" rel="stylesheet"/> "> ">

سخن گفتن منصور با شیخ کبیر قدس سره

ز دار آنگاه منصور حقیقت
جوابی داد کای میر شریعت
توئی شیخ کبیر عالم خاک
که خدمتکار تست اینچرخ و افلاک
تو ایشیخ جهان در پایداری
ستاده تن زده در پای داری
تو ایشیخ اینزمان خاموش مانی
زمانی در مکان بیهوش مانی
نه این باشد وفا و مهربانی
که اسرار نکو را تو بدانی
تو میدانی مرا اسرار اینجا
تو کردستی مرا بردار اینجا
تو میدانی مرا اسرار تحقیق
که در کشتن مرا از اوست توفیق
تو میدانی که گفتستم ترا راز
دگر گفتم جنید اینجایگه باز
نمیدانید اینان گرچه دانند
که ایشان مردن از جان کی توانند
مرا زیبد ز خود رفتن درین راه
که هستم از حیات جمله آگاه
مرا زیبد که جان بازم برویت
که من راز توام آیم بسویت
چو ایشان در زمان درد هر هستند
حقیقت در خراباتم نشستند
منم اسرار ایشان در حقیقت
که گفتم اینچنین از دید دیدت
منم اسرار ایشان از نمودار
همیگویم حقیقت بر سر دار
ببازی نیست اینجا مردن از خویش
مرا زیبد که جانان دیدم از پیش
ولی دانم که ایشان نانمامند
درین سودای ما ناپخته خامند
ره شرعم اگر چه کرده ایشان
ولیکن مانده ام در نزد ایشان
اگر این پرده از هم بر درانند
مرا اینجا به بینند و بدانند
اگرچه پخته رازی در اینجا
ز راز من تو آگاهی دراینجا
تو دانی راز من در پرده راز
که اینجا دیده ام انجام و آغاز
منزه دانم اینجا از همه چیز
مبراام در اینجا ایمنم نیز
توی اسرار و من اسرار دانم
تو بر کاری و من بیکار از آنم
ترا زیبد کنون سلطان معنی
که بر گویم ترا برهان معنی
که اینجا محو کن اسرار عالم
برانداز اینزمان از پرده دردم
توانم کردن این اما حقیقت
درینمعنی است ما را صد طریقت
کسی ایشیخ دین ما را نه بشناخت
بگو تا لاجرم بودم در این باخت
من اینجا بهر تو دیدار کردم
ز عشقم خویشتن بر دار کردم
که هر خواری که هست اینجا مرا باد
که نقش خود دهم اینجایگه داد
مرا این آفرینش بهر این بود
مرا این سر یقین عین الیقین بود
کنون خواری نخواهم من دگر بس
مرا زیبد در اینجا گفتن و بس
مرا اینجا بباید خویشتن سوخت
حقیقت هم دل و هم جان و تن سوخت
نسوزانم کسی را خود بسوزم
جهانرا شمع وحدت برفروزم
نخواهم کشت کس را خود کشم من
شراب صرف وحدت در کشم من
از آنخمخانه خور دستم شرابی
که دنیا مینمایم چون سرابی
از آنخمخانه کردم جرعه نوش
که دنیا میشود کلی فراموش
از آنخمخانه شیخا نوش کن جام
که دیدستی یقین انجام و آغاز
از آنخمخانه من امروز مستم
بت خود را بیکباره شکستم
از اول بت پرستیدم در اینجا
ندیدم هیچ ازین بت دیدم اینجا
جمالت بت پرست خویش آخر
مرا او کرد مست خویش آخر
بدیرم در کشید از آخر کار
مرا او محو کرد اینجا بیکبار
بدیرم در کشید و مست کردم
حقیقت نیست کرد و هست کردم
کنون مست جلال جاودانم
عجب مست جمال بی نشانم
چنان مستم که جانم پیش محو است
مرا دیدار او در دید سهو است
مرا این مهلکات اینجا یقین است
که آخر اینجهانم پیش بین است
هلاکی عاشقان دیدار یار است
از آن منصور اینجا برقرار است
همی خواهم قرار خود دگر بار
که بردارم ز جان خود دگربار
مرا باریست صورت در میانه
که دایم مینمایم جاودانه
نخواهد جاودانه ماند صورت
مرا هم سوختن آمد ضرورت
کنون شیخ جهان لامکان تو
گذشته از زمین و از زمان تو
اگر چه پیر شبلی پیر راهست
در اول دیدمش او عذر خواهست
مرا گفت آشکار این عیان او
حقیقت هست در دل بی نشان او
اگرچه او رسیده نارسیده است
ندیده است او و بیشک ناپدید است
هر آنکو ناپدید آمد در اینجا
در آخر او پدید آمد در اینجا
هر آنکو ناپدید یار گردد
ز بود جسم و جان بیزار گردد
در آخر جان جان آید پدیدار
چو گردد جسم و جانش ناپدیدار
جمال یار اینجا بی نشان است
بجز منصور او راکس ندانست
ندیدم هیچکس اینجای دیدار
منم بی عشق خود از خود خریدار
توئی شیخ زمین و آسمان تو
گذشتستی هم از کون و مکان تو
بفرمایم که تا دست و زبانم
ببرید و ببین شرح و بیانم
قدم فرمای تا اینجا می جدایم
کنند و بنگری صنع خدایم
فلک را در ملک اینجا زنم من
حقیقت دور گردون بشکنم من
چنان راندستم اینجاگه قلم باز
که جسم اندازم از سوی عدم باز
عدم خواهم که دنیا دیده ام من
قدم خواهم قدم را دیده ام من
بنزدم جمله دنیا دیده ام من
که دنیا کنده پیری دیده ام من
در این ارزن کجا من شرح فردوس
کنم آرم کنون من فرع فردوس
نخواهم دم بدنیا کردن اینجا
که دنیا از من آمد خوب و زیبا
هر آنچه از کارگاه ماست امروز
حقیقت در بر چرخ دل افروز
همه نیکست اما در شریعت
بدی میدان گرفتار طبیعت
همه مردان ره گفتند این باز
چه به زین یافتند عین یقین باز
همه مردان ره دیدند خواری
ز دستانش بکرده پایداری
مرا دنیا و بر دین برگ کاه است
که برتر زین مرا خود پایگاهست
چه صورت عین دنیا بود اینجا
یقین جان دید مولا بود اینجا
نه دنیا و نه مولا در بر من
مرا مغیست از اسرار روشن
بجز ذاتم همه اینجا هبا است
که ذاتم عین دیدار خدا است
همه عاشق همه دنیا سراب است
بر عاقل همه دنیا خراب است
تو ایشیخ کبیر جمله مردان
مرا زین نقشها آزاد گردان
چو دنیا سجن مؤمن آمد اینجا
که در اینجای ایمن آمد اینجا؟
حقیقت جایگاه دیو گردم
که من زینمعنی اینجا گاه فردم
یکی باشم دوئی را من ندانم
دوی را از یکی اینجا جهانم
کنون صورت نمیخواهم ز دنیا
نخواهم ظلمت از نور تجلا
مرا بس اندرینجا گاه دیوان
که کردستم عجایب در غریوان
همه مقصودم اینجا هست کشتن
وزین صورت همه آزاد گشتن
سخن از شرع گفتم در حقیقت
تو میدانی یقین پیر طریقت
جنیدم راهبر سلطان دین است
بجان پاک او صد آفرین است
ولی باید که بهتر زین نداند
مرا در کشتن خود راز داند
گذشتم اینزمان از جسم و از جان
نمی باید مرا جز دید جانان
همه گفتارها از بهر اینست
همه کردارها از بهر این است
چه به زین چونکه جانان رخ نمود است
مرا امروز پاسخها نمود است
چرا میگوید ایمنصور امروز
ترا با خود کنم مشهور امروز
ترا باید نمودن راز من باز
بیار اینهر که تا گردم سرافراز
سرافرازی ترا خواهد بدن بس
نخواهد بود همچون تو دگر بس