" rel="stylesheet"/> "> ">

حکایت

بر لب دریا همی شد عارفی
صاحب در گشته بر سر واقفی
دید مردی را مگر در پیش بحر
ایستاده بود با جانی بزهر
اینسخن میگفت او با خویشتن
ای دریغا ای دریغا ما و من
ای دریغا باز ماندم این زمان
بر لب دریا شده خشکم زبان
ای دریغا از کجا اینجا بدید
آمدم پیدا درین گفت و شنید
ای دریغا در من این جایگاه
او فتاده سرنگون در قعر چاه
ای دریغا در من گم شد زمن
من کجا دریابم آن خویشتن
همچنان دری که از من فوت شد
ای دریغا آرزویم موت شد
گفت آن صاحب دل او را از یقین
در کجا گم کرده دری چنین
گفت اینجا در من گم شد ز من
در میان بحر شد آن در من
ناگهان از دست من افتاده شد
گوییا در دست من هرگز نبد
سالها آن در بچنگ آورده ام
بر بساط او خوشیها کرده ام
بر لب بحرم دگر جویای آن
تامگر در باز یابم این زمان
گر به بینم در رفته از کفم
رتبتی آید دگر در رفرفم
رفرف دولت دگر پیدا شود
ورنه جانم اندرین شیدا شود
مرد گفتش بر لب دریا کنون
گر بیابی در تو هستی در جنون
بر لب دریا کسی در یافتست
بر لب دریا کجا در یافتست
در درون بحر جان غوطه زند
راه دریا بی هراسی بسپرد
چون درون بحر گردد راه جوی
این نداند جز که مرد راه جوی
چون درون بحر آید مردوار
در معنی از صدف گردد نثار
چون درون بحر دل بشتابد او
هم صدف با درها دریابد او
رنج باید برد تا در آورد
بلکه نه اندک که او پر آورد
رنج برو بحر درش بر سرست
بعد از آن در جستن آن گوهرست
وصف در اول بکن دریاب آن
سوی بحر لامکان بشتاب هان
سوی دریا شو تو در خود طلب
چون بیابی در معنی بی تعب
از طلب آن در ترا حاصل شود
ورنه این گفتار از تو نشنود
گر تو جویای دری در بحر شو
غوطه خور اندر درون بحر رو
تا بیابی تو در از بحر معان
گر تو جویای دری اندر عیان
هست دری اندرین بحر نفیس
کی تواند یافت آن نفس خسیس
هست دری و طلبکارش شدند
جملگی خلق جویایش شدند
جمله میجویند در را در کنار
کی تواند گشت آن در آشکار
بر کنار بحر در ناید پدید
در میان بحر درآید بدید
در معنی حقیقی لاجرم
آن بیابد اندرین دریای غم
آن بیابد او که از خود بگذرد
چون بیابد سوی درهم ننگرد
تا مراد خویشتن حاصل کنی
در طلب باید که دل واصل کنی
هر که میبینی تو جویای درست
مشتری در درین معنی پرست
هست دری نه سرش پیدا نه پای
در میان بحر استغناش جای
در میان بحر هست از نور او
کس نداند هیچ ره بردن بدو
این چه دریائیست قعرش ناپدید
آن دری دارد ابی قفل و کلید
قومی اندر گفتگوی آن درند
لاجرم خر مهره در عالم برند
چون تو خر مهره ز در نشناختی
خویشتن در چاه غم انداختی
قیمت خر مهره کی چون در بود
چون همه بازار از وی پر بود
در ز بحر آید نه از سرچشمه سار
در نباشد جز که در قعر بحار