" rel="stylesheet"/> "> ">

سؤال دیگر شبلی از منصور

محمد دان وصال حق در اینجا
محمد اوست خلق مطلق اینجا
چو شبلی این بیان بشنید از او
تعجب کرد از وی گفت نیکو
حقیقت اینچنین است اندر اینجا
که راهمچو تو بگشاید در اینجا
در تو در حقیقت باز کرده است
دو چشم جانت اینجا باز کرده است
در این سر هیچ شک اینجایگه نیست
که جمله اوست جز دیدار شه نیست
چنین است و ولیکن کس نداند
بجز تو هیچکس این سر نداند
ترا دادست این سر در ازل یار
نباید گفت این پاسخ به اغیار
نباید گفت این با هر کس ایدوست
که تو مغزی و خلقانند در پوست
تو مغزی و همه چون پوست باشند
کجا مانند او ایدوست باشند
تو اصلی اینهمه فرعست دانی
برون کونی و عین مکانی
ترا زیبد که دیدستی رخ شاه
کزین اسرارها هستی تو آگاه
دم از این میزنم گر میزنم من
تو مرد راهی و بیشک منم زن
مرا اینزهره کی باشد که با عام
بگویم زآنکه این عامند انعام
ندانند و مرا همچون تو ای حق
بیاویزند پهلوی تو مطلق
حقیقت کفر دانند این خلایق
مرا این گفتن اینجا نیست لایق
کرا بر گویم اینراز آشکاره
بیک ساعت کنندم پاره پاره
ترا گفتست جانان تا بدانی
تو بیشک خود یقین دانم که دانی
چو تو یاری ترا باید نمودن
حقیقت گفتن و از حق شنیدن
تو صاحبدولتی در کل آفاق
توئی اندر میان واصلان طاق
تو صاحبدولت و کون و مکانی
که بر گفتی یقین راز نهانی
نهان بد راز تا ایندم بعالم
تو کردی فاش نزد خلق ایندم
خلایق جملگی در گفت و گویند
تمامت سالکان در جست و جویند
گمانی میبرند از سالکانت
درین گفتار وین راز نهانت
گمانشان هم یقین شد آخر کار
مرایشانرا وصال آور پدیدار
پدیدارست رویت چو خورشید
بتو دارند مر ذات امید
گمان بردار ای شاه جهان بین
که تا بینندت اینجا در یقین بین
حقیقت گفتگوی خلق بسیار
در این بازار عشقت شد پدیدار
امید جملگی در حضرت تست
وصال سالکان در قربت تست
چه باشد گر کنی اینجا نظر باز
درون جانها بیشک سرافراز
همه در انتظار وصل بودند
همه در دیدن این اصل بودند
عجب روزیست امروز همایون
که رخ بنموده از کاف و از نون
منت میدانم اینجا اول کار
ببازی بر نگفتم عین گفتار
تو بیش از جمله از جملگی گم
همانا قطره تو بود قلزم
تو دریائی و ایشان جمله قطره
تو خورشیدی و ایشان جمله ذره
تو بحر جوهری و ایشان صدف وار
توی جوهر یقین در جمله اسرار
نداند جوهر تو جز تو جانا
که هستی جوهر اندر بود الا
بدانستم ز اول ذات پاکت
بدانستم در آخر زین چه باکت
ازین شیوه که بنمودی تو امروز
منم در واصلی یکذره پیروز
تمامت وصل میخواهم ز دیدار
که بنمائی مرا آری پدیدار
وصال امروز از تو یافتستم
ز جان نزد تو من بشتافستم
مرا امروز از تو بر وصال است
که امروز یقین روز وصالست
وصالم آشکارا گشت چندی
مرا بنهاده در عشق بندی
منم در بند تو ایماه دیدار
بجانم وصلت اینجاگه خریدار
تو وصل خود نما تا جان فشانم
بجان و سر ترا بیشک بخوانم
تو وصل خود نمایم یک زمانی
که در غوغای عشق تو جهانی
بهرزه گفت و گوئی گشت پیدا
منم در وصل تو با شور و غوغا
در این غوغا مرا با تو وصالست
دلم در ذات تو عین جلال است
مرا بر گوی جانا عشق بازی
تو داری عشق و عشقت نیست بازی
چه باشد عشق بی منصور جمله
که ایشانند از تو نور جمله
تو نور جمله ایماه تابان
حقیقت در دل و جانی تو جانان
زر از عشق آگاهم کن ایدوست
مرا بیرون کن اینجاگاه از پوست
که عشقت چیست اصل عشق گویم
در این احوال و صف عشق گویم
بسی گفتم من از عشق نهانی
تو سر عشق ایدل نیک دانی
حقیقت عشق تو بالای دین است
که سر کل ترا عین الیقین است
ترا عین الیقین از کشف راز است
که آن بر تو ز نور عشق باز است
ترا از خویش شد در باز اینجا
توئی در عشق کل در راز اینجا
مرا راز نهان میباید اینجا
توئی در عشق کل در راز اینجا
مرا راز نهان میباید از دل
که تا چون درم بگشاید از دل
درم بگشای و ره ده در درونم
که هم تو در گشا و رهنمونم
شدی اینجایگه در قربت خود
مرا گر هم دهی نی قوت خود
به بخشم تا بگویم راز خود باز
شوم چون تو دگر ایدوست سرباز
ببخشا راز تا جانی است اینجا
یقین دان راز ربانی است اینجا
ببخشا راز تا جانی است ایجان
کنم در راه تو امروز قربان
ببخشم راز از عشق الستت
مرا آگاه کن زین سر که هستت
مرا اینجا ببخشی عین دیدار
نمودی این عیانم جمله بر یار
حجابم از میان بردار اینجا
مرا چون خویش کن بر دار اینجا
حقیقت سالکان راست ایدل
بگو امروز اینجا راز مشکل
دلم چون شد بسی در انتظارت
کنون در خاک آمد پایدارت
دلم چون گشت چون رویت ندیدم
هلالی شد ز شمست ناپدیدم
تو خورشیدی و من ذره درینراه
منم بنده توئی بر جان و دل شاه
تو در جانی و راز جمله دانی
ولی میگویم اینجا تا بدانی
که میدانم ولی چون تو حقیقت
کجا دانم یقین از دید دیدت
سخن میرانم اندر قدر خود باز
منم گنجشک تو باز سرافراز
چو میدانم که میدانی تو رازم
ز شیب انداز در سوی فرازم
ز شیب اندازم اکنون سوی بالا
که با تو باز گویم عین الا
تو ای اینجا فنا آخر بقایم
ز عین لای خود اینجا نمایم
بماندم اینچنین حیران دلدار
که گشتم از خود و از خویش بیزار
بسی گفتم ولی سودی ندارد
که در دم هیچ بهبودی ندارد
چو توفیق تو میخواهم در اینجا
که گردانی مرا ایندم مصفا
ز دست خلق مانده در زحیرم
زمانی باش اینجا دستگیرم
تو دستم گیر چون تو دستگیری
ازین افتاده از پا دست گیری
تو دستم گیر تا من پایدارم
بسر استاده اندر پای دارم
کجا همچون تو دارم پایداری
مرا این بس که جان و دل تو داری
ببخشا اینزمان بر جسم و جانم
تو میگوئی کنون راز نهانم
یقین در نطق من از گفتن تست
دل و جانم در اینجا دیدن تست
بمقصودی رسیدی اینزمان باز
که خودشان بگذرانی زین نشان باز
مکانی صعبناکی پر بلا هست
مرا رفتن حقیقت سوی لا هست
در آخر باز گویم شرح اینراز
که چون خواهم شدن تا حضرتش باز
چگونه باز گشتم سوی ذاتت
بود در آخر کار از صفاتت
درین اندیشه ام ایجان جمله
منم در عشق تو حیران جمله
در اینجا دیدمت بازار دنیا
حقیقت باز گشتم سوی عقبی
چگونه است این فنا آنکه بقایم
بگو از سر عشق آن لقایم
لقایم دید اندر عین صورت
مرا باید که دانم این ضرورت