" rel="stylesheet"/> "> ">

اسرار گفتن عبدالسلام با شیخ جنید از حقیقت منصور

ورا عبدالسلام آنگه چنین گفت
که این مرد اینهمه عین الیقین گفت
که چشم من در این اسرار افتاد
شدم من از وجود خویش آزاد
چو دیدم روی او دیدم حقیقت
نمود سر بیچون در شریعت
سراپایش نظر کردم خدایست
ابا ذات حقیقت آشنایست
جلال اندر جمالش هست پیدا
در اینجا کرد رازم آشکارا
سخن کاینمرد میگوید همان است
که این بیچاره اندر جان عیانست
سخن کاینمرد گفت اینجا یقین باز
میان عاشقان آمد سرافراز
سخن کاینمرد گفت از بود بود است
که ذات جسم و جان در کل نمود است
سخن اینمرد میگوید خدایست
همه ذرات اینجا رهنمایست
هر آنکو ره برد او را بداند
چو داند اندر و حیران بماند
من ایندلدار میدانم که چونست
که از عقل خلایق آن برونست
تو اکنون ایجنید ار باز دانی
سزد کز پیر خود این راز دانی
سخن از عقل میگوئی دگر باز
کجا عقل این تواند گفت سرباز
سخن از عشق میگوید عیانی
بر هر کس یقین راز نهانی
سخن از عشق می گوید در اینجا
تو میدانی چه میجوید در اینجا
فراقی در وصال باز دیده است
وصال آنگاه کلی باز دیده است
وصالش در فراق آمد پدیدار
نمی بینی همی جز دید دلدار
مرا بود اینزمان این یار رهبر
تو نیز ار گفت او در عشق ره بر
حقیقت اینزمانش گر بزندان
دل او را در اینجاگه بسوزان
مرنجان خویشتن گر بود اوئی
که با او اینزمان در گفت و گوئی
تو اوئی او ترا و می ندانی
که من با او عیانم در نمانی
منم با او و او با من حقیقت
نمودش یافتم اندر شریعت
منم او را و او با من یقینست
که او در من حقیقت رازبین است
ز بهر من در این بغداد آمد
که کل از جسم و جان آزاد آمد
ز جسم و جان طمع بریده است او
که صاحبدرد و صاحب دیده است او
چو باشد آفتاب اندر درونش
همان خورشید اندر رهنمونش
کسی دارد مثال آفتاب او
از آن اینجاست اندر تک و تاب او
از آن خورشید رهبر بود بر ذات
نهاده روی سوی جمله ذرات
همه ذرات گرد اوست اینجا
که می بینند با او دوست اینجا
حقیقت دوست با او در میانست
اناالحق گوی با وی در بیانست
چو حق او راست پس مطلق چه گوید
بجز حق در درون او که گوید
خدا با اوست اینجا راز گفته
ابا ما و تو اینجا باز گفته
خدا با اوست میگوید که مائیم
اناالحق تا سراسر مینمائیم
خدا با اوست از بهر نمودار
بخواهد کردنش اینجای بردار
بخواهد سوختن در آخر کار
شود در آخر کار او خبردار
اگرچه هر خبر دارد بظاهر
خبر کل باز یابد او درآخر
ب آخر هم بسوزانید او را
چنان باشد مر او را گفتگو را
ولیکن چون کنند اینجای بردار
حقیقت گوید این سر صاحب اسرار
که من هستم خدا بیشک بدانید
حقیقت حق منم یکیک بدانید
از اول اندر اینجاگه زبانش
برون آرند اینجا از دهانش
ببرندش دگر دست و دگر پای
اناالحق چون بگوید جای برجای
به آخر دست او بالا پذیرد
نمودش جمله اینجا دست گیرد
بسوزانند آخر ظاهر یار
شود در آتش آنگه ناپدیدار
بگوئید آنزمان خاکستر او
اناالحق همچنان در گفت و در گو
بسی راز است او را اندر اینجا
بهل تا زود بگشاید در اینجا
جنید او را تو اکنون دان ز من دوست
حقیقت حق نگر او را که حق اوست
درون او نظر کن راز مطلق
حق است اینجا و میگوید اناالحق
اناالحق میزند در دید یار است
مراو را ذات جانان آشکار است
جنیدا این نگهدار و نگو راز
تو این اسرار جز با صاحب راز
چو اینمرد است از مردان دیندار
میان عاشقان صاحب اسرار
بخواهد یافتن او سرفرازی
حقیقت دان تو او را بی نیازی
بپرسیدم دگر از پیر خود من
ترا این سر کرا کردست روشن
بگو تا من چو تو اینراز دانند
حقیقت سر کلی باز دانند
تو این از خویش میگوئی مرا راز
و یا از دیگری بشنیده باز
بگو این مرد را تا من بدانم
که من بر تو حقیقت مهربانم
جوابم داد کایشیخ سرافراز
مرا مر خضر گفتست این سخن باز
شبی در خلوت اسرار بودم
دمی دم دیده دیدار بودم
چنانم وجد بد یا حضرت ذات
که گوئی جان شدم مر جمله ذرات
دل و جانم چنان در آشنائی
در آنشب یافت اسرار خدائی
فرو رفتم درون خود حقیقت
برستم من ز نیک و بد حقیقت
حقیقت وقت من خوش بد در آندم
نمودم راز جانان من چو دیدم
دمادم رخ نمودم سر اسرار
شدم از دیدن دم ناپدیدار
چو در عین عیان من راز دیدم
وصال یار آنشب باز دیدم
عیانم منکشف شد اندر اینجا
خدا را یافتم من در همه جا
درونم با برون حق یافتم من
حقیقت سر مطلق یافتم من
نبودم من همه کلی خدا بود
که ما را اندر آن دیدار بنمود
دمی خوش خوش در آنحالت فتادم
زمانی بر زمین من رخ نهادم
چو با خویش آمدم اینجا یقین من
بدیدم در زمان خورشید روشن
یکی پیری بدیدم ماه رفتار
که شد در خلوت من او پدیدار
چنان پیری که نورش بود در روی
ابا من بود اینجا روی در روی
چو آنحالت بدیدم من در آنشب
که پیری آنچنان آمد در آنشب
چو با خویش آمدم کردم سلامی
بر من کرد پیر دین قوامی
دمی خاموش بودم بعد از آن پیر
مرا گفتار درین حالت چه تدبیر
دمی خوش دست دادت در زمانه
طلب کردی وصال جاودانه
طلب کردی ندانندت یقین دوست
کجا یابی ازین عین الیقین دوست
ترا آندم دل و جان محو باشد
که مکرت را ب آخر صحو باشد
اگراز جان درینره بگذری تو
جمال یار اینجا بنگری تو
جمال یار میجوئی و با تست
کجا یابی چنین کاری چنین سست
زمانی با وصال او نبودت
خیالی از وصال اینجا نمودت
خیالی دیدی و حیران شدی تو
چنین در عشق سرگردان شدی تو
وصال یار را تابی نداری
که اینجا این توانی پای داری
نمودت همچو منصور حقیقی
که یارد کرد با او هم رفیقی
تو ایندم حالتی خوش دست دادت
ولی کلی ندیدی نور ذاتت
دل از جان دور کن تا یار یابی
درون جان به کل دلدار یابی