بود وقتی در ره حج قافله
راه دور و رهروان پرمشغله
در میان قافله بد رهروی
هر دو گوشش بود کر، می نشنوی
ناگهان آن مرد کر بر ره بخفت
قافله از جایگه ناگه برفت
کر بخفته بود زیشان بیخبر
بود مردی بازمانده همچو کر
رفت و کر از خواب خوش بیدار کرد
این سخن در گوش کر تکرار کرد
گفت ای کر قافله رفتند خیز
بیش ازین بر جان خود آتش مریز
خیز تا با یکدگر همره شویم
بیش ازین اینجا به تنها نغنویم
قافله رفتند و ما این جایگاه
در نگر تا چند در پیش است راه
کر نمیدانست حیران مانده بود
بیخبر از جسم و از جان مانده بود
مرد گفت ای کر چرا درمانده
بر مثال حلقه بر در مانده
جان خود بر باد دادم بهر تو
چون کنم می نوشم اکنون، زهر تو
گفت کر ما را تو بگذار و برو
ورنه اینجا همچو من خوش می غنو
اندرین بودند ک آمد دو عرب
دزد ره بودند پرخوف و تعب
هر یکی بر اشتری دیگر سوار
برگرفته در کف خود یک مهار
تیغها در دست پر سهم آن دو تن
حمله آوردند، بر آن هر دو تن
کر دوید و پیش ایشان مردوار
خویشتن افکند اندر روی خار
مرد دیگر ترسناک افتاده بود
چشم بر حکم قضا بنهاده بود
تاچه آید از پس پرده برون
در دلش می زد عجائب موج خون
کر ز روی خار اندر پای خاست
گشت حیران می دوید از چپ و راست
آن دو اشتروار از دنبال او
می دویدند از پی آن راه جو
عاقبت کر را گرفتند آن دو تن
خون روان گشته ورا از جان و تن
خارها بشکسته در اعضای او
کرچه میدانست آن سودای او
مرد دیگر ایستاده بر کنار
تن نهاده بد بحکم کردگار
دو سوار او را نمی گفتند هیچ
دست کر بستند و پایش پیچ پیچ
کر در آنجا زارزار افتاده بود
تن در آن حکم قضا بنهاده بود
ناگه از آن روی صحرا گرد خاست
یک گروهی آمدند از چپ و راست
سبزپوشان عجایب آن گروه
جمله بر اسب سیاه و باشکوه
گرد ایشان در گرفتند چون حصار
زخمها کردند بر آن دو سوار
دست و پای کر گشادند آنزمان
کر عجایب مانده بد زان مردمان
مرد دیگر را بپرسیدند ازو
با شما از هر چه کردند بازگو
گفت ما با یکدیگر همره بدیم
در میان قافله در ره بدیم
ناگهان این کر بخفت این جایگاه
خواب او را در ربود و شد ز راه
خفته بودم من چو او جای دگر
از وجود خویش و عالم بی خبر
عاقبت از خواب چون آگه شدیم
چون بدیدم خویش بی همره شدیم
ره نمیدانستم و حیران شدم
اندرین ره زار و سرگردان بدم
اندرین ره چشم من تاریک شد
مرگم از دور آمد و نزدیک شد
من بسوی آسمان کردم نگاه
گفتم ای دانا مرا بنمای راه
هاتفی آواز داد و گفت رو
زود باش و تیز تاز و خوش برو
خویش را در ره فکندم آنزمان
رازگویان با خداوند جهان
در رسیدم در زمان این جایگاه
دیدم این بیچاره خوش خفته براه
بیخبر چون مرده بر روی خاک
گرچه من بودم در آنجا خوفناک
من ورا بیدار کردم در زمان
تا رویم اندر پی آن همرهان
هر چه گفتم گوش را با من نکرد
ذره از درد من او غم نخورد
همچو من او باز ماند این جایگاه
همچو او من باز پس ماندم براه
چون بدانستم کری بود این ضعیف
همچو من بیچاره و زار و نحیف
ناگهان این هر دو تن پیدا شدند
بر سر ما ناگهانی آمدند
دست این مسکین به بستند اینچنین
خار در پهلو شکستند این چنین
من چو این دیدم باستادم برش
تا چه آید از قضا اندر سرش
خویش را در امن دیدم زین دو تن
کم نمی گفتند چیزی از سخن
ناگهانی چون شما پیدا شدید
داد ما زین هر دو تن وا بستدید
چون شما بر ما چنین آگه شدید
شد یقین من که خضر ره بدید
روی در وی کرد پیر سبزپوش
شربتی دادش که بستان و بنوش
چون بخورد آن مرد آن آب حیات
بار دیگر یافت او از غم نجات
پاره دیگر بدان کر داد و خورد
جان او را از غمان آزاد کرد
شکر کردند آن دو تن در پیش حق
پاره در جسم شان آمد رمق
روی با کر کرد پیر سبزپوش
گفت خوش خور پاره دیگر بنوش
کر بگفتا پشت من افکار شد
از وجود، این جان من از کار شد
این دو تن کردند بر ما ظلم و جور
گر خدا دانی، رسی این را بغور
داد ما زین هر دو ظالم تو بخواه
زانکه ما را آمدی تو خضر راه
من ضعیف و نا مراد و بیکسم
قافله رفته، بمانده از پسم
سوی حج امسال کردم روی خویش
من چه دانستم چنین آید به پیش
سالها خونابه پر خورده ام
نیک مردیها بعالم کرده ام
بر در حق بوده ام من سالها
تا همه معلوم کردم حالها
اربعین و خلوت پر داشتم
عمر در خون جگر بگذاشتم
تا مگر ره در خدا دانی برم
دین دار از امت پیغمبرم
سالها تحصیل کردم در علوم
خوانده ام بسیار در علم نجوم
جمله تفسیر از بر کرده ام
سعیهای پر بمعنی برده ام
چند پاره دفتر از درد فراق
ساختم از خویشتن در اشتیاق
مر مرا بسیار کس یاران بدند
چون بدیدم جمله اغیاران بدند
پادشاه شهر خود دانسته ام
کرده نیکی آنچه بتوانسته ام
چار فرزندم خدا داد از دو زن
نیکبخت و نیک خواه و پاک تن
سوی حج همراه جانم اوفتاد
بعد چندین سال اینم دست داد
عشق پیغمبر فتاد اندر دلم
تا شود آسان حدیث مشکلم
روی خود را آوریدم در حجاز
تا برآرد حاجت من کارساز
هر چهارم طفلکان همراه بود
من چه دانستم قضا ناگاه بود
ناگهان در سوی بغداد آمدم
چون رسیدم بخت دلشاد آمدم
خانه با من بود همره آنزمان
ناگه از امر خدای غیب دان
زن که با من بود از دنیا برفت
ناگهان افتاد فرزندان بتفت
از جهان رفتند فرزندان دگر
من چه دانستم قضا آمد بسر
خویشتن با قافله همره شدم
تا بدین جاگاه شان همره شدم
کار من زینسان که گفتم بد چنین
کرد این تقدیر رب العالمین
این دو تن جور فراوان کرده اند
تو چه دانی تا چه با ما کرده اند
روی در کر کرد پیر سبزپوش
دست زد بر لب که یعنی شو خموش
ناگهانی آن دو تن اشتر سوار
کرده آنجا گاه هر دو پاره بار
هر دو تن رفتند سوی قافله
باز رستند از وبال و مشغله
باز گشتند آنزمان آن هر چهار
بشنو ای سر گر تو هستی هوشیار
تو درین ره بر مثال آن کری
کار و احوال یقین را ننگری
بر سر ره خفته ای بیخبر
دزد درراهست و جانت بر خطر
عقل آمد مر ترا آگاه کرد
جان تو در حال قصد راه کرد
تنبلی کردی نرفتی آنزمان
باز ماندی بر سر راه جهان
این دو دزد روز و شب اندر قضا
آمدند و جور دیدی با جفا
بر سر خوان هوس افتاده
چشم بر راه ازل بنهاده
کی ترا سودی رسد زینسان زیان
مانده اینجای خوار و ناتوان
رهبر تو پیر عشق سبزپوش
آب معنی کن ز دست عشق نوش
راز خود با عشق نه اندر میان
تا رساند مر ترا با جان جان
چار فرزند طبیعت بند کن
اعتماد جان بدین صورت مکن
تا بمنزلگاه عقبی در رسی
چند گویم چون بمانده واپسی
دیوت از ره برد و لاحولیت نیست
از مسلمانی بجز قولیت نیست
چند گویم چون نه تو مرد دین
چون کنم چون تو نه در درد دین
در غم دنیا گرفتار آمدی
خاک بر فرقت که مردار آمدی
باز ماندی در طبیعت پر هوس
اندرین ره کت بود فریادرس
باز ماندی اندرین راه دراز
در نشیبی کی رسی اندر فراز
باز ماندی همچو خاک راه تو
کی شوی از راز جان آگاه تو
باز ماندی اندرین دریای کل
پای تا سر بسته اندر بند و غل
باز ماندی تو بزندان ابد
ذره بوئی نبردی از احد
باز ماندی همچو سک مردار را
کی ترا بگشاید این اسرار را
باز ماندی و نخواهی رفت تو
بر سر این ره، بخواهی خفت تو
باز ماندی ای فقیر ناتوان
داده بر باد این جهان و آن جهان
باز ماندی از میان قافله
اوفتادی در میان مشغله
اوفتادی همچو مرغی در قفس
چون توانی زد در آنجا گه نفس
باز ماندی در بلا خوار و اسیر
ان هذا کل، فی یوم عسیر
باز ماندی در دهان اژدها
اوفتادی اندرین عین بلا
باز ماندی همچو خر در گل کنون
کی بری از گل تو آخر ره برون
باز ماندی دست و پا بسته به بند
باز ماندی اندرین راه گزند
ای گرفتار وجود خویشتن
زود بگذر تو ز بود خویشتن
ای گرفتار طبیعت چار سو
باز ماندی در جهان گفت وگو
اندرین گفتار، این شهباز جان
یکدمش از این طبیعت وارهان