" rel="stylesheet"/> "> ">

حکایت آدم علیه السلام

جزو و کل با یکدگر جمع آمدند
پای تا سر دیده شمع آمدند
از یقین نور تجلی چون بتافت
خاک مرده روح روحانی بیافت
شد نفخت فیه من روحی، نثار
سر جانان گشت برخاک آشکار
چل صباح آنجهانی بر گذشت
تا وجود آدم از گل زنده گشت
جزو و کل شد چون فرو شد جان بجسم
کس نسازد زین عجائب تر طلسم
جسم آدم صورت جان گشت کل
گشت پیدا راه عز و راه ذل
عشق و عقل و فهم و ادراک و یقین
حزن و شوق و ذوق ازوشد کفر و دین
آدم آنگه چشم معنی باز کرد
روی جانان دید و آنگه ناز کرد
دید آنگه جنت و حور و قصور
گشت از نور تجلی پر زنور
آسمان دید و زمین و چرخ و ماه
کرد در اشیا یکایک او نگاه
بود تا بابود کلی سیر کرد
آنگهی آهنگ کنج دیر کرد
دید خود را روشن و آراسته
جمله از نور تجلی خاسته
عطسه آمد ورا، سوی دماغ
گفت او الحمدلله از فراغ
در تماشای بهشت او باز ماند
حق تعالی از میان جان بخواند
گفت ای روشن بتو بود وجود
این بگفت و اوفتاد اندر سجود
سجده کرد و گفت ای دانای راز
کار این بیچاره بر کلی بساز
این چه اسرارست و من خود کیستم
اندرین جا گاه بهر چیستم
از کدامین ره بدینجا آمدم
عاجز و بی دست و بی پا آمدم
خالقا بیچاره راهم ترا
همچو موری لنگ در راهم ترا
عشق آمد پرده از رخ برگرفت
آدم بیچاره را در بر گرفت
در خطاب آمد که دریاب آدمی
تا ابد چشم و چراغ عالمی
از دم حق آمدی آدم تویی
اصل کرمنا بنی آدم تویی
خویش را بشناس در زیر و زبر
سجده کردندت ملایک سر بسر
در زمین و آسمان لشکر تراست
جسم و جان و جزو کل یکسر تراست
قبله گاه آفرینش آمدی
پای تا سر عین بینش آمدی
باز چون در راه حق بالغ شدی
تا ابد از جسم و جان فارغ شدی
آنچه دیدی و آنچه بینی آن تویی
خویش را بشناس صد چندان تویی
اولش اسما همه تعلیم داد
آنگه او را سلموا تسلیم داد
گفت آدم ای کریم لایزال
حی و قیوم و رحیم و ذوالجلال
ای دل آدم بتو گشته سرور
غرقه گشته در میان نار و نور
من بتو پیدا شدم پیدا بدی
تو بگو تا تو بکه پیدا شدی
حق تعالی گفت گستاخی مکن
می ندانی تا چه میگوئی سخن
راز ما هم ما بدانیم از نخست
هم بگویم با تو کاین هم حق تست
تو بمن پیدا شدی و من بتو
گشته پیدا صنعهای من بتو
لیک مقصود من از تو یک کس است
از همه نسل تو ما را او بس است
نام او سلطان محمد آمدست
طاهر و محمود و احمد آمدست
گر نه او بودی نبودی کاینات
گر نه او بودی نبودی این صفات
گر نه او بودی نبودی ماه و خور
گر نه او بودی نبودی بحر و بر
گر نه او بودی نبودی آسمان
گر نه او بودی نبودی جسم و جان
گر نه او بودی نبودی اسم تو
کی بدی هرگز نشان جسم تو
گر نه او بودی نبودی انبیا
گر نه او بودی نبودی اولیا
گر نه او بودی نبودی این زمین
عرش و کرسی با مکان و با مکین
گر نه او بودی نبودی این بهشت
نور او خاک وجود تو سرشت
گر نه او بودی نبودی این جهان
خوب و زشت و آشکارا و نهان
گر نه او بودی شفاعت خواه تو
کی شدی پیدا در این جا راه تو
آفرینش را جز او مقصود نیست
پاک دامن تر ازو موجود نیست
وصف پیغمبر چو آدم گوش کرد
یکزمان از شوق، جان بیهوش کرد
گفت می خواهم که بینم روی او
تا شوم من گرد خاک کوی او
حق تعالی گفت نور او ببین
کان نهادم من ترا اندر جبین
لیک بنگر این زمان از دست راست
تا ببینی آنچه مقصود تراست
چون نظر آدم بدست راست کرد
آنچه او از حقتعالی خواست کرد
دید آدم عرش با لوح و قلم
بعد از آن، آن نور عالم زد علم
شعله زد نور پاک مصطفی
کرد روشن هم زمین و هم سما
نور عالی هر دو عالم در گرفت
آدم از آن نور مانده در شگفت
چشم آدم شورشی آغاز کرد
بعد از آن بر هم نهاد و باز کرد
ناخن آدم از آن روشن ببود
روی آدم همچو آئینه نمود
بر سر هر ناخنی دید آدمی
بود پیدا هر یکی را عالمی
آدم از آن شوق بیهوش اوفتاد
در نبود و بود، خاموش اوفتاد
گفت این فرزند خاص الخاص تست
ره نمای توبه و اخلاص تست
آدم آنگه پس دعا آغاز کرد
هر دو کف بر روی خود او باز کرد
گفت آدم یا اله العالمین
راحم و رحمن و خیر الناصرین
آدم بیچاره را توفیق بخش
دیده جانش ره تحقیق بخش
رحمتی کن بر تمامت جزو و کل
آدم مسکین مگردان عین ذل
در موافق جمله کروبیان
جمله آمین گوی بودند آنزمان
چون دو دست خویش بر روی آورید
آدم آنگه سوی جنت بنگرید
آنچنانش سکر عشق آورده بود
کز میان پرده فوقش پرده بود
یکزمان در خواب شد بیهوش او
بود از آن مستی عجب مدهوش او
ناگهان در خواب اندر خواب دید
صورتی چون ماه و خور گشتی پدید
صورتی کاندر جهان مثلش نبود
روی خود را سوی آدم می نمود
صورتی ماننده خورشید و ماه
آدم اندر وی همی کردی نگاه
چشم عالم همچنان دیگر ندید
کرد پیدا حق تعالی دید دید
رغبت او کرد آدم آنزمان
گشت عاشق بر جمالش آنچنان
خواست تا او را بگیرد در کنار
کرد از وی ناگهان حوا کنار
غیرت حق در وجودش کار کرد
بعد از آن اندیشه بسیار کرد
خالق آفاق من فوق الحجاب
بر ید قدرت چنین کرد انقلاب
آنچه آدمرا بخوابش می نمود
در زمان از صنع او پیدا ببود
چون چراغی از چراغی برفروخت
آن چراغ نور آدم بر فروخت
آدم از آن خواب خوش ناگه بجست
در دو چشم خویش مالید او دو دست
دید آن محبوب و آن روح قلوب
گفت ای رحمن و ستار العیوب
این چه سرست این دگر با من بگوی
کز کجا پیدا شدست این ماهروی
حق تعالی گفت این هم جفت تست
هم سر و هم راز تو، هم گفت تست
از تو و او خلق عالم سربسر
می کنم پیدا، بدان ای بی خبر
از ره شرع رسول هاشمی
کرد ایشان را بباید همدمی
گفت ای آدم کنون گندم مخور
کز بهشت جاودان افتی بدر
این شجر زنهار تا تو ننگری
چون به بینی این شجر زو بگذری
جبرئیلش هر زمان رخ می نمود
قدر آدم لحظه لحظه می فزود
زان شجر میداد مر ویرا خبر
زینهار ای آدم این گندم مخور
آدم از عزت چنان در عز فتاد
تاج بر فرق جهاندارش نهاد
هر زمان در منزلی و گوشه
پیش او می رست هر جا خوشه
بود با حوا چنان در عین راز
گاه در شیب و گهی اندر فراز
صورت حوا چنانش دوست بود
پای تا سر مغز بد نه پوست بود
مانده حیران دررخ آن دلنواز
در حقیقت بود اندر عین راز
لیک ابلیس لعین در جست وجوی
خوار و ملعون گشته رفته آبروی
جان او در تف نار افتاده بود
کار او بس خوار و زار افتاده بود
مکر بر تلبیس می کرد از حسد
تا کند آدم مثال خویش رد
سالها در ناله و در درد بود
در میان زندگان او فرد بود
بر در جنت نشست او، سالها
تا همه معلوم کرد احوالها
مار با طاوس، دربان بهشت
رفت و با ایشان گل انسی بکشت
در دهان مار بنشت آن لعین
رفت در سوی بهشت او پر ز کین
تا بر آدم می رسید آن نابکار
دید آدم را نشسته شاهوار
بود در پهلوی حوا شادمان
بد نشسته بر سر تخت روان
تخت هر جائی روان مانند آب
انگبین ناب با شیر و شراب
زیر آن تخت روان هر جای جوی
بود سرگردان عزازیلش چو گوی
هر کجا ابلیس می شد از نخست
یک دو سه خوشه در آنجا می شکفت
پیش آدم رفت و گفتا این بخور
کاین همه از بهر تست ای نامور
چون شب تاریک لیل عسعسه
هر زمان میکرد بر وی وسوسه
عاقبت اندر تن او راه یافت
هر دم از لونی دگر بیرون شتافت
خواست تا او را برد از ره برون
فعل مس الجن، باشد در جنون
آنچه تقدیر خدا بود از ازل
کارگاهش، حکم رفته بی خلل
هر چه هست و بود و آید در وجود
شبنمی دان آن هم از دریای جود
یفعل الله مایشا حق گفته است
در این اسرار معنی، سفته است
هر که او اسرار اول باز دید
خویشتن را برتر از اعزاز دید
هر چه حق خواهد بباشد در زمان
بی خبر زین راز آمد جسم و جان
هر چه حق خواهد بباشد بی شکی
این کسی داند که او بیند یکی
هر چه حق خواهد کند در قادری
این بدان ای بیخبر گر ناظری
هر چه حق خواهد کند بی گفتگوی
چند گویی هیچ باشد گفت و گوی
در ازل او سر یکایک دیده است
این کسی داند که صاحب دیده است
در ازل بنوشت هم خود باز خواند
خود براند از پیش و هم خود باز خواند
در ازل حکمی که رفته آن بود
مرگ را آخر درین تاوان بود
گر شوی در راه او، تسلیم او
در گذر زین شیوه و این گفتگو
هر که خواهد برگزیند از میان
جهد کن تا خود نه بینی در میان
بر سر هر کس قضائی میرود
بر تن هر کس بلائی میرود
خون صدیقان ازین حسرت بریخت
آسمان بر فرق ایشان خاک بیخت
عشقبازی میکند با خویشتن
تو ندانی ایکه دیدی خویشتن
نه قلم دارد ازین سر آگهی
لوح خود را شسته، بر دست تهی
عرش سرگردان این اسرار شد
از نمود خویشتن بیزار شد
در قضای خود رضا ده از یقین
خویشتن را در میان یکجو مبین
از قضای رفته گر واقف شوی
در زمان و در مکان عارف شوی
از قضای رفته کس آگاه نیست
هیچ عاقل واقف این راه نیست
بر قضای رفته ای دل تن بنه
پیش حق هر لحظه گردن بنه
از قضای رفته، بسیاری مگوی
درد این اسرار را، درمان مجوی
از قضای رفته، آدم بی خبر
بود خوش بنشسته بی خوف و خطر
از قضای رفته، زد سیمرغ لاف
لاجرم از شرم شد بر کوه قاف
عاقبت چون حکم ایزد کار کرد
آدم اندیشه در آن بسیار کرد
چون قضای رفته بد گندم بخورد
ناگهان افتاد در اندوه و درد
رفت حوا نیز اکلی کرد از آن
خوشه بستد ز آدم خورد از آن
حلهاشان محو شد اندر وجود
آنچه اول رفته بود آخر ببود
خوار و سرگردان شدند و مستمند
ناگهان نزدیکشان آمد گزند
جبرئیل آمد که حق فرموده است
کاین همه رنج شما بیهوده است
از بهشت عدن ما بیرون شوید
همچنان در نزد خاک و خون شوید
این همه گفتم شما را پیش ازین
عاقبت خود کار خود کرد آن لعین
از بهشت عدنشان بیرون فکند
بار دیگرشان میان خون فکند
حق تعالی گفت با آدم براز
کای خطا کرده، بمانده در نیاز
این چرا کردی؟ که گفتت این بخور؟
کو فتادی از بهشت ما بدر
آدم بیچاره زان خاموش شد
از خجالت یکزمان مدهوش شد
بار دیگر کرد حق، با او خطاب
تا چرا خاموش کشتی در جواب
گفت آدم ربنا بد کرده ام
هر چه کردم با تن خود کرده ام
لیک شیطان لعین از ره ببرد
بر من مسکین بکرد این دست برد
ربنا یا ربنا یا ربنا
ظلم کردم بعد ازینم ره نما
بعد از آن بادی برآمد پر خطر
کردشان هر دو جدا از یکدگر
در نگر ای راه بین تاشان چه بود
حق تعالی بود با ایشان نمود
هست این تمثیل جسم و جان تو
یک دو روزی آمده مهمان تو
از بهشت عدن بیرون رفته
در میان خاک و در خون خفته
هست ابلیس لعینت رهنمای
باز می افتی دمادم از خدای
چون بلای قرب حق آدم بدید
خویشتن را در میان در دم بدید
سر گندم بود کورا خوار کرد
سر گندم هفت و پنج و چار کرد
سر گندم در درون نطفه بین
تا شود جمله گمان تو یقین
گر نبودی جسم را، جانی بکار
کی شدی آدم خود آنجا آشکار
بند راه آدم آمد این شجر
بر سلوک آن فتادش این خطر
او بدو گندم، بهشت عدن داد
این بلا و رنج را بر خود نهاد
گر بیک جو می توانی، داد ده
نفس خود را یکزمانی، داد ده
برگذر زین خاکدان خلق خوار
در گذر زین صورت ناپایدار
ورنه دنیا زود مردارت کند
گنده تر از خویش صدبارت کند
هست دنیا بر مثال آتشی
هر زمان خلقی بسوزاند خوشی
هست دنیا بر مثال کژدمی
میزند او نیشها در هر دمی
هست دنیا چون پلی بگذر ز وی
ورنه لرزان گرددت هم پا و پی
هست دنیا آشیان حرص و آز
مانده از فرعون و از نمرود باز
هست دنیا گنده پیری گوژپشت
صد هزاران شوی هر روزی بکشت
هست دنیا بی وفا و پر جفا
تو ازو امید میداری وفا
هست دنیا جای مرگ و درد و داغ
کر تو مردی زودگیری زو فراغ
هست دنیا کشتزار آن جهان
تو در اینجا نیز تخمی برفشان
هست دنیا همچو مرداری خسیس
کم مگردان اندرو جان نفیس