات از خود رهنمونم
منم اینجا تمامت عین اشیا
بنور من شده هر چیز پیدا
منم اینجا حقیقت نور خورشید
که خواهم بود تابان تا بجاوید
منم اینجا با حقیقت چون قمر گم
شده خورشید را در عین قلزم
منم اینجا سما و مر ستاره
بنورم جمله ذره در نظاره
منم اینجا فلک گردان نموده
همه کوکب در او حیران نموده
منم اینجا نموده آتش یار
میان عاشقانم سرکش یار
منم اینجا نمود آباد کرده
جهان از روح خود آباد کرده
منم اینجا حقیقت آب روشن
نموده صنعها در هفت گلشن
منم اینجا نموده خاک را راز
ابا او راز دایم گفته سرباز
منم اینجا نموده کوه معنی
مرکب کرده در انبوه معنی
منم اینجا حقیقت در و دریا
نموده هر نفس صد شور و غوغا
منم اینجا حقیقت جوهر عشق
تمامت سالکان را رهبر عشق
منم اینجا یکی جوهر پدیدار
همه از من بکل شد ناپدیدار
منم اینجا همان جوهر که بودم
به هر کسوت که هستم رخ نمودم
حقیقت آنچه من دارم از اسرار
کجا دانی تو ایشبلی نگهدار
تو ای شبلی حقیقت راز داری
ستاده این زمان در پایداری
کجائی در کجائی من که باشم
اگر از وصل آیی من که باشم
محمد دان که میگوید محمد
درون جان منصورم مؤید
حقیقت من رآنی دان در اینراز
حقیقت پرده همچون من برانداز
ندانی ور بدانی هم ندانی
که دانای خود و سر نهانی
توئی من من توام اینجا حقیقت
کنم خود را در اینجا با شریعت
تو گر مانند من آیی پدیدار
ز عشق رویم آیی بر سر دار
ترا گرچه من اینجا باز دیدم
چه از سر کمالت راز دیدم
منم اینجا بعشق خویش دیده
نهاده سر ز کفر و کیش دیده
چو در ذاتم یقین توحید پیداست
مرا چندین هزاران شور و غوغاست
از آنجا کامدم اینجا بدیدم
یکی بد در کمال خود رسیدم
یکی دیدم از اینجا تا بدانجا
یکی ام در یکی بر جمله پیدا
منم اما منی من عیان است
منم من در منم اینجا بیان است
حقیقت جز که من چیز دگر نیست
از آن مانده از انجامت خبر نیست
اگر اینجا بیابی مر خبر تو
یکی بینی یکی داری نظر تو
اگر اینجا بیابی اصل جانان
چو من بردار یابی وصل جانان
اگر اینجا تو اصل کار بینی
یکی اندر یکی دلدار بینی
بجز من نیست دانائی حقیقت
که دانستم که مردم در طبیعت
ز یک اصلم تو هم از اصل مائی
بیانی کن چو من گر قرب دانی
چو من واصل شوی و راز گوئی
اناالحق همچو من کل باز گوئی
من آن اصلم که اصل جمله از ماست
من اویم بشنو ایشیخ از من اینراز
منم در نطق جمله گشته گویا
منم در ذات خود در جمله گویا
نشانم هست نی نام و نشانم
بود صورت در اینجاگه نشانم
فنا خواهم شدن بیصورت اینجا
منم بیشک ترا مر صورت اینجا
حقیقت وقت کار آید پدیدار
که بر دار است یار آید پدیدار
همه یار است اینجا نیست جز دوست
منم اینجمله میدانی که من اوست
بجز من نیست چیزی در حقیقت
نمودستم ازو راه شریعت
اگر گفتم اناالحق آشکاره
کنم اینجایگه خود پاره پاره
چو اصلم اینچنین بدخواست کردم
از آن در عشق دارم راست کردم
از آنم دار جای راستانست
هر آنکو جان ببازد مرد آنست
اگر کردم در اینجا کار خود راست
که دیدم در ازل من کار خود راست
بکن شبلی چو من این پایداری
چرا اینجا تو اندر پایداری
سؤالی کردی و گفتم جوابت
گشادم بر تمامت فتح بابت
ترا گر فتح اینجا رخ نماید
چو من هر لحظه این پاسخ نماید
اناالحق گوید اینجاگاه جانان
نماید بر تو اینجا راز پنهان
اناالحق باز گوید تو بدانی
که سید گفت آنرا من رآنی
دمی او را در اینجا رخ نمودش
از آندم خودبخود پاسخ نمودش
از آنحالت که ان از جان من خاست
ورا پیدا شد و گفت این سخن راست
نه وقت لی مع الله را عیان بود
که او پیوسته در کون و مکان بود
مر او را ذات اینجا بود پیدا
درون جان او معبود پیدا
به اول او به آخر بیشکی دید
ز ذات خود همیشه بیشکی دید
ز ذات خود خود اندر خود نظر کرد
علی را هم ز ذات خود خبر کرد
علی را او کشف بد در معانی
محمد گفت دیگر من رآنی
از آن مر هر دو صاحب راز بودند
که ایشان بیشکی ممتاز بودند
از آنشه باز دیدند اندر اینجا
که ایشان راز دیدند اندر اینجا
از ایشان من شدم اینجا خبردار
تو نیز اینجا چو ایشان اینخبردار
بگو گر میتوانی سر من باز
که تا باشی چو من در عشق ممتاز
اگر شهباز عشقی باز جوئی
که وصلش همچو من گر باز جوئی
وصال حال را اینجا بجو تو
چو دیدی دی از آن اسرار جو تو
چو بنمودت رخ اینجا شاه جانان
بگوئی راز او در عشق پنهان
اگر دیدی یکی اینجا طبیعت
در اندازی در آخر مر طبیعت
طبیعت چیست مان بر روی دار است
ابا ما یار ما در پای دار است
ابا ما پایداری کرد اینجا
ابا ما شد حقیقت فرد اینجا
در اینجا فرد شد اندر سر دار
ابا ما شد در اینجاگه نمودار
نمودار است اینجا سر مطلق
در اینجا میزند با ما اناالحق
ابا ما زد اناالحق آشکاره
بخواهد سوخت با ما در نظاره
بخواهد سوخت تا کل راز بیند
فنا را در بقایم باز بیند
فنا خواهد شدن صورت در اینجا
نخواهد سوخت منصورت در اینجا
در اینجا باز ماند جمله منصور
حقیقت قرص خور نور علی نور
نخواهم ماند اینجا جاودانه
همی خواهم شدن من در میانه
همی خواهم شدن تا من بوم پاک
چه باد و آتش و چه آب با خاک
فنا گردانم و یابم بقا نیز
وجود خویشتن بهر فنا نیز
چو من باشم نماند هیچ جز من
چنین خواهد بدن اسرار روشن
چو روشن شد مرا خورشید تابان
از آن روشن همیگویم شتابان
حقیقت صورت است اندر نمودار
برون خواهم شدن از بنج و از چار
برون خواهم شدن تا در درونم
شو هر ذره را رهنمونم
حقیقت رهنمای جمله باشم
یقین صبر و سکون جمله باشم
نمایم هر کسی را راز سرباز
بگویم راز خود با هر کسی باز
حقیقت هر چه من گویم همان هم
کجا خواهی تو آخر جان جان هم
چو جان جان مرا نقد است حاصل
از آنم بر سر اینراز واصل
از آنم بر سر این دار جانان
که برداریم برخوردار از جانان
چه به زین یابم ایشاه دو عالم
که دم اینجا زدم از قرب آندم
دم اینجاگه زدم دمدم ز خود باز
نمودم در حقیقت نیک و بد باز
دو عالم در من است اینجا دو عالم
فرو پیچم دو عالم را بیکدم
دو عالم را بیکدم در نمودم
در آخر اولم بینم که بودم
در آخر فرد خواهم شد به آخر
دو عالم در یکی بینم بظاهر
دو عالم در درون خویش دیدم
صفات خویش را در پیش دیدم
صفات خود از آن دیدم حقیقت
که ظاهر بودم اینجاگه طبیعت
طبیعت ظاهر هر دو جهان بود
درو بیشک حقیقت جان جان بود
چو جان جان ز جان آمد پدیدار
اناالحق زد برآمد بر سر دار
تو اینجا شبلی از جانم تو بشناس
مرا بین راز پنهانم تو بشناس
از آن پیدا چنین پنهان نمودم
که پنهانست پیدا بود بودم
چو پنهانست جان مانند جانان
از آن صورت نشان دارد در اعیان
که صورت از صفاتم در مکانست
درو جانم حقیقت لامکانست
مکان صورتم عین صفاتست
ولی جان در حضور نور ذاتست
حضور ذات دارد جان نهانی
یقین صورت حضورش در معانی
کنون هر دو یکی پیدا شدم ذات
اناالحق میزنم در جمله ذرات
کنون هر دو یکی شد اصل اول
یقین صورت پدید از وصل اول
مرا وصلت در اینجاگاه مطلق
از آن جانم زند هر دم اناالحق
مرا وصلست اینجا زانکه اویم
از انوار ویست این گفتگویم
بچشم من نظر کن سوی دلدار
یکیرا بین تو از هر سوی دلدار
همه دیدار صورت هست حیران
چو واصل شد یکی دید است جانان
یکی دیده است جانان را در اینجا
یکی پیدا و پنهان را در اینجا
چو پیدا و نهان اینجا یکی بود
چو صورت یار دیدش اندکی بود
بر خورشید دائم در حقیقت
نهادم اسم او را مر طبیعت
طبیعت نامش اینجاگه نهادم
درون او دل آگه نهادم
دل خود را بدان گر یار خواهی
بجان بنگر اگر دلدار خواهی
ز دل در سوی جان اینجا قدم زن
دل و جان هر دو در عین عدم زن
عدم را نیستی دان همچو منصور
یکی در نیستی هان یاب در دور
مشو از خود اگر صاحب یقینی
که اندر نیستی کلی به بینی
اگر از نیستی یابی رخ یار
هم ازوی باز گوئی پاسخ یار
ندانم جز که لا در عشق اینجا
که از لا شد دلم بینا در اینجا
همه در لاست بپیدا تا بدانی
تو لا شو تا عیان الا بدانی
ز یکتائی خود در لا نهان شو
برافکن صورت هر دو جهانشو
دو عالم صورتست اینجا برانداز
که تا در لا همه بینی یکی باز
حقیقت لاست ذات ایشیخ بنگر
صفات لا بهم بنگر سراسر
اگر تو لا شوی الا بیابی
قدم در لا زنی یکتا بیابی
چرا در خود بماندستی تو مهجور
از آنی از کمال وصل او دور
تو خود بینی چو از نقش زمانه
نیابی هیچ وصل جاودانه
اگر مرد رهی خود بین تو دلدار
که جز او نیست هان بنگر تو دلدار
وصال یار نی بازیست میدان
حقیقت وصل جانبازیست میدان
وصال یار اگر خواهی تو ایدوست
ترا اینجا بباید سوخت آن پوست
اگرچه پوست اینجا دوست داری
تو بیمغزی بمانده پوست داری
دمی زین پوست بیرون آی چونمن
که مغز جان جان یابی تو روشن
هر آنکو اندرینعالم یقین باز
رخ جانان بیابد شد سرافراز
سرافرازی ز سربازی پدید است
ترا این سر کل بازی پدید است
اگر جان و سرت اینجا ببازی
چو ما یابی در اینجا سرفرازی
نه جان وتن اگر سیصد هزار است
که اینجا گه نه اندر خورد یار است
اگر از عاشقانی بگذر از خود
یکی بین در حقیقت نیک یا بد
چه میخواهی چه میجویی همه اوست
درین صورت حقیقت دیده اوست
ز خود اینجا حقیقت صورتی ساخت
ز ذات خود عیانی را بپرداخت
دم خود سوی این صورت دمیده است
صور پیدا از آندم ناپدید است
اگر آندم شود از تو پدیدار
دو عالم برتو گردد ناپدیدار
از آن وصل و وز آن اعیان نمائی
تو جانان گردی و بیجان نمائی
تو بیجان گردی و جانان بماند
که راز خویشتن هم خویش داند
در این اسرار هر کس ره نیابد
پیامم جز دل آگه نیاید
دلی آگه بیابد راز اینجا
یکی بیند چو من سرباز اینجا
دل و جانست آگاه حقیقت
که هر دو کرده اند راه حقیقت
در اینجا وصل کل دیدند یا بار
نه در صورت اگرچه زو پدیدار
یقین یار است و دایم یار باشد
ز دید خویش برخوردار باشد
هم او داند وصال خویش در خویش
هم او بگشاید اینجا گه در خویش
درم بگشاد جانانم نموده است
رخ اینجا چون نمودم را نمود است
ز وصل یار اینجا بیقرارم
کنون آویخته بر روی دارم
اناالحق میزنم من جاودانه
که بشناسندم اینخلق زمانه
اناالحق میزنم بر راز جمله
نمایم جمله را شهباز جمله
اناالحق زن شدم کم گشت پیدا
منم سر و قد هر شور و غوغا
ز خود بنموده ام تادر جهان من
نمایم فاش بیشک جان جان من
نمودم فاش جانانرا به هر کس
مرا این شیوه میزیبد دگر بس
مرا این شیوه زیبد تا بگویم
که در میدان خدمت همچو گویم
درین میدان زدم گوی حقیقت
منم در عشق دلجوی حقیقت
بجز من کس نداند شیوه دوست
که این شیوه حقیقت شیوه اوست
بجز من کس نگوید سر اینراز
که دیدستم یقین انجام و آغاز
بجز من کس نمیگوید اناالحق
که دیدستم حقیقت راز مطلق
بجز من کس نداند دید نقاش
نمودم روی او با رند و اوباش
منم نقاش و از نقش زمانه
منم در جمله پیدا و یگانه
یکی دانم که در جمله نمودم
نظر کن در زمانه بود بودم
هر آنکو اندر اینعالم نیاید
دم من در جهان این دم نماید
کجا اینجا بکام دل رسد باز
نماید جاودان در نیک و بد باز
اگر در صورت آن اصل دیدی
یقین در هر دو عالم وصل دیدی
اگر واصل در اینجا گردی از ذات
تو واصل گردی اندر کل ذرات
ز ذات ار وصل یابی در اناالحق
شوی و باز گوئی سر مطلق
وصال یار اینست ار بدانی
بنوعی دیگر است از من رآنی
اگر از مصطفی ره برگشاید
ترا اینهردو عالم یک نماید
یکی بینی دوئی برداری از بر
طلب کن اینمعانی را ز رهبر
بجز احمد مدان مر رهنما را
تو هم رهبر شناس و هم خدا را
بجز احمد مبین گر واصلی تو
وگرنه در زمانه غافلی تو
بجز احمد مبین در هیچ حالی
که تا هر ساعتی یابی کمالی
هر آنکو از محمد وصل دریافت
وجود خویشتن از وصل دریافت