حقیقت از شب اندر کشتی اینراز
مرامیگفت نزد آنکسان باز
من ایشیخا حقیقت چون خدایم
یقین گشتی جهانرا رهنمایم
خدایم من که در کون و مکانم
بدان شیخا که برتر ز آسمانم
خدایم من نشسته سوی کشتی
در این اسرار شیخا چون گذشتی
فلک را با ملک در سوی دریا
من امشب دیده ام در خویش پیدا
همه از من پدیدارند امشب
ز من بیشک خریدارند امشب
همه در من من اندر خود نشسته
مهار عشق را بر جمله بسته
بدستم آسمانها و زمین است
مرا خورشید در مهر نگین است
مرا پیوسته اینجا آشنائی است
ابا ذراتم اینجاگه خدائی است
به بین شیخا درون بحر هستی
مرا اینجا خدایم در پرستی
حقیقت کافرم هم بت پرستم
حقیقت جوهری در بحر هستم
من اینجا بر سر کشتی اسرار
درون بحر هستم در شهوار
تو دانی شیخ بنگر در بن بحر
نظر کن در ما بین اندر این قعر
نظر کن در من و بنگر در اینجا
حقیقت در ما را جوهر اینجا
همه ذرات اند از من پدیدار
منم در وصل خود خود را خریدار
خدای بر و بحر جمله گانم
محیط جمله کون و مکانم
چه باشد نزد من دیدار عقبی
منم اسرار و آن بر جمله مولا
درون جمله اینجا راز بینم
کجا در دار خود را باز بینم
کجا یابم حقیقت دار خود باز
که تا بردار خود گردم سرافراز
عجب ماندم در آنشب کو چنین گفت
در اسرار آنشب این چنین سفت
که بنگر هان چو تو شیخ کبیری
بمانده در کف صورت اسیری
مرا هم صورتست و ذات و معنی
منم پیوسته در آیات و معنی
جلالم در جلالم بحر مانده
بسی در بحر خود کشتی برانده
کنون از بحر خواهم رفت بیرون
نمایم راز اینجا بیچه و چون
درین بحر فنا بودم گرفتار
دو روزی با تو در دریای اسرار
کنون شیخا چو وقت رفتن آمد
مرا اسرار با تو گفتن آمد
برون خواهم شدن در اندرونم
تمامت بحریان راه نمونم
تو شیخا دل ابا ما راست میدار
که ما را باز بینی بر سر دار
در آنروزی که در بغداد آیی
ابا ما یکدمی دل شاد آیی
مرا آنروز بینی خوار و خسته
طناب ذل اندر دست بسته
مرا آنروز یابی شاه عالم
مرا آنلحظه یاب آگاه عالم
چنین خواهد بدن گر باز بینی
مرا در عشق صاحب راز بینی
تو شیخا اینزمان از ما نهانی
که ما دانیم راز و تو ندانی
درینره گرچه بیشک واصلانند
نه هرکس اصل کل اینجا بدانند
همانکس وصل یابد همچو من باز
که گردد سوی دریای فنا باز
بدریای فنا خواهم شدن من
بجوهر کل خدا خواهم بدن من
بدریای فنا خواهم شدن کل
که تا یابی چو ما در عین آن ذل
در ایندریا کنون رفتیم و گفتیم
حقیقت را ز رخ را در نهفتیم
خدایم چند گویم من خدایم
حقیقت بیزوال و در بقایم
مگو ای ابله دیوانه اینراز
وگرنه لایقی بر نفت و براز