" rel="stylesheet"/> "> ">

جواب گفتن منصور سلطان بایزید را قدس سره

جوابش داد شاه آفرینش
که بگشا اینزمانت عین بینش
کنون ای بایزیدا دیده بگشای
که تا واصل شوی از من در اینجای
سؤالم کردی از جان نی ز جانان
بگویم با تو اکنون راز پنهان
حقیقت جان تو امروز مائیم
که بود خود در اینصورت نمائیم
توئی صورت منم جان تو ابنجا
یقین پیدا و پنهان تو اینجا
ز پیدائی درین صورت نظر کن
ز پنهانی تو از جانت خبر کن
خبر کن جان و بنگر در درونت
همیگویم که هستم رهنمونت
قل الروحست امر من نهانی
در آتاسرم اینجا باز دانی
قل الروحست جان نقشی ندارد
ابا ما اندر اینجا پای دارد
قل الروحست جان با تو سخنگوی
ز بهر دید ما در جست و در جوی
قل الروحست جان با تن حقیقت
چنین باشد که اینجا دید دیدت
قل الروحست چون آگاه ما هست
فتاده با تو اندر راه ما هست
قل الروحست از ما از عیانت
مراو را داده ام عین عیانت
قل الروحست از ما بی نشانست
نمود او ابا ما جاودانست
قل الروح است از ما بر در تو
حقیقت بایزید از رهبر تو
قل الروح است از رازم خبردار
حجاب صورتت از پیش بردار
تو از مائی بجز ما خود چه چیز است
در اینجا دید غیری یک پشیز است
ندارد از صور جانت نشانی
ز من گر بشنود شرح و بیانی
دلت چون خانه راز است ما را
دو چشم جان تو باز است ما را
چنان ای بایزید اینجا گرفتار
نماندستی تو اندر پنج و در چار
تو صورت داری و گویی که معنی
همی بینی تو در پندار دعوی
مبین اینجا چنین ما را حقیقت
همیگویم دمادم از شریعت
بجز من هیچ منگر در درونرا
که باشم من ترا مر رهنمونرا
تو ای نادیده از من هیچ اسرار
وگرنه همچو من بودی خبردار
تو ای از من ندیده هیچ بوئی
عجایب کردی اینجا گفت و گوئی
ز دریا گر خبر داری در اینجا
توی دریا و من دری بدریا
وجودت قطره اندر بحر بوده است
درو پیدا عجب دری نموده است
تو اینجا جوهری از قطره آب
ولی از درنه یکدم خبریاب
خبردار از عیان بحر و جواهر
که جانت جوهر است او را تو بنگر
که اینجا قدر این قطره بدانی
شود پیدا بتو راز نهانی
همیشه قطره استسقاست او را
که بود او هم از دریاست او را
چو قطره عین دریای حقیقت
که این دریا بود دایم رفیقت
تو اول آنچه گفتی با من اینجا
ز بحرش قطره شد روشن اینجا
مرا تو باز دانستی که چونست
نمود من ترا این رهنمونست
در این آتش که سودای جهانست
یکی لمعه درینجاگه عیان است
منم تو تو منی ای شبلی پاک
اگر بیرون شوی از آب و از خاک
مرا تو باز دانستی که چون است
نمود من ترا این رهنمون است
در این آتش که سودای جهان است
یکی لمعه در اینجاگه عیان است
تو اول آنچه گفتی با من اینجا
ز بحرش قطره شد روشن اینجا
رها کن بایزیدا این چهارت
که تا بیرون شوی با این چه کارت
ازین صورت اگر فانی شوی باز
بیابی در درون ذاتم عیان باز
تو کام خود ز جان اینجا نیابی
یقین میدان که جان پیدا نیابی
نیابی جان تو پیدا سوی صورت
که صورت دارد اینجاگه کدورت
نیابی جان تو با صورت در اینجا
همی بشنو ز منصورت در این جا
حقیقت جان ذاتم بیگمانست
یقین خود را در اینصورت ندان است
چو جان تو از اینصورت جدایست
که در ذات حقیقت جان خدایست
کنون ای بایزید ارازدان تو
ز من این نکته دیگر باز دان تو
که او در دل بود پیوسته پیدا
ز دل بنگر سوی جانان در اینجا
درون دل منور دار دایم
که دل از جان بود پیوسته قایم
چو دل با تو شود هر دو یکی باز
یکی باشد ز ذاتم بیشکی باز
نموداری کنم در جان نهانت
کنم پیوسته بی نام و نشانت
چو جان اینجا است از دیدار ما گم
شده در نقطه پرگار ما گم
تو تا با جان بوی ما را نیابی
نمود ما کجا پیدا بیابی
تو جان با ما چه گوئی تا چه جویی
چو نطق ماست اکنون تو چه گوئی
بما پیداست عرش و فرش اینجا
که تا پیدا کنم من عرش اینجا
بما پیداست فرش و عرش عالم
که تا پیدا کنم سر دو عالم
بما پیداست آنجا آنچه بینند
کسانی کاندرین عین الیقین اند
مرا دانند جان اینجا برد راه
نموده تا ز ما هستند آگاه
حقیقت صورتت از جانست با قدر
بود جانت مثال ماه یا بدر
مثال بدر آمد جان درین راه
نموده تا زما هستند آگاه
چو جانرا بنگری اینش مثال است
که بعد پانزده او را زوالست
چو جان باشد حقیقت بدر اینراه
شود بیشک قبول حضرت شاه
قبول حضرت بیچون بیابد
تمامت قبه گردون بیابد
شود سالک منازل در منازل
بقدر خود شود در عشق واصل
ز بعد آن گذر آرد به اسرار
شود یکجزء از وی ناپدیدار
چو یکجزء از جمالش محو گردد
بساط عشق دیگر در نوردد
به هر روزی که آید گم شود باز
ب آخر تا ب آخر گم شود باز
چو دور افتد ز جرم آسمانی
شود نزدیک شاه ار می بدانی
چو مه در جرم گردد ناپدیدار
که تو اندر خود نظر میکن پدیدار
همه خورشید گردد صورت ماه
نماند نور حقیقت گردد آگاه
چو جان اینجاست ماه رویم اینجا
دو روزی رخ نموده سویم اینجا
نمودی روی با من در صور باز
نخواهد ماند در این رهگذر باز
شوم محو فنا از سر بیچون
دگر خورشید گردد بیچه و چون
چو من خورشید جمله عاشقانم
گهی پیداست جان گاهی نهانم
نمانم از نهان شد راز مطلق
که پیدا دیدم و گفتم اناالحق
از اول ماه بودم اندرین راه
شدم خورشید اندر هفت خرگاه
بگشتم گرد گردونها سراسر
نمودم جرم خود در هفت اختر
سراسر سیر گردم در وصالم
شده گم عاقبت اندر جلالم
چو با خورشید عزت کل رسیدم
بجز خورشید من چیزی ندیدم
چو ذات ما بنور او فنا شد
حقیقت بود شد عین خدا شد
چنان خورشید اینجا آشکار است
که در آتش بنور اندر نظاره است
همه ذرات از خورشید پیداست
ز خورشید این تمامت شور و غوغاست
ز نور ذات او روشن شده کل
ز نور ذات او گلشن شده کل
یقین ای بایزید این را بدان باز
که میگویم ز سر جان جان باز
یقین خورشید منصور است و ذاتست
ترا امروز در عین صفات است
درون من منور شد حقیقت
نهاد او مصور شد حقیقت
فرستادم ترا در عین مستی
که چون ماهی شدیو خود پرستی
چنانت رخ نمودستم درینراز
نمی یابی مرا اینجایگه باز
مگر ما را بچشم ما ببینی
نهانی و عیان پیدا ببینی
منم خورشید و تو ماهی درینراه
ترا محو آورم آخر در اینراه
چنانت محو گردانم به آخر
که خورشیدم به بینی جان بظاهر
چو آخر محو گردانم نهانت
در این پیدا بیابی سر جانت
دم آخر طلب کن سر جانان
که پیداست اینجا بی صور جان
حقیقت جان چو محو اینجهان شد
نمانده جان بکلی جان جان شد
منست او و منم ایشیخ جانم
در او گم گشت جان او شد جهانم
چو او در ذاتم اینجا زد اناالحق
نباشد جز که او پیوسته مطلق
مرا معبود اینجا آشکار است
حقیقت در دل و جانم نظاره است
چو من جزوم در اینجا جمله جزوند
چو من جانم در اینجا جمله عضوند
چو من دیدار بنمایم در اینجا
نظرکردم همه من بودم اینجا
چو دیدار من ایجا باز دیدم
جمالم در جمال او بدیدم
جلالم در تو پیدا شد نه بینی
مرا بشناس اگر صاحب یقینی
یقین پیش آر و بگذر از گمان تو
مرا بین در درون جان جان تو
عیان اینست کاگاهی بدیدم
ترا اینجایگه شاهی بدیدم
عیان اینست کاکنون گردی آگاه
بمعنی و بصورت خود توئی شاه
تو شاهی بایزید از قرب اعلی
حقیقت غرقه در نور تجلا
توشاهی بایزیدا اصل بنگر
مرا بین در درون و وصل بنگر
تو شاهی بایزید اینجا حقیقت
سپردستی یقین راه شریعت
تو شاهی بایزید از سر ما باز
نظر کن اینزمان انجام و آغاز
چنان دان بایزید اینجا حقیقت
تو شاهی و الهی در حقیقت
چنین دان بایزید اینجا به تحقیق
که بخشیدم ترا اسرار توفیق
ترا توفیق دادم تا بیابی
ترا تحقیق دادم تا بیابی
که من جان توام اینجا یقین دان
چو جانت در درونت بیش بین دان
ترا بخشیده ام جان و جهان من
نمود خود نمودستم نهان من
درون جان ما می بین رخ یار
حقیقت باز میدان پاسخ یار
ترا جانم در این جان و تن و دل
ترا آخر کنم ایشیخ واصل
کنم واصل ترا بیشک حقیقت
نمایم مر ترا اسرار دیدت
ز جان اینجا نظر کن در دل خود
حقیقت عرش بنگر حاصل خود
بجان بنگر که من خورشید هستم
درون سایه ات جاوید هستم
نباشد جز رخ من هیچ خورشید
که خواهد بود اینجاگاه جاوید
نباشد جز رخ تو جاودانی
مراد جانم از جان و جوانی
بمانم جاودانی در برتو
درون جمله باشم رهبر تو
منم راه و منم رهبر در اینجا
حقیقت او دمی رهبر در اینجا
چو ره بردی کنون در جسم و جانت
منم هم آشکارا و نهانت
نهان و آشکاراام همیشه
ترا اینجای بنمائیم همیشه
نهانی بس هویداام درونت
منم در عشق کل صبر و سکونت
درون جان تو جانات مستم
که پیدائی و پنهانیت هستم
سلوک اولت در صورت افتاد
از آن در راه ما معذورت افتاد
سلوک آخرت اینجا وصالست
ترا اکنون بهت شد عید سال است
چو سال آمد مبارک دان تو نوروز
که دیدستی حقیقت عید نوروز
بروز تو کنون تو دررسیدی
بهار و سال نو را باز دیدی
گلت بشگفت و نرگس بار آورد
وصالت در درون این بار آورد
یقین جانان منم امروز پیدا
به بخت و طالع اینجائی هویدا
همه ذرات صورت باز گردان
ز خورشیدت رخم تابنده گردان
حقیقت زنده کن ذرات عالم
نگه کن ز آنکه هستی ذات عالم
تو ذرات عالمی اینجای بشناس
توئی پنهان شده پیدا و بشناس
چو پنهان یافتی پیدا بدانی
چو پیدا یافتی یکتا بدانی
دمی بخشیدمت از خود بیکبار
که تا اینجا شدی از ما پدیدار
دمی بخشیدمت از لامکان من
ز ذات خویشتن اندر جهان من
دمی بخشیدمت تا زنده باشی
ز خورشید رخم تابنده باشی
ترا ایندم که داری آنزمان دان
هر آنچیزیکه میخواهی بمادان
ترا اینجا چو دادم آشنائی
حقیقت دادمت هم روشنائی
ز نور ذات من خود آشکاره
ترا کردم همی میکن نظاره
نفخت فیه من روحست جانت
نمود ما درین عین عیانت
نفخت فیه من روحست ز اسرار
تو کلی ذات مائی دم نگهدار
ز ذات ما یکی لمعه رسیده است
ترا یک سلسله از آن رسیده است
از آن یک لمعه در جمله جهان بین
از آن صد شور و آشوب و فغان بین
منم هر کسوتی را من خبردار
نمودارم کنون بنگر بر این دار
همه مائیم چه دار و چه زنجیر
ولی در عشق کردستیم تأخیر
که بنمائیم اینجا راز بیچون
بگویم آنچه هستم بیچه و چون
بگویم آنچه ما را آشکاره است
صفات ما بما اکنون نظاره است
وصال ما کسی یابد که جان دید
مرا اندر عیان جا و جهان دید
وصال او یافت از ما کو فنا شد
ز بود خود کنون آگاه ما شد
وصال او یافت از ما در یقین باز
که ما را دید و از ما شد سرافراز
وصال او یافت از ما در دل ریش
که ما را دید اینجا حاصل خویش
وصالم هر که یابد جان فشاند
بجان و سر ز وصل ما نماند
کنون ای بایزید ار عاشقی تو
فنای عشق ما را لایقی تو
اگر از عاشقانی جان برافشان
تو جان جان طلب می بگذر از آن
وصال اینجاست می بینم دو روزی
همی آورد میسازی و سوزی
وصال ظاهر صورت چو جانست
ترا امروز از او عین عیان است
وصال باطنت مائیم بیشک
دم آخر چو بنمائیم بیشک
بدانی وصل کل در آخر کار
چو بردارم حقیقت پرده یکبار
چو بردارم ز رخ پرده حقیقت
بیابی باز گم کرده حقیقت
چو این پرده حقیقت بردرانم
بدانی اینزمان از بی نشانم
در آنساعت نشانی بی نشانی
بیابی عین لا آندم بدانی
چو در عین فنا یابی بقایت
یکی باشد ز دید ما لقایت
بقای آخرین مائیم بنگر
حقیقت در همه جائیم بنگر
همه جا جان را پاینده باشد
کسی داند که از جان زنده باشد
ز حال این حقیقت نیست آگاه
کسی تا همچون ما گردد یقین شاه
من از اول حقیقت بنده بودم
ببوی وصل جانان زنده بودم
شدم از بندگی در قرب شاهی
کنونم اینزمان دید الهی
بصیرت لیک معنی جان جهانم
تو میدانی حقیقت زآنکه آنم
کنون آنم که جویانند جمله
بدو از عشق گویانند جمله
چو من آنم کنون در وصف ذاتم
کجا گویم که من عین صفاتم
ز وصف ذات خود هم خویش دانم
حقیقت نکته با تو بخوانم
منم کون و مکان ار باز بینی
ز من اینجا حقیقت راز بینی
منم اینجا حقیقت چو هر ذات
فکنده عکس خود بر جمله ذرات
منم اینجا نموده نقش آدم
هزاران آدم آرم من دمادم
بما آدم در اینجا گشت پیدا
تو اوئی باز بین او را هویدا
تو و او هر دو نور ذات مائید
حقیقت صفحه و آیات مائید
یکی نورید هر دو در هویدا
حقیقت دان مرا امروز اینجا
حقیقت بر سر دارم تو بنگر
ز بود تو خبردارم تو بنگر
منم بردار اینجا بر تو بردار
منم آیینه بیشک تو خبردار