" rel="stylesheet"/> "> ">

جواب دادن منصور مدعی را

بخندید آنزمان منصور و این گفت
که نتوانی به گل خورشید بنهفت
منم خورشید و تو ذرات مائی
کجا در عین این آیات مائی
مرا زیبد که در کشتی و دریا
کنم اسرار خود این لحظه پیدا
مرا زیبد که اکنون اندر این بحر
روم نزد شما من اندرین بحر
بسی بیهوده گفتی اندر اینجا
بحل کردم ترا ای جام شیدا
توانم امشب اینجاگاه جانت
کنم محو و بمانم در نهانت
اگر نه شیخ اینجاگاه بودی
یقین منصور تو با او نمودی
یقین شیخا که من از واصلانم
نه همچون اینخزان و جاهلانم
کنون بد رود باش ایشیخ باداد
که تا با هم رسیم از سوی بغداد
مرا وصلی است شیخا باز دانی
به بغداد آنگه آن راز نهانی
بچشم خویش بینی شیخ آندم
که تو منصور بینی اندر آن دم
بپا برخاست آنشوریده مست
میان خویشتن محکم فرو بست
بشد او تا لب کشتی و گفتا
مرا ایشیخ اعیانست پیدا
مرا اعیانست پیدا تا بدانی
نمود ما کنون یکتا بمانی
کنون خواهم شدن تا دید جانان
درون قعر در توحید جانان
در این بحر معانی غوطه آرم
نهان خواهم شد آنکو پایدارم
تو شیخ این نکته از ما بشنو اکنون
که تا من باز گویم بیچهو چون
در آنروزیکه من خواهم ز شیراز
ترا در نزد خود ایصاحب راز
چو آئی و به بینی راز داری
کنی با ما زمانی پایداری
کنون ایشیخ اینجا غافلانند
کجا اسرار ما اینجا بدانند
کنون ایشیخ اینان عاقلانند
کجا اسرار ما اینجا بدانند
ز بهر عزت تو ایسرافراز
بماندم من در این گفتارها باز
ولیکن صبر دارم در حضورم
ز اسم من به بین اسم صبورم
صبوری پیشه منصور آمد
از آن پیوسته غرق نور آمد
صبورم در همه آفاق گفته
میان سالکانم طاق گفته
صبورم بیزمان در کایناتم
بصورت ز آنکه معنی جمله ذاتم
کنون ذاتم که جانم یار گشته
ز سر عشق برخوردار گشته
کنون ذاتم که آگاهم ز اسرار
مرا جایست دمدم بر سر دار
کنون یارم که آگاهم ز خورشید
که ذات ماست روشن مانده جاوید
کنون چون یار در جانست ما را
چو خورشید است جانانست ما را
کنون چون یار میگوید مرا راز
یکی معنی بگویم هان بتو باز
در امشب سر ما بنگر یقین تو
درون جان و دل شو پیش بین تو
در امشب آنچه گویم گیر در یاد
که معلومت کنم در ملک بغداد
حقیقت دار و شرع فرع بگذار
بجز حق اصل و فرع شرع بگذار
چو از صورت گذشتی نیست تاوان
که خورشید یقین یکیست تابان
ریاضتها بسی اینجا کشیدی
چو من هم صحبت دیگر ندیدی
ابا تو دم زدم کل از شریعت
ز هر رازی نمودم دید دیدت
در اینمعنی که میگویم بسنجی
ازین نقد گهر باید نرنجی
تو شیخا کل ز من واصل شد و جان
تو خود زین معنی اینجاگه مرنجان
تو اکنون واصل منصور هستی
که همچون دیگران بت می پرستی
نه همچون دیگران ایشیخ اکبر
توئی هم پیشوای دین و مهتر
تو اکنون پیشوای سالکانی
حقیقت هم خدای سالکانی
وصول واصلانی راز گوئی
وطن در مسکن شیراز جوئی
کنون دانی که کل منصور باشد
در این گفتارها معذور باشد
چو منصور است در جانت نظر کن
دل و جانت ز راز ما خبر کن
کنون تا این دمت من یار بودم
ترا من صاحب اسرار بودم
ترا معلوم کردم از ریاضت
ببخشیدم ترا عین هدایت
کنون چون از سلوک راه معنی
ترا کردم یقین آگاه معنی
ترا بخشیدم اینجا کل کرامات
رسانیدم ترا سوی مقامات
مقاماتی که تو داری درامروز
کجا بیند بخود چرخ دلفروز
چو تو شاهی دگر بر تخت اسرار
که هستی در جهان جان نمودار
نه بیند چشم عالم تا ب آخر
چو تو دیگر یقین ای قطب ظاهر
تو قطب عالمی و شاه عشاق
فکنده زمزمه در کل آفاق
تو قطب جمله کون و مکانی
ز کون این لحظه در کون و مکانی
تو میدانی که یار تو که باشد
حقیقت غمگسار تو که باشد
چو بودم غمگسارت تا باکنون
کنون از پرده خواهم رفت بیرون
کنون از پرده خواهم رفت بر در
تو درپرده نشین اکنون و برخور
من از پرده کنون بیزارم اینجا
که بیشک صاحب اسرارم اینجا
مرا این پرده اکنون گشت پاره
چنین تقدیر بد بهر نظاره
کنون ایشیخ در عین الیقین باش
چو مردان هر زمانی پیش بین باش
دمی بی یاد ما اینجا مزن تو
حقیقت مرد باش اینجا نه زن تو
که ما از اصل فطرت دوستانیم
بصورت هر دو اندر بوستانیم
چو ما در اصل کل هستیم ما ذات
کنون ذاتیم ما در عین ذرات
دراینجان آن ما بوده است پیدا
تو میدانی حقیقت شیخ دانا
توئی اکنون و من من هم تو باشم
به هر جائی که باشی با تو باشم
وفاداری کن آنروزیکه دانی
مرا مگذار ضایع تا توانی
قدم رنجه کن اندر سوی بغداد
مرا بنگر تو اندر کوی بغداد
که قدرت دوستی صورت اینست
وگرنه کل ترا عین الیقین است
کنون عین الیقین داری در اینجا
مرا مگذار ضایع شیخ دانا
از آن تکرار میگویم دمادم
که تو داری حقیقت کل در آدم
چه گویم وصف تو تو بیش از آنی
که چون من تو حقیقت جان جانی
حقیقت فرع ما اینست ای یار
که من خواهم شدن اندر سر دار
تو صورت گوشدار و عین تقوی
که در وی نام قطبی سوی دنیا
حقیقت آخرت زان تو باشد
که این منصور قربان تو باشد
منت قربان راهم شیخ بیچون
که میریزم بپای دار تو خون
بریزم خون خود قربان راهت
نیندیشم ز جان عذر خواهت
منم اکنون شده در سوی بغداد
کنون بدرود باش و دار بریاد
گفت این و فرو رفت او بدریا
فتاد اندر میان بحر غوغا
عجب آشوب اندر موجها زد
عجب کشتی ما بر فوجها زد
همه نزدیک ما اینجا دویدند
حقیقت جملگی عذر آوریدند
که ایشیخ جهان آخر دعائی
که جز تو نیست ما را پیشوائی
چه سر بود اینچنین اسرار امشب
که اینخاکست بر دیدار امشب
چنین شوری که اندر بحر افتاد
تو گوئی کشتی اندر قعر افتاد
کدامست این بزرگ و از کجا بود
ورا اینعزم بر سوی کجا بود
من این لحظه چو دیدم آنچنان راز
خدا را گفتم ایدانای هر راز
تو راز جملگی پیوسته دانی
که از غرقاب ما را وارهانی
رهانیدن کسی دیگر نداند
کسی دیگر بذات تو نداند
تو بیچونی و میدانی یقین راز
بدار اینقوم بنده را زبان باز
تو ای منصور اکنون یاریی ده
مرا از راز برخورداریی ده
نگفته بودم ایجان این سخن من
که شد آنشب مثال روز روشن
تو گوئی بود آنشب صبحگاهی
همه عالم پر از نور آلهی
چنین زاینمرد دیدم راز اینجا
دگر امروز دیگر باز اینجا
حقیقت این بزرگ پاکباز است
ز معنی و ز صورت بی نیاز است
در اینمعنی که او دیده است گفتم
بچشم سر ازو اکنون شنفتم
هماندم کاندر آن دریای اعظم
همیزد میزند اینجا همان دم
هماندم میزند در پاکبازی
که دارد قرب ذات بی نیازی
دم کل میزند آگاه گشته
سراپایش همه الله گشته
سراپایش همه ذرات گشته
همیشه در میان آیات گشته
سراپایش همه ذرات باشد
همه سررشته هر ذات باشد
چو میداند زبان جمله این را
زبان اوست در عین الیقین را
یقین صرف دارد در معانی
که بیچونست در صاحبقرانی
من این دید دگر بسیار دیدم
ولیکن در یکی دلدار دیدم
جنید اینست بیشک عین دلدار
دگر او را در اینمعنی مپندار
که دارد هیچ آرامی در اینعام
وصال دوست دارد در سر انجام
مر انجامش چنین حرفست بردار
ز کون و از مکان خود خبردار
رسیده است اینزمان دراصل جانان
یقین داری یقین از وصل جانان
چو وصل او را در اینجا منکشف شد
دل و جانش بجان متصف شد
چو جانش متصف شد گشت جانان
وز آن پیدائی آمد راز پنهان
بصورت لیک جانست او در اسرار
ز اسرار است او اینجا خبردار
کنون اینجا جنید پاکدین تو
درین رویت جمال او به بین تو
که روی او یقین فر الهی است
ورا در کل کمال پادشاهی است
کمال پادشاهی پر جبینش
گواهی میدهد عین الیقینش
گواهی یمدهد بر وی دل و جان
مرا بی شک که او راز است و جانان
گواهی میدهد جانم باقرار
که این سر خدایست ونمودار
گواهی میدهد جانم ز معنی
که هست اینمرد کل دیدار مولا