" rel="stylesheet"/> "> ">

جواب دادن منصور بایزید را

بدو منصور گفت ای راز دیده
کنون بگشای ایشهباز دیده
ز شرعست این بیان اینجا بگویم
ترا راز نهان اینجا بگویم
حقیقت انبیا این کوست بردار
در اینجا رفت بیشک تا بر یار
حقیقت بود عیسی سرافراز
که شد بر دار و آنگه شد دگر باز
بسوی حضرت بیچون ماهان
بسی اینجا نمودم سر و برهان
چو عیسی پایداری کرد با ما
در اینجا گاه آمد فرد با ما
ملامت یافت عیسی از یهودان
که تا شد باز زاینجا پیش جانان
تو میپرسی که من بد بودم اینجا
ابا او زانکه معبودم در اینجا
نمودی مینمودم در درونش
در اینجا گاه کردم رهنمونش
چو عیسی از وصال ما خبر یافت
بنزد خویش دنیا مختصر یافت
چنان بگذشت عیسی روح کل شد
از آن اینجای ما با ما عیان دل شد
ز جان بگذشت تا دیدار آمد
ابا ما همچنین بردار آمد
چو از دارش فرستادیم جبریل
مر او را بود با ما سر انجیل
بسوی حضرت خود راه دادم
مر اورا قرب و عز و جاه دادم
حقیقت چون یقین بشناخت ما را
خود اندر راه کل دریافت ما را
کنون عیسی ابر چرخ است چارم
ز شیبش تا ببالا هست طارم
ز شیبش عین بالا هست جنات
مر او را داده ایم از نفخه ذات
تمامت عین جانانست اینجا
حقیقت در عیان جانست اینجا
ندانی سر اینمعنی تو بشنو
حقیقت اینست از مولا و حق شو
یقین جانست عیسی شیخ معظم
سوی دنیا رسیده اندر این دم
تو از عیسی و جان اینجا خبر یاب
توئی در چرخ چارم در نظر یاب
چهارت چرخ سوی شیب و بالا
تو اینجا باز مانده در سوی ما
چو عیسی صاحب اسرار ما شد
حقیقت اول اندر دار ما شد
اگرچه بود اینجا پاکباز او
یقین در عشق آمد بی نیاز او
چنانش پاکبازی بود اینجا
که پیشش پاکبازی بود اینجا
چو اندر پاکبازی گشت آگاه
وصال ما در اینجا یافت آنشاه
وصال ما در اینجا یافت تحقیق
ز سوی حضرت ما یافت توفیق
حقیقت بود عیسی صاحب راز
که شد بر دار و گفتم با شما باز
چو جان عیسی بیکدم در فکند او
گشاده بیشکی از بند بند او
حقیقت گشت من چون جوهر پاک
بسوی ذات شد از آب و از خاک
چو در چارم بیک سوزن باستاد
حقیقت باز ماند از آتش و باد
درین ره گر بموئی باز مانی
حقیقت ره بذات ما ندانی
کنون عیسی حقیقت بایزید است
که در وی پایدار کل پدید است
تو عیسی سیرتی ایشیخ عالم
نظر کن عین روح الله ایندم
تو در چارم بمانی باز مانده
در این عین فنائی باز مانده
ترا تا سوزن عیسی فرو بست
از آن ذات تو با آلانه پیوست
اگر چون من برون آیی تو روشن
تو بندی دل در اینمعنی بسوزن
نمائی هیچ جائی در افق باز
شوی ذات من آنگاهی سرافراز
درین سوزن بماندی شیخ اکنون
کجا بتوان گذشت از هفت گردون
حقیقت من ز عیسی در گذشتم
بساط نیستی اندر گذشتم
در آنعالم که عیسی آن پدید است
در آنجا هفت گردون ناپدید است
در آنجا هیچ نیست و جملگی هست
ولیکن تا شوی اینجایگه پست
در آنعالم قدم زد همچو منصور
از آن از دار کل افتاد او دور
قدم زد آنگهی کون و مکان دید
نمود خود همه پیغمبران دید
در آنحضرت چو دیدم باز اینجا
درون من یکی شد باز اینجا
حقیقت دامگاه لامکان داشت
بمنقار او نمود جان جان داشت
از آن شهباز را پرواز دیدم
نمود خود بجانان باز دیدم
یکی دیدم در آنحضرت طرایق
یقین من بودمش عین حقایق
همه در چنگل شهباز مانده
همه در عشق صاحب راز مانده
چو راز خود مرا شد فاش اینجا
حقیقت من بدم نقاش اینجام
منم نقاش مر ذاتی که پیداست
حقیقت عین ذراتی که پیداست
همه در دست من گریان و زارند
همه از شوقم اینجا بیقرارند
همه با من سخن گویند اینجا
ز من هم راز من جویند اینجا
نمودم آنچه بنمودم یقینش
از اینجاگه ربودم من یقینش
چو از صورت برونش آوریدم
شود من من در او اینجا پدیدم
حقیقت جهد باید کرد زینراه
که ماند اینجا بیک سوزن یقین باز
بمانی بایزید اینک تو بشناس
منم عیسی تو این مینوش و خوشباش
اگر مانی بیک سوزن بمانده
تو باشی کمتر از یک زن بمانده
حقیقت و زن صاحب شرع آنست
که عین هستی حق جاودانست
حقیقت عین هستی خداوند
نگه میکن که تا چند است در چند
حقیقت آنچه بینی آفرینش
همه پیدا نگر در عین بینش
از اول آسمان بنگر تو در خویش
حقیقت پرده آورده در پیش
دگر عرش و فلک با مهر و با ماه
درون تست و تو خورشید اینراه
تو خورشیدی بجان بنگر حقیقت
بما چشمت بود اندر حقیقت
دگر عرشت دل است و دل در اسرار
از اینمعنی بود اینجا خبردار
توئی چرخ فلک گردان نموده
ز سر ذات تو حیران نموده
فلک اینجا توئی تا چند گردی
فلک شاید که گردی درنوردی
ز عرش دل در اینجاگه نظر کن
درون خویش روح الله خبر کن
اگرچه عرش دل آمده درینراه
حقیقت فرش کل آمد درینراه
اگر از عرش اعظم راز جوئی
که عیسی از چهارم باز جوئی
چو عیسی در درون عرش پیداست
حقیقت عکس او بر فرش پیداست
تو عیسی جوی اینجا با زره گرد
که چون عیسی شوی اندر جهان فرد
همه گفتم سخن ایشیخ دانی
توئی چرخ و فلک عرش نهانی
درون تست پیدا گرچه مایم
ترا اینرازها بوده است دایم
در این ره همچو عیسی باش آزاد
ز عشق دوست ده هان جمله بر باد
چو عیسی زنده میر ای زنده دل پاک
که تا چون خر نمانی در گل و خاک
چو عیسی گر شوی از خویش بیزار
بمانی زنده دل در حضرت یار
بنور عشق گر عیسی به بینی
ز دید او یقین مولا به بینی
ز عیسی گر خبر داری خبردار
ترا چون او بباید رفت ناچار
خریدار جواهر بایزید است
که اسرار خدائیرا بدیده است
خریدار است اینجا جوهر ذات
بدو نازان حقیقت جمله ذرات
حقیقت بایزیدم باز مانده
عجایب مانده اندر راز مانده
سؤال کودکانه کردی از من
ترا اسرار گفتم جمله روشن
اگر عیسی صفت آئی تو بردار
کنم بر دارت اینجا از نمودار
اگر بردار ما آیی زمانی
ترا بردار بنمایم عیانی
اگر بردار آیی از دل پاک
چو عیسی جان شود در جسم تو پاک
چو عیسی جان شوی در عالم کل
تو باشی در یقین روح الله کل
منم امروز اندر پایداری
چو عیسی زمان در بیقراری
وصال اندر فراقم دست داده
مرا دلدار جام مست داده
چنان از جام معنی مست گشتم
که در ذات خدا پیوست گشتم
مرا دلدار جامی داد امروز
ز دستش خوردم آن جام دلفروز
حقیقت انبیا و اولیایم
ابا روح الله اینجا آشنایم
خدائی دارم اینجا در یقین من
از آنم در دو عالم پیش بین من
از آنم در حقیقت پیشوائی
که دارم در همه عین خدائی
خدائی یافتم اینجا نهانی
دگر اسرار و انوار معانی
اناالحق یافتم از راز خود باز
منم اینجا حقیقت هم سرافراز
سرافرازم میان عاشقان من
خبردارم حقیقت واصلان من
ز جانان برخورید امروز اینجا
حقیقت رهبرند امروز اینجا
وصال امروز عین الناس دارند
همه در سوی نور ما شتابند