تو ایشیخ کبیر و قطب عالم
مرا دانی و می بینی در آندم
چنان راهست سپردم تا بمنزل
که ما را دوست امروز است حاصل
مرا حاصل وصال جان جانست
چه جای اینهمه شرح و بیانست
جنید پاک با تو گفتم اسرار
ابا تو او بشرع آمد خبردار
بفرماید بحکم شرع جانان
که هر چیزیکه باشد بدتر از آن
مرا امروز بنموده است اینجا
در من زین قفس بگشوده اینجا
حجابم هیچ نیست ای شیخ عالم
بجز صورت در اینجاگاه ایندم
حجابم صورتست و آفرینش
وگرنه جملگی ذات از تو بینش
حجابم صورتست و جان جانست
ولیکن مرد را در ترجمانست
حقیقت دم ز دستم از خدائی
نخواهد بود با اویم جدایی
در او واصل کنم در خویش اینجا
حجابم برگرفت از پیش اینجا
اگرچه سالکست و در وصالست
ولی از دیدن خود در وبالست
همه رنج من است از بیم صورت
وگرنه نیست اینجاگه کدورت
همه خواهد مر این صورت به اعزاز
که گردد بی نشان از بی نشان باز
چنان کاول نهادش بی نشان بود
ورا این آرزو اندر جهان بود
که تا منصور آید واصل کل
ورا دیدار باشد حال کل
کنون دو دست ما اینجا بینداز
زبان و پایم اینجا ایسرافراز
اگر با ما یکی ذاتی تو شیخا
بجان تو که با ما کن تو اینرا
بفرما تا دو دست و پایم اینجا
ببرند با زبانم شیخ دانا
قصاص شرع دان تا یار باشم
ز سر عشق برخوردار باشم
نمیخواهم من ایندست و زبانم
کزین دست و زبان عین جهانم
نمیخواهم من این هر دو قدم را
قدم میخواهم اما در عدم را
نمیخواهم بجز دیدار جانان
چنین خواهد بدن اسرار جانان
درین دنیا ز صورت مبتلایم
فتاده در کف و چنگ قضایم
اگرچه خود قلم راندم بتحقیق
مرا از عین آمد عین توفیق
قلم راندیم و آنگه در کشیدیم
قلم بر نقش ذات خود کشیدیم
قلم راندیم ما در اصل اینجا
که بیصورت بیابم وصل اینجا
قلم راندیم و دیگر می چه ماندست
اناالحق میزنم دیگر چه مانده است
مرا جانست و جانان در خیالم
نموده اینزمان عین وصالم
سخن کز وصل گوئی جمله سوز است
ب آخر چون سخن از دلفروز است
چو جانان اینچنین مر خویشتن راست
در این بغداد جان ما بیاراست
سرافراز است و دارد همچو جانم
همیداند یقین راز نهانم
تو ای دار اینزمان میدار معذور
که یار تست اینجاگاه منصور
تو ایدار از حقیقت پایداری
ابا با یک نفس دیدار یاری
وصال عاشقان آمد سر دار
که تا مر سالکان دارد خبردار
وصال عاشقان سربازی آمد
که منصور از یقین برداری آمد
وصال عاشقان در جان فشانی است
که عاشق در ازل راز نهانی است
وصال عاشقان خواهی ببر سر
که تایابی مقام خویش آنسر
همه عشاق حیرانند و منصور
سخن از وصل راند نور علی نور
وصال ما فراق ماست ما را
که وصل کل فنای ماست ما را
وصال ما حقیقت در فنایست
وصال اینست و باقی کل هبایست
کنون شیخ جهان تا چند گویم
تو پیوندی چرا پیوند جویم
من این پیوند میخواهم خدائی
که تا یابم بکل سر خدائی
من این پیوند میسوزم در اینجا
چنین گونه دل افروزم در اینجا
که با پیوند ما در سوی ما تو
بیابی را خود در کوی ما تو
اگر در کوی خودخواهی قدم زد
قدم را اندر آن کو در عدم زد
نمود خویشتن بیدست و بی پا
که داری در درون خلوتم جا
زبان بردار اینجا بی زبان شو
چو گردی بیزبان در ما نهان شو
نهان شو تا عیان گردی چو منصور
بمانی جاودان نور علی نور
نهان شو همچو ما در بی نشانی
بگو آخر که قصه چندخوانی
چنین میگویدم دلدار اینجا
خبر کردم ز هر اسرار اینجا
اناالحق میزند منصور بی دوست
که منصورم فنا گفتن هم از اوست
اناالحق کی زند منصور بر دار
اناالحق حق زند اینجا بگفتار
اناالحق در زبانم اوست جمله
در اسرار اینجا اوست جمله
اناالحق میزند اینجای مطلق
نفس گفتار او حقست الحق
چو حق گوید یقین هم حق بداند
نمود خویشتن مطلق بداند
بجز حق می نداند حق توان دید
که چشم جان تواند جان جان دید
خدا خود دید در دیدار منصور
نمود خویشتن راکرد مشهور
خدا دیدم در این آیینه اینجا
اناالحق زد به هر آیینه اینجا
هر آیینه در اینجا جایگه ساخت
که بود ذات خود منصور پرداخت
حقیقت جسم منصور است و جان حق
از آن جانان بهر جا زد اناالحق
چو منصور است حق حق جمله داند
بجز حق حق یقین اینجا که داند
از آن جام است خورده در ازل او
که هرگز می نه بیند بی خلل او
از آن جامی است خورده بر سر دار
که خود باشد نمود خود نگهدار
از آنجام است خورده در حقیقت
که جز حق می نه بیند در شریعت
از اول میزدم اینجا دم کل
که تا پیدا کنم من آدم کل
همه پیدا که بیشک هست منصور
شرابی خورده است و مست منصور
او آن مستم که روی شاه دیدم
من اندر نزد رویش ماه دیدم
از آن مستم که دارم جام اینجا
نمود آغاز با انجام اینجا
از آن مستم که در عین خرابات
نمی گنجد همی طاوس و طامات
از آن مستم که دانم در وصالم
وصال امروز در عین وبالم
از آن مستم که خواهد بود ما را
یکی ذات عیان معبود ما را
یقین میدان که من امروز مستم
بحمدالله که من نی بت پرستم
بت خود می بسوزانم در این نار
که تا بت در فنا گردد خبردار
بت خود گر بسوزم پاک گردد
نمود صانع افلاک گردد
بت خود می بسوزم اندر اینجا
به بیند خویشتن در جمله پیدا
بت خود چون بسوزم طاق گردد
نمود جمله عشاق گردد
بت خود چون بسوزم جان شود کل
ز بعد جان یقین جانان شود کل
بت خود چون بسوزانم حقیقت
خدا باشد حقیقت در طبیعت
دو روزی سیر با ما کرد اینجا
یقین خواهم بدن نی فرد اینجا
بت من بافتیست این جان جانان
حقیقت میکند او خویش پنهان
نه کافر باشد این منصور شیخا
که بت سوز آمده است این شیخ دانا
حقیقت چون چنین افتادم ایشیخ
ز بود خویشتن آزادم ایشیخ
سخن در صورت و معنیست اینجا
یقین ایشیخ بی دعویست اینجا
بمعنی آمدستم نه بدعوی
که در معنی نگنجد هیچ دعوی
یقین دعوی و معنی آن بود شب
که در در دریا نمود آنشب ترا رب
دگر دعوی که دیدی بر سر دار
که غیری نیست جز دیدار مولا
چو دعوی باطل آمد اندرینراه
ز معنی باش و از اسرار آگاه
همه مردان ز دعوی باز گشتند
در این اسرار صاحب راز گشتند
حقیقت راز ما معنی است جانی
نمودستیم این راز نهانی
اگر دعوی بدی در ملک بغداد
فنا آورد می بیشک بیک باد
مرا معنی در اینجا پای بند است
در این اسرار عشقم او فکند است
مرا معنی نخواهم سوخت در نار
حقیقت خرقه با تسبیح و زنار
مرا معنی بجان جان رسانید
ز پیدائی سوی پنهان رسانید
مرا معنی در اینجا دید باز است
تنم در عشق در سوز و گداز است
مرا معنی چنین در دار آویخت
حقیقت عشقم اینجا فتنه انگیخت
همه مردان بلای یار دیدند
همی چندی خود اندر دار دیدند
همه مردان بلاکش در فراقند
ببوی وصل او در اشتیاقند
همه مردان بزیر خون چو در خاک
گناهی زین ندارد چرخ افلاک
همه مردان در اینجا در بلایند
چنین افتاده در دام قضایند
قضا را با بلا دیدند اینجا
بجان و سر بگردیدند اینجا
هر آن از جان خود ترسد درینراه
کجا گردد ز عشق دوست آگاه
هر آنکو لرزد او بر جان خویشش
کجا بنماید او دیدار پیشش
سر و جان در فدای راه دلدار
کنم امروز بیشک بر سر دار
سر و جان در فدای یار کردیم
حقیقت جام مالامال خوردیم
چو ما مستیم اینجا بر سر دار
همه مستند آخر کیست هشیار
که هشیار است اینجا تا بدانیم
کتاب وصل خود با او بخوانیم
که هشیار است اینجادرخرابات
که با او راز بنمایم بطامات
همه مستند و اندر خواب رفته
عجایب بیخود اندر خواب خفته
همه مستند و هشیاری ندیدم
درینموضع وفاداری ندیدم
همه مستند و اندر حیرت اینجا
ندارندی ز مردی غیرت اینجا
همه مستند و اندر بند باقی
بده جامی می اینجا زود ساقی
بده جامی دگر در حلق منصور
که تا از جان شود و از خویشتن دور
بده جامی دگر ما را در ایندم
که بر ریشم بود یک جام مرهم
بده جامی دگر ز آنجام مطلق
که از مستی زنم دیگر اناالحق
بده جامی دگر از آن خرابات
که اینجا درنگنجد عین طامات
بده جامی دگر اینجام بستان
که بی رویت نخواهم باغ و بستان
بده جامی دگر تا عین زنار
بسوزانم در اینجا گاه زنار
بده جامی دگر چون راز گفتم
اناالحق با همه سرباز گفتم
بده جامی و بربایم حقیقت
که تا پنهان شود عین طبیعت
چو جامت خورده ام اینجا دمادم
از آن اینجا زنم از ذات او دم
دم از ذاتت زدم کاینجا تو بودی
حقیقت جمله منصورت تو بودی
دم از ذاتت زدم در جان نمانی
تو سر جان و جسم و دل بدانی
دم از ذاتت زدم از سر اسرار
اگر ما را تو سازنی ابر نار
دم از ذاتت زنم در عین توحید
نگنجد نزدم اینجاگاه تقلید
دم از ذاتت زدم چون انبیا من
اناالحق اندرین قرب بلا من
همیگویم یقین و گفت خواهم
همی جوهر حقیقت سفت خواهم
اگر من یادگاری یادگاری
که همچو تو نخواهم یافت یاری
نمیداند کسی جانا نمودت
اگرچه کرده اند اینجا سجودت
سجودت میکنم اندر سر دار
که تا عشاق گردد ز آن خبردار