شاه بازی بود پرها کرده باز
بود پران در هوای عز و ناز
دایما از عشق در پرواز بود
گاه با گنجشک و گه با باز بود
خوی با مرغان دیگر کرده بود
روی در هر جایگه آورده بود
هر زمانی در سرایی مسکنش
هر زمانی در جهانی مأمنش
زحمت مرغان دیگر او نداشت
هر زمان در مسکنی سر میفراشت
از قضا یکروز مرغی چند دید
از هوا در سوی آن مرغان پرید
جایگاهی بود خوش آن مرغزار
مسکنی جان بخش و آبی خوشگوار
سبزه زاری همچنان باغ ارم
باغ جنت جایگاهی بس خرم
میوه های رنگ رنگ از شاخسار
او فتاده در میان جویبار
چون بهشت آن جایگه بس خوب و خوش
با صفت همچون سرایی ماه وش
مسکنی خوش بود و جایی بس شریف
وندر آنجا بد درختان لطیف
بلبل و قمری در آنجا بیشمار
بر نشسته بر سر هر شاخسار
عکه و دراج با طوطی و زاغ
می پریدند اندر آن وادی باغ
سبزه های خوب و خوش رسته در آن
چشمه های نازنین، آب روان
سیب و نارنج و ترنج و به بسی
میوه های رنگ رنگ آنجا بسی
اینچنین جای لطیف و نازنین
چون بهشتی بر صفت پر حور عین
شاهباز از روی چرخ آنجا بدید
بانک آن مرغان در آنجاگه شنید
در نشاط آمد چو آنجا جای دید
چون بهشتی مسکن و ماوای دید
خواست تا آبی خورد از جویبار
بیخبر بود او که بد دام از کنار
شاهباز آن جایگاه خوش بدید
یکزمان آن جایگه او آرمید
کرد با مرغان دیگر جلوه خود
فارغ او از حادثات نیک و بد
در شد آمد در کنار آب جوی
آمده آن مرغکان در گفت و گوی
از قضا آنجا یکی مردی ضعیف
دام کرده تن نزار و دل نحیف
تا مگر مرغی فتد در دام او
گشته پنهان در میان آب جو
دید شهبازی که آمد پیش دام
گفت پیدا گشت آنجاگاه کام
دام را در دست خود هنجار داد
در هوا و در زمین رفتار داد
شاهباز آمد بدام او نشست
در کشید او دام و پایش هر دو بست
شاهباز از جای خود پرواز کرد
پای ها در بند و پرها باز کرد
خواست تا پرواز گیرد شاهباز
پایها را دید اندر دام باز
گفت آوخ کار من از دست شد
چون کنم چون پای من در شست شد
ایدریغا باز ماندم در تعب
باز ماندم اندرین سر عجب
چون کنم زین جایگه پرواز من
کی رهائی یابم از وی باز من
چون کنم من تا رهائی باشدم
زین چنین بندی جدائی باشدم
چون کنم تا خود برون آیم ازین
من چه دانستم که افتم در کمین
چون کنم زین بند چون آیم برون
که درین باشد مرا هم رهنمون
چون کنم تا من از اینجا جان برم
پای خود آرم برون و بر پرم
چون کنم صیاد آمد پیش من
تا نمک ریزد بچشم ریش من
چون کنم من، چون کنم بسیار گشت
باز خوف و ترس با او یار کشت
چون کنم ایدل ز مکر دامگاه
چون کنم چون مر مرا اینست راه
چون کنم ایدل چو حکم یار هست
میشوم این جایگه من پای بست
مرد صیاد آمد آنگه در برش
دست کرد و بر گرفت انگه پرش
شاهباز از ترس پرها باز کرد
مرد دیگر بار قصه باز کرد
عاقبت او را بر آوردش زدام
مرد صیادش شده دل شادکام
گفت این را من به پیش شه برم
کام خود را باز در چنگ آورم
این چنین شهباز هرگز کس ندید
بخت تو صیاد ناگه شد پدید
یافتی کام دل اکنون شاد باش
بعد از این از آن دهان آزاد باش
یافتی چیزی که آن همتاش نیست
چست باش و اندرین جاگه مایست
هیچ صیادی چنین بازی نیافت
همچو تو آواز و آغازی نیافت
هیچ صیادی چنین شاهی ندید
این چنین گنجی بناگاهی ندید
وقت آن آمد که دل شادان کنم
خویشتن را پیش سلطان افکنم
وقت آن آمد که غمها در گذشت
با که گویم اینزمان من سر گذشت
وقت آن آمد که فرزندان من
در خوشی بینند جسم و جان من
عمر در خون جگر بگذاشتم
لاجرم در عاقبت بر داشتم
هر غمی را شادیی اندر پی است
چون گذشتی از بهار آنگه دی است
شاد باش و راه را در پیش گیر
آنگه از سلطان مراد خویش گیر
هر دو پای شاهباز آنگه به بست
شاد و خرم بامداد از جای جست
در قفس کرد آنگهی شهباز را
در فرو افکند آنگه باز را
دست کرد و آن قفس را برگرفت
راه شهر آنگاه اندر بر گرفت
چون درآمد پیش فرزندان خویش
شاهباز آورد ایشانرا به پیش
زن ازو پرسید کاین باز آن کیست
راز این با من بگو این حال چیست
گفت ای زن شاد شو کاین زان ماست
حق تعالی کرد ما را کار، راست
سالها خونابه پر خورده ام
رنجها در دام بازی برده ام
تا که امروز این مرا آمد بدام
از شه عالی بیابم کام و نام
آنشب او را در قفس کردش بخواب
روز دیگر چون برآمد آفتاب
یک کلاه آوردش و بر سر نهاد
بعد از آن یک بندش اندر برنهاد
بر گرفت و پیش سلطان آورید
شاه آن شهباز خود چون بنگرید
ای عجب کان باز آن شاه بود
هم وزیر شاه از آن آگاه بود
شاه گفت این از کجا بگرفته است
این ازان ماست زینجا رفته است
مدتی شد تا برفت از دست من
این زمان افتاد اندر شست من
این کجا بد از کجا دریافتی
مژدگانی این زمان در یافتی
من ترا زرو گهر چندان دهم
منت این کار تو بر جان نهم
در زمان درخواست از گنجینه دار
گفت اکنون پیش آور تو کنار
بیست مشت زر بداد آنگه بدو
گفت ای مرد عزیز راستگو
جامه و زرش دگر چندان بداد
هر چه او میخواست او آسان بداد
بیست اسب و سی غلام دیگرش
داد با چندین زمین و کشورش
مرد کان اعزاز را از شاه دید
خویش را از ماهی اندر ماه دید
گفت شاها این همه هم زان تست
بنده مسکین هم از فرمان تست
مر مرا از خویشتن مفکن تو دور
تا برم نزدیک تو صاحب حضور
صحبت شه کرد آنجا اختیار
گشت صیاد حقیقت بختیار
هر دمش صیاد دولت پیش بود
در میان عز و دولت بیش بود
چشم بگشا صاحب صادق نظر
کار خود نزدیک شاه جان نگر
شاه آن تست تو آگه نه
سخت معذوری که مرد ره نه
هر زمان در خویش عزت بیش کن
چاره این درد جان ریش کن
ای تو شهباز و ز شه گشته جدا
در میان خلق گشته مبتلا
مر ترا معذور دارم اینزمان
گرچه تو ماندی جدا از جان جان
ای گرفتار بلای جان خود
کی تو دریابی کمال جان خود
شاهباز حضرت قدسی به بین
ذره از راه خود شو در یقین
تا ترا راهی نماید ذوالجلال
صورت و معنی شوی تو بی زوال
شاهباز از حضرت حق آمدست
راز این در روح مطلق آمدست
چشم دل بگشا و نور جان ببین
آینه کن جان، رخ جانان ببین
تا زمانی روی او یابی مگر
چند باشی اندرین خوف و خطر
ای صلابت را ز ره بردار تو
دیده جان یقین بگمار تو
شاهباز جان ترا آمد مدام
لیک قدر او ندانستی تمام
صاحب اسرار شو چندین مپیچ
صورتت بفکن منه تو دل بهیچ
عاشق آسا در طواف کعبه آی
زنک شرک و کفر از دل برزدای
شاهباز جان بدست شاه ده
بعد از آن رو در سوی درگاه نه
بر جمال شاه دل، کن احترام
تا شوی اندر دو عالم نیک نام
چون تو نزد شاه آیی مردوار
شاه بنماید ترا روی از دیار
این نهان رازیست دریاب ای پسر
این عجب سرست و راز ای بیخبر
هر که او را بخت و دولت یار شد
از جمال شاه برخوردار شد
شاهباز قرب دست شاه شو
برتر از خورشید و نور ماه شو
شاهباز عشق را بنگر یقین
دل منه بر کفر و بیرون شو ز دین
شاهباز لامکان ذات شو
خیز و تو همراه با ذرات شو
شاه چون شهباز بر دست آورد
آفرینش جمله را پست آورد
این سخن حقا که از تهدید نیست
این ز دیده میرود، تقلید نیست
زیر هر بیتی جهانی دیگرست
این سخن را ترجمانی دیگرست
خیز و یکدم شو به پیش شاهباز
تا مگر بینی تو روی شاه باز
شاهباز شاه را نشناختی
خویش در دام صور انداختی
شاهباز عالم جانان توئی
یک دو روزی در صور مهمان توئی
شاهباز هر دو عالم مصطفی است
منبع تمکین و مقبول صفاست
شاهبازی کز دو عالم پیش بود
مرهم درد دل درویش بود
عشق بازی کرد با ما ذوالجلال
دام گاهی کرد اشیا را جمال
دام گاه جسم و دل از عقل ساخت
عشق بازی با چنین دامی بباخت
هیچکس از دام او آگه نبود
جمله یک ره بود دیگر ره نبود
دامگاهی کرد صیاد ازل
گسترانید آنگهی دام امل
این جهان چون بوستانی بود خوش
مرغزاری خرم و سرسبز و کش
جایگاهی چون بهشت شادمان
لیک اینجا کس نماند جاودان
هست این دنیا سرای بلعجب
دامگاه رنج و پرمکر و تعب
دامگاه شاهبازان یقین
دامگاه عقل و فضل خویش بین
دامگاه سالکان و عاشقان
لیک گشته بیخبر یکسر از آن
دامگاه این نقش و صورت آمدست
جایگاهی پر کدورت آمدست
شاهباز از اندرون مانده اسیر
جای تشویش است و جاگاهی عسیر
خواست تا آنجایگه دامی کند
تا ابد آن جایگه نامی کند
گر نمیدانست کاینجا دام بود
گرچه نه آغاز و نه انجام بود
دامگاه شاهبازان ازل
شاهبازی کان نخواهد شد بدل
اولین این دام آدم صید کرد
جان او را هم بدینسان قید کرد
چون از آن حضرت جدا گشت آن صفی
آن رفیع اصل و اشیا را وفی
آدم از قرب ازل پرواز کرد
بال و پر مرغ معنی باز کرد
راه او از ذات آمد بر صفات
چون کنم اینجای من تقریر ذات
لامکان بگذاشت و آمد در مکان
بی زمان آمد بسوی این زمان
اول از اسرار کل آگه نبود
چون نگه میکرد جز یک ره نبود
از طبیعت بیخبر بود و حواس
راه عزت کرده بی حد و قیاس
زان جهان حیران بسوی این جهان
آشکاراتر ز نور اما نهان
هفت پرده بر برید از کاینات
تا رسید و دید اجرام صفات
چون سوی آن گشته آمد او ز دور
شادمان و شادکام و غرق نور
بیخبر بد کین چه جای خوف جاست
می ندانست او که این جای بلاست
راه دور و نفس پیچاپیچ بود
چون بدید او بود، باقی هیچ بود
راه دید و گام زن شد رو بکام
بیخبر بودی وی از صیاد و دام
اندر آنجا دید مرغان حواس
گشته پران جمله بیحد و قیاس
اندر آنجا دید آب و سبزه زار
اندر آنجا دید سرو و جویبار
اندر آنجا دید اشجار و نبات
جای معمور ومکانی با ثبات
لیک آدم عقل و حس اول نداشت
از پی عشق او نظر را برگماشت
چون نباشد صورتت با نور جان
کی بود عقلت در اسرار و عیان
شاهباز جان بر سلطان بری
شاه را با شاهبازش بنگری
شاهباز جان بحضرت آمدست
جهد کن تا هرگزش ندهی ز دست
ای ندانسته تو قدر شاهباز
می بخواهی رفت نزد شاه باز
شاهباز جان خود بفروختی
خرمن عمرت تمامی سوختی
ای گرفتار آمده در بند و دام
هیچ از معنی ندیده جز که نام
ای گرفتار آمده در بند تن
می ندانستی تو قدر خویشتن
شاهباز جان دگر ناید بدست
گر بگریی خون، تو جای اینت هست
دام دنیا بند در پایت فکند
هر زمان از جای برجایت فکند
دام دنیا بود صیاد این وجود
شاهباز جان ازین آگه نبود
صورت حسی تمامت دام دان
خویشتن را اندرو ناکام دان
جهد کن تا برپری زین دامگاه
چون ز دام آئی روی در پیش شاه
عاقبت در پیش شه خواهی شدن
راز دار حضرتش خواهی بدن
شاه رابشناس از دام آبرون
تا شوی در حضرت او ذوفنون
شاهباز جان کسی داند که او
در دو عالم باز داند قدر او
شاهباز جان کسی بشناختست
کاین دو عالم را بکل درباختست
شاهباز جان، تو در صورت مهل
کو گرفتارست اندر بند گل
شاهباز جان ز نفخ حق بود
او همیشه جاودان مطلق بود
شاهباز جان محمد بود و بس
زد نفخت فیه من روحی نفس
شاهباز جان محمد آمدست
نزد حق او بس مؤید آمدست
شاهباز جان محمد یافتست
کوسر از ملک دو عالم تافتست
قدر او دانست این شاهباز را
او بدید این رتبت و اعزاز را
شاهباز هر دو عالم بود او
گوئی از کونین جان بربود او
شاهباز جان خود را صید کرد
هر دو عالم را بیکدم قید کرد
شاهبازی همچو او دیگر نبود
از دو عالم جای او برتر نمود
خویش را کل دید و کل را خویش دید
همچنان کز پس بدید از پیش دید
بد طفیل خنده او آفتاب
گریه او بود امطار سحاب
شاهباز سد ره کون و مکان
مقتدای این جهان و آن جهان
شاهباز حضرت قدس جلال
کی بداند مرورا حس و خیال
شاهبازی بود پیشش جبرئیل
جان و جسم و روی و دل کرده سبیل
شاهباز سد ره و جان همه
جمله زان او و او زان همه
شاهباز جمله و ختم رسل
خویش را افکنده اندر عین ذل
شاهباز جان تو، زو شد پدید
صورت حسی ندارد آن کلید
گر نه او بودی نبودی جان تو
اوست سرخیل ره و برهان تو
شاهباز جانها اویست و بس
آفرین بر جان پاکش هر نفس
شش جهت دیده قیاس عقل کل
در صفات خود فرومانده بذل
بیخبر زین جا و زانجا باخبر
گنج مخفی را نباشد پا و سر
روح قدسی را طبیعت کی بود
انبیا را جز شریعت کی بود
اول آدم روح و نور پاک بود
گرچه مابین هوا و خاک بود
عاقبت چون سوی این دنیا رسید
جمله مرغان روحانی بدید
نه وجودی بود نه صورت نه جان
لیک مشتق گشته از او جان جان
دامگاه خود بدید از روی عقل
این سخن نی فهم داند کرد نقل
این سخن از رمز اسرار عیان
زیر هر بیتیش صد گنج نهان
اندرین اسرار، گر بوئی بری
توالست از جان جانان بشنوی
نفس این اسرار نتواند شنود
گوئی از کونین نتواند ربود
این بگوش عقل و دل باید شنید
این بچشم جان و دل بایدش دید
اینسخن اندر کتابت نامدست
اینسخن پیش از وجود دل بدست
اینسخن جانان مرا تعلیم کرد
این کسی داند که جان تسلیم کرد
اینسخن غواص معنی دلست
از بحار لامکان آمد بشست
اینسخن گفتار عقل انبیاست
اینسخن از حضرت جود و ضیاست
این کسی دانست کز خود در گذشت
راه جسم و جان و دل اندر نوشت
این کسی داند که بی خوف و رجاست
این کسی داند که بر صدق و صفاست
این کسی داند که او عاشق بود
در فنای عشق کل صادق بود
این کسی داند که اول دیده است
خویش از دنیا معطل دیده است
این کسی داند که جز جانان ندید
اندرین جاگاه جسم و جان ندید
این کسی داند که اندر کل بود
جملگی دیده پس آنگه کل بود
این کسی داند که وقت انبیا
روی بنماید ورا بی منتها
این کسی داند که سر دربازد او
از وصال عشق کل می نازد او
این کسی داند که در آتش رود
ار بسوزد جانش کلی خوش شود