" rel="stylesheet"/> "> ">

در نموداری سر توحید حقیقت

حقیقت بایزید آنلحظه بگریست
بدو گفتا چو تو ایجان و دل کیست؟
بجز تو کیست اینجا تا به بینم
بجز تو کس نه بدصاحب یقینم
بجز تو نیست اینجا در خیالم
زهی جان و دلم اندر وصالم
بجز تو نیست اینجا رهبر من
توئی چرخ فلک ساز ره من
تو دارم اینزمان و کس ندارم
بجز تو راه پیش و پس ندارم
کسی کو جز تو بینم دیده دوزم
ز سر تا پای در آتش بسوزم
اگر جز تو به بینم اندرین راه
مرا انداز جانا در بن چاه
بجز تو کس نبینم من بعالم
توئی در جسم من اینجا دمادم
ترا دارم درون در آشنائی
مرا جان و دلی بین خدائی
ترا دارم دل و جانم ز تو شاد
نیارم جز تو من چیز دگر یاد
توئی جان و جهان جان عالم
که میگوئی مرا سر دمادم
دمادم راز من گوئی بخود باز
منم گنجشک و تو هستی چو شهباز
حقیقت بود من بود تو باشد
بجز تو دیدن من از چه باشد
همه جانا توئی دگر هبا شد
ز دیدارت ز دید خود فنا شد
خبر یافت آنکه از خود باز پرداخت
وجود جان خود بهر تو پرداخت
خبر آن یافت کاینجا بازدیده است
بدید اینجا رخ شهباز دیده است
همه جویای وصل تو در این راه
همه گویای وصل تو درینراه
همه چون ذره و تو عین خورشید
وصالت را همیجویند جاوید
وصالت را همیجویند جانا
نه با تو راز میگویند جانا
تو خورشیدی همه اعما بمانده
بصر رفته سوی دنیا بماند
کجا اعمی به بیند نور خود باز
کز آن شرحی دهد اینجا خبرباز
تو خورشیدی بجز نورم نه بینی
بجز دیدار منصورم نه بینی
تو خورشید بگرد چرخ گردان
کواکب در تو محو مانده حیران
چو خورشید رخت پیداس امروز
از آن این شور و این غوغاست امروز
از آن ذرات اینجا پای کوبانست
که خورشید رخت امروز تابانست
از آن شور است امروز اندر اینجا
که در نه چرخ هم شور است و غوغا
فلک از شور عشقت گشته گردان
دلش از تف تو مانده است گریان
همه مردان اسرار حقیقت
ترا صاحب گرفتند و رفیقت
شد از جان و بجان اینجا نمانند
ابا تو جز بتو چیزی ندانند
کنون استاده نزد صاحب راز
اگر گوئی کنون گردند جانباز
مریدانم همه از جان غلامت
ترا ناپختگان و مانده خامت
همه خامند نزد پخته عشق
ز موری کو نشان از تخته عشق
ز موری گوید اینجا هر کسی باز
مگر یابند از تو رشته باز
توئی سررشته و ایشان طلبکار
همی سررشته شان آور پدیدار
چه باشد گر تو اینمشتی گدا را
کنی از وصلت اینجا آشنا را
مرایشانرا ده اینجا روشنائی
ز ظلمت ده رهی در روشنائی
مرا دانی که از جانت مریدم
غلام ذاتت ار چه بایزیدم
هر آن چیزی که گفتی مر مرا باز
بدانستم یقین ایصاحب راز
مرا دیگر سؤالی ماند از تو
که جان و دل یقین شد مست با تو
چنان خواهم که با من راز گوئی
سؤالم در شریعت باز گوئی
چو من با شرع تو در ناز و سوزم
ز نور شرع اینجا برفروزم
مرا از تو همه نور و حضور است
مرا از تو کنون عین حضور است
حقیقت از تو دیدم مستی یار
حقیقت آئی اندر من پدیدار
حقیقت نیست جز تو صاحب شرع
که میدانی حقیقت شرع از فرع
در اول چون بگفتی مر مرا باز
ز اصل و فرع اینجا صاحب راز
که جان اصلست اینجا راهبر اوست
حقیقت جان جانت هست پر دوست
ز جان کردم حقیقت سیر در خویش
حقیقت جان بود از جسم درویش
بنور جانست زنده هر چه دیدم
من از جان اندرین گفت و شنیدم
یقین جانست دیدارت در اینجا
یقین شد کفر و ایمانم در اینجا
درینمعنی گه گفتی از عیانم
یکی بوده است اینجا جمله دانم
مرا این لحظه وصل دلگشایت
در اینجا شد حقیقت کلکسایت
حقیقت بایزیدت اندر اسرار
ترا داند ترا بیند همه یار
توئی هم اصل و هم فرعی همیشه
حقیقت در یقین شرعی همیشه
ترا شرعست اصل شادکامی
که میخواهی در اینجا نیکنامی
حقیقت شرع میگوید بگویم
یکی نکته بود در گفتگویم
مرا ده از برای خود حقیقت
جوابی خوب در راه شریعت
گرامی انبیا همچون تو بردار
در اینجا آمد از بهرت نمودار
دگر گویم جوابی بهر بیچون
که چون پیداست اینجا هفت گردون
حقیقت آسمان و چرخ و افلاک
ز چه پیداست اندر حقه خاک
در اینمعنی بگو تا چیست خورشید
مرا اینست اینجا گاه امید
چو جانان اینهمه پیدا نموده است
درون اینهمه غوغا نموده است
بگو تا سر رازت باز دانم
نهانی گفته رازت باز دانم