" rel="stylesheet"/> "> ">

جواب منصور شیخ جنید را (قس)

بدو منصور گفت ای راز دیده
تویی اسرار معنی باز دیده
سؤالی میکنی از نیک و بد باز
ز خوب و زشت اینجا ایسرافراز
سؤالی از یکی بودست چندین
بگو با تو از راز نخستین
نخستین راست گویم تا بدانی
ترا سرباز گویم تا بدانی
ز گبر و وز یهودی اهل زنار
حقیقت جملگی میدان تو دیندار
بچشم خرد منگر سوی کس تو
چو طاوسی همی بین در مگس تو
همه نیکو نگر چه خوب و چه زشت
که بود تخم جمله در یکی کشت
حقیقت هر چه بینی نیک بین باش
حقیقت اندرین عین الیقین باش
همه از کارگاه ماست پیدا
تو دوئی اندر این یکتاست پیدا
حقیقت اصل جوهر باز دان تو
ز جوهر آنگهی این راز دان تو
تو اینجاگه ندیدی اصل جوهر
بگویم هم بتو در شرع رهبر
ز قرآنت بگویم راز سرباز
نقاب آنگاه از اینمعنی برانداز
چو ذات پاکم اینجا قل هوالله
عیان شد جوهر نقش هوالله
ز اصل آفرینش مینمودم
بمعنی ذات مخفی جمله دیدم
بدم من ذات جمله اندر اینجا
نمودی کردم ایرهبر در اینجا
نمودی کردم از اعیان ذاتم
یکی جوهر نمودم در صفاتم
یکی جوهر نمودم از حقائق
که کس اینجا نداند آن دقائق
نباشد هر کسی اینراز دیدن
مر این جوهر در اینجا باز دیدن
عجایب جوهری اندر میان یاب
درونش پر ز اعیان جهان یاب
عجائب جوهری نه ابتدایش
به دیدارش نه نیزش انتهایش
همه خورشید بینی در درونش
حقیقت عقل کلی رهنمونش
همه اسرار من اینجا عیان بود
نشانی مرمرا در بی نشان بود
نشانی آمده در بی نشانی
عیانی آمده اندر نهانی
نشانی بود آن از عکس ذاتم
جمالی آمده از دید صفاتم
چو دیدم من جمال خود در اینجا
جمال خود جلال خویش اینجا
نظر کردم در اینجا من بر اعیان
جلالم کرد اینجا نور تابان
ز تف هیبت نور جلالم
همه شد محو در عین جمالم
جمالم با جلال اینجا نهان شد
دگر این هفت چرخ اینجا عیانشد
ز تاب نور دودی سبز برخاست
حقیقت نور بگرفت از چپ و راست
ز دود جوهر اینجا هفت پرگار
عیان شد بعد ازین در عین دیدار
مه و خورشید کردم آشکاره
در اینجاگاه از بهر نظاره
ز عکس ذاتم اینجا نور بنگر
به هر جانت جهانی حور بنگر
سراسر شد پر از در و جواهر
ز یک جوهر چنین درها بظاهر
ز کف گوهر اینجاگه زمین بین
عیان کردستم از بهر مکین بین
مکینم دایما عین مکانست
در این مسکن مرا راز نهانست
چو گردم از یکی جوهر پدیدار
منم در جمله اینجا ناپدیدار
همه از خویشتن کردیم پیدا
منم اینجا حقیقت خوب و زیبا
صفاتم چرخ دان در هفت اعلا
نظر میکن درین نور تجلا
در اینجا چون عدد در کار آمد
مراد جملگی دیدار آید
به هر نقشی که کردم آشکارم
در اینجا بازبین دیدار یارم
تو هر نقشی که بینی اصل بینش
در اینجاگه نموده وصل بینش
تو هر نقشی که اینجاگاه بینی
چنان باید که در وی شاه بینی
تو هر نقشی که بینی هست نقاش
چه در گبر و جهود و رند و اوباش
چو از جوهر چنین افعال کردم
نمود روز و ماه سال کردم
از آنت مختلف میگویم این راز
که از هر جانبی یابی رخم باز
منم خورشید اندروی چنان دان
ب آخر ذات را عین عیان دان
بعقل اینکارخانه کرده ام راست
حقیقت هفت پرده کرده ام راست
در این پرده گرچه هفت پرده است
درون پرده عقلم ره نبرده است
درون پرده ارواحم به بین باز
یکی اندر یکی انجام و آغاز
به هر جائی نمودی آفریدم
در اینجا از وجود خود بریدم
چو عین لابدم در عین اینجا
از آن ننموده ام اینجمله پیدا
همه از من پدید آمد ز توحید
حقیقت دان جنیدا اندرین دید
نظر کن بین ز اعلا سوی اسفل
یکی می بین تو هان از دید اول
یکایک را نظر میکن حقیقت
توئی هم نقطه پرگارت حقیقت
تو اینجا نقطه و اندر نشانی
بصورت لیک معنی بی نشانی
نشانی یاب از اصل جواهر
که اندر بی نشان باشی تو ظاهر
همان اصل اندر اینجاگه طلب کن
همان وصل اندر اینجاگه طلب کن
از آن میجویمت نی راز اینجا
همان میگویمت سرباز اینجا
اگرره میبری در سر پرگار
مبین هان اندر اینجا جز که دیدار
تو خود پرگاری اندر اصل فطرت
بگویم تا بدانی وصف فطرت
تو از اصلی ز جوهر بی نشان ذات
نگه کن در مکین و در مکان ذات
همه ذات من آمد در حقیقت
دگر می باز گویم از شریعت
درینجایت که دنیا نام دارد
که عاشق دید او ناکام دارد
تمامت عاشقان مهجور کردم
تمامت عارفان معذور کردم
همه دیوانگانم در سلاسل
شده اندر جنون مقصود حاصل
ز اصلم دیده و دیدار دیدند
مرا از خویش برخوردار دیدند
همه دیدند یکسر پاکبازند
از آن از هر دو عالم بی نیازند
همه گبران مرا جویند با بیت
چنین حکمت فتاد از شق لایت
یهودان در کنشت خویش جویند
مسلمان در درون کعبه جویند
درون کعبه با من راز گویند
ز دیرم باز جمعی باز جویند
همه با من من اندر جمله باشم
که اسرار جهان بر جمله باشم
همه نزدیک من یکیست اینجا
نمودارم ز هست و نیست اینجا
مثالم آنکه اینجا بیمثال است
نخواهد بود خورشیدم روانست
چو دیدی اصل لایت اندر الا
ز الا جوی دایم ذات اعلا
بصورت لیک معنی ذات بنگر
تو نحن اقرب از آیات بنگر
حقیقت ذات با جان انس دارد
که رنگی اندرینجا گه ندارد
ابی رنگست ذات ایشیخ عالم
ولی بنگر که بنمایم دمادم
ابا تقدیر حق تدبیر چبود
در اینجاگه جوان و پیر چبود
جوان و پیر در عین بلایند
در اینجا جمله در عین قضایند
قلم رانده است اینجا بر همه یار
فکنده است از حقیقت دیده یار
همه در اصل یکی بنگر و باش
چو در یکی شدی بینی تو نقاش
یقین نقاش میداند ترا راز
نماید راز خود اینجایگه باز
هر آنرازیکه پیدا و نهانست
بر نقاش کل عین العیانست
چونقاشست از کلی خبردار
اگر خواهد برآرد جمله بردار
چو شاهست از جنید اندر شریعت
همه نیکو کند بنگر ز دیدت
کند هر حکم کو خواهد در اینجا
ز حکمش ذره کی کاهد اینجا
حقیقت جمله گفتارش نمود است
تمامت آفرینش در سجود است
سجودش میکند خورشید و افلاک
دمادم کرد طوف کره خاک
همه ذرات عالم در سجودند
همه حیران و سرگردان بودند
در اینجا هر چه می بینی جز اینش
دمی بگشای و بنگر کفر و دینش
به هر ملت که بینی گفت و گوی است
ولیکن احمد اینجا پرده گوی است
خلاصه در شریعت راه دیدم
در اینجا من بذات کل رسیدم
شریعت نور راه مصطفایست
که اندر شرع کل نور خدایست
شریعت میدهد تقوی که منصور
حقیقت نور شد نور علی نور
در اینجا مسکن یار است ما را
از آنم دیده دیدار است ما را
چه قرب یار ما را دید آمد
از آنم جزو و کل توحید آمد
ولیکن ای جنید از عین اعیان
نظر میکن تو اندر عین قرآن
همه پیوسته می بین هر چه بینی
از آن پیوسته می بین هر چه بینی
همه پیوسته هست اما نهانی
ازین پیوستها کی باز دانی
که پیوستت در اینجاگه شکسته
شود از یکدگر بندت گسسته
تو آندم زنده باشی گر بدانی
بدین ارزنده باشی گر بدانی
چو بود صورت تو جمله خاکست
نظر میکن که چه دیدار پاکست
درینصورت همه منصور پیداست
عجایب صورتش مشهور پیداست
چو منصور است و چیزی نیست جز وی
که بگرفتست کل لحم و رگ و پی
که داند هر که او اینرا نداند
پس اینمعنی حقیقت هرزه خواند
تو ای منصور عشق خویش بشناس
ترا اینجاست اعیان عشق بشناس
ترا منصور بردار و خبر نه
وی اندر تو خبر دار و خبر نه
تو باشی از وصال او خبردار
خبر یاب اینزمان اندر سر دار
فدا کن هر سر و هم پای اینجا
بگوی و بعد از این منمای اینجا
اناالحق گرچه هستی سر مطلق
دمی با شرع آی و گوی اناالحق
اگر گوئی اناالحق باز رستی
هم از انجام و آغاز رستی
تو را اینست تو این سر نگهدار
نگهداری این سر بر سر دار
طوافی کن چو مردان در حقیقت
منه پائی برون تو از شریعت
چو این اسرار اندر جمله پیداست
بعقلت آفتاب اینجا هویداست
کنون اسرار فاش افتاد اینجا
که بر دلدار فاش افتاد اینجا
هم از گفتار جانانست منصور
که اینجا گفته تا نفخه صور
اگر منصور این جاوید جانان
حقیقت هر کسی را نیست پنهان
خبر دارید لیکن بیخبر باز
از اینجا میدهد بیشک خبر باز
که چیزی نیست جز دیدار منصور
نمی یابد کسی اسرار منصور
جنید پاکدین در صبغه الله
دم کلی زدی عین هوالله
ترا شد منکشف اسرار بیچون
نکو بنگر بسیر هفت گردون
چو داری دیده بیدار بینش
نگه کن سر بسر در آفرینش
نه بینی هر دو چیز اینجای مانند
بجز یکی یکی آنرا ندانند
خدابینان درینره سرفرازند
گهی بخشید جان گه سرفرازند
هر آنکو سر در اینسر باخت تحقیق
در اینجا گاه او سر یافت توفیق
یکی بین آنچه بینی چون ندانی
در این گفتار چون بیچون بدانی
ترا چون این نظر آمد پدیدار
که گردی محو یار آمد پدیدار
بگوید با تو چون من هر زمان راز
در اندازد در آندم برقعت باز
کند در جان شیخت چیست بنگر
حقیقت نیز شیخ کیست بنگر
شریعت نکته اصل است اینجا
حقیقت جملگی وصلست اینجا
تو هم از شیخ بیرون شو بافسوس
گذر کن هم ز نام و ننگ و ناموس
چو رندان درد می کش در خرابات
زمانی بانک میزن در مناجات
نه مرد خرقه ام نی مرد زنار
گهم مسجد وطن گاهم بخمار
ز نام و ننگ اینجا گه گذر کن
دل خود را از اینمعنی خبر کن
بسالوسی نیاید این سخن راست
بدان شیخا که اینمعنی شما راست
بسالوسی کجا کامی بری تو
چو خود درباختی نامی بری تو
هر آنکو خویشتن در باخت در عشق
حقیقت نیز سر بفراخت درعشق
هر آنکو جان فدای روی او کرد
بماند تا ابد در جزوو کل فرد
حقیقت هر که اینجا یار دیده است
حقیقت دیده و دیدار دیده است
چو من باشد یقین در جزو و در کل
حقیقت باشد او را عز با ذل
چنین تا چند گوئی راه کن راه
که خود گردی تو از هر کار آگاه
جنیدا عاشق دیدار ما باش
دمی استاده زیر دار ما باش
جنیدا واقفت کردم ز اسرار
ترا کردم خبردار از نمودار
جنیدا چون توئی از جوهر کل
در اینجا بهر آنی رهبر کل
جنیدا اینزمان بنگر مرا تو
کنون خواهم که بری سر مرا تو
قصاص شرع را بر من برانی
چو دادستم ترا چندین معانی
بران اینجا قصاص شرع جانان
که هرگز می نماند عشق پنهان
از آن ما حقیقت عشق آید
وجود ما در اینجا میرباید
از آن در عشق اینجا پیشوایم
نماید در اناالحق رهنمایم
دمادم سر بیچون بیچه و چون
بخواهد ریخت هر منصور را خون
به استادی کنون ایشیخ عالم
چنان خواهم که این ساعت در ایندم
بری دو دست و پایم اینزمان تو
همیگویم بر خلق جهان تو
تمامت کاملان کار دیده
که ایشانند بیشک یار دیده
در اینجا ایستاده چشم بر من
کنم اسرار اینجا بر تو روشن
مترس از جمله تا اینجا بجویند
چو من حقم بگو از من چه گویند
همه فتوی دهید اینجا دگر بار
که تا پیدا کنم اندر سر دار
بپرس از جملگی مردان فتوی
که ایشانرا بود برهان فتوی
که بیشک اینچنین باید یقین باز
که تا پیدا کنم اندر سرت راز
قلم رفتست و دیگر می نگردد
حقیقت جسم اینجا در نوردد
قلم رفتست اکنون هان بران تو
ز من بشنو تو ایصاحبقران تو
چو ایندم از وجود آگاه هستم
بکشتن اینزمان من شاه هستم
چه باشد گر بماندم جان منصور
که کشتن برد اینجا کام منصور
چو اصلم این نداند اصل فطرت
چنین راندم ز ذات خویش قسمت
ازین معنی بیندیش اینزمان تو
بپرس این لحظه از خلق جهان تو