حقیقت رنج دل دیده است عطار
پس آنگه جان و دل دیده است عطار
نه عطار است جانانست بنگر
که اندر نص و برهانست بنگر
که داند سر تو جز واصل راه
که او باشد حقیقت دیدالله
که داند سر تو جز مرد واصل
که او را کل عیان باشد بحاصل
از آن کاسرار گفتی جان نماندست
یقین جز دیدن جانان نماندست
که میداند چه میگوئی در اینجا
که افکندستی اینجا شور و غوغا
سخن اصل است صاحب وصل باید
که او داند که اینجا کیست شاید
درین حضرت یقین داری چو عطار
از آن پیوسته در کاری چو عطار
کسی این شیوه معنی گفته اینجا
مر این جوهر یقینی سفته اینجا
تو سفتی جوهر بود حقیقت
تو دیدی روی معبود حقیقت
تمامت درگمان تو در یقینی
از آن معبود در عین الیقینی
ترا زیبد که منصوری درین دار
ز بهر سالکان ای پیر هشیار
دل تو گنج راز کبریایست
حقیقت جان تو کلی خدایست
بکلی حق شدی اندر زمانه
ترا پیدا وصال جاودانه
بجز منصور کاینجا گفته اینراز
دگر اینجا تو گفتستی همان باز
همان منصور اینجاگاه با تست
چه غم داری کنون چون شاه با تست
چو منصور است با تو گفت با گوی
که بر دستی حقیقت اندرو گوی
بکام تست میدان حقیقت
بزن گوئی ز چوگان حقیقت
یقین رو باش در کل بیگمانی
همی باران تو درهای معانی
درون بحر کل غواص گشتی
میان عام خاص الخاص گشتی
درین بحر معانی جوهر راز
تو آوردی برون این در را باز
چو جوهر آوریدستی تو بیرون
مقابل کرده با در مکنون
چو جان در تست جانانست گوهر
از آن پیوسته تابانست جوهر
چو مغز جوهر اندر مغز داری
از آنمعنی گهرها نغز داری
کنون شو بر سر اسرار جان باز
بگو دیگر تو از عین عیان باز
عیان بین باش نی جان و نه تن
که منصور است اسرار تو روشن
عیان بین باش نه خود بین در اینراه
که خود بین را یقین راند همی شاه
تو حق در حق ببین اینجا حقیقت
که خواهد کرد محو اینجا طبیعت
خدا بین جملگی جانان شناسد
وی از خلق جهان کی میهراسد
چو سالک وصل دید و در عیان شد
حقیقت جمله خلق جهان شد
یکی بینند هم از خویش اینجا
حجاب اینجایگه در پیش اینجا
بکل بردار جانان میشود کل
کشد ما نقد مردان رنج با ذل
ولیکن گنج او با رنج باشد
یقین درمان او با گنج باشد
چو درمانست اینجا رنج مردان
بکش رنجی ز بهر گنج مردان
برنج این سر توانی کرد حاصل
چو درمان یافتی گشتی تو واصل
وصال یار اندر بخت تحقیق
پس آنگه یافتند مر گنج توفیق
ترا درد است از آن دریات پیداست
که جانم رفته و جانانت پیداست
اگر جانان نمی بینم دگر من
از آنم صاحب درد و خبر من
ز دردت از کجا اینجا زنم باز
از آنم در حقیقت صاحب راز
ندارد درد من درمان دریغا
ندارد راه ما پایان دریغا
چنین افتاد این سر عین صورت
بخواهد دید وصل اینجا ضرورت
همه درددلم صورت بداند
که جز صورت کسی دیگر نداند
چنین افتاد این سر عین صورت
بخواهد دید وصل اینجا ضرورت
همه درد است در صورت حقیقت
که بیشک اوست کل عین طبیعت
طبیعت بود اول آخر کار
حقیقت شد دلا اینجا پدیدار
حقیقت مرد از خود بی نشان شد
یقین اینجایگه دیدار جان شد
چو جان شد جسم دم دم باز آمد
دگر در کبر و نقش کار آمد
دمادم جان شود اینجا طبیعت
طلب کردست راهی در حقیقت
ولیکن گر چه بر دار حقیقت
در انجامم خبردار طبیعت
خبر دارد که جانانست با او
ولی در پرده پنهانست با او
دمادم عشقبازی میکند یار
ابا او تا شود از وی خبردار
اگر یکدم ابی دلدار باشد
کجا از ذات برخوردار باشد
ورا دلدار میگوید دمادم
که باید شد ورا بیرون از این دم
بخواهم کشتنت اینجا بزاری
ابا ما کن در اینجا پایداری
بخواهم کشتنت مانند حلاج
نهم بر فرقت اینجا همچو او تاج
بخواهم کشتنت اینجا حقیقت
که با ما گردی از عین طبیعت
بخواهم کشتنت اینجا یقین دان
تو ما را از نمودت پیش بین دان
بخواهم کشتنت در خون و در خاک
کز آلایش کنم اینجا ترا پاک
بخواهم کشتنت تا راز یابی
مرا ناگاه کلی باز یابی
چو من برگفت جانان سر نهادم
از آن اینجا در معنی گشادم
منم امروز اندر دار معنی
خدا را یافته در دار دنیا
نه بینم هیچ جز دیدار جانان
نگویم هیچ جز اسرار جانان
بجز جانان ندیدم اندر اینجا
مرا بگشاده او کلی در اینجا
همه جانان شدم چون او بدیدم
ازو میگویم و از وی شنیدم
تو هم جانان منصوری درینراه
همیگویم که تاگردی تو آگاه
خبر داری ولیکن می ندانی
که اندر بود خود جان جهانی
تو جانانی ولیکن بر سر دار
همی خواهم که تا گردی خبردار
تو جانانی که این توفیق یابی
که اینجا عالم تحقیق یابی
ترا آنگه نماید روی جانان
که یکی بینی از هر روی جانان
یکی بین باش و در یکی نظر کن
تو یک بینی وجودت را خبر کن
یکی بین باش و زثانی برون شو
همه ذرات عالم رهنمون شو
بجز یکی مبین در پرده اینجا
مشو آخر همی گم کرده اینجا
رهت اینست و هر راه دیگر نیست
دریغا کز نمود خود خبر نیست
ترا ایجان من مانند عطار
که تا چیزی نه بینی جز رخ یار
اگر واصل چو من گردی در اینجا
ترا اسرار گردد روشن اینجا
اگر واصل شوی در جسم و جانت
یکی بینی تمامت جان جانت
وصالت اندر اینجا رخ نماید
نه غیری را چنین پاسخ نماید
همه با تست و تو اندر یکی هان
همه با تست اینجا نص و برهان
تو ای عطار اکنون چند گوئی
تو منصوری و دیگر می چه جوئی
اگر با خود به بینی اوست یا خود
که میگوید ترا اسرار با حد
مرو بیرون تو از منصور گو باز
که او آمد ترا سررشته راز
کنون از دید منصور است گفتار
که تا دیگر چه گوید بر سر دار