چارمین پرده عجایب پرده بود
پرده های دیگران گم کرده بود
پرده در پرده در پرده
بی صفت دید او عجایب پرده
در میان پرده خضرا صفت
برتر از ادراک و وهم و معرفت
بود نوری ساطع و آتش نهاد
نور او بر سالک حیران فتاد
شعله های تیغ گون بر هر صفت
میزدندی هر زمانی یک صفت
برق استغنای او افروخته
جمله عالم ازو افروخته
نور او بودی ز تحقیق و یقین
کی شود این سر بر هر کس یقین
بود نوری نه سرش پیدا نه بن
کی درآید وصف او اندر سخن
از کمال صنع و از تف نظر
راه او شد در زمان نزدیک تر
بود نوری رنگ رنگ از هم شده
جمله عالم ازو معظم شده
بود نوری از تجلی در وصول
این مگر فهمی کند صاحب قبول
بود نوری زینت عالم شده
پرتوش تمکینی آدم شده
نور تحقیق و یقین تر زان ندید
لال شد سالک چو آن هیبت بدید
رفت پیش پیر چون راهش بد آن
تا شود نور یقین او را عیان
در میان نور پیری زنده دید
ذات او اندر یقین پاینده دید
بودپیری در میان نور در
زو نباشد در جهان مشهورتر
صاحب اسرار کلی گشته او
لیک هم در پرده بد در جست و جو
سال ها گردیده در شیب و فراز
لیک هم مانده درون پرده باز
اوستاد او را بکلی کرده کل
او یقین خود بده در راه کل
هم بنور او منور پرده ها
هم بطرح او مدور پرده ها
هم یقین او گمان برداشته
شعله های نور را بفراشته
هم منیت در هویت باخته
سرمدی در سر مدیت تاخته
راز اشیا را شده او پایدار
هر دم از پرده شد او آشکار
جمله پرده ازو پرنور بود
بود نزدیک و بمعنی دور بود
سبز خنگی زیر ران او بدید
چشم عالم همچو او دیگر ندید
سبز خنگی بر نهاده لاجورد
در جهان بسیار دیده گرم و سرد
نور پرده تابداری کرده بود
از نهیب او خماری کرده بود
خیمه نوری طناب اندر طناب
پرده های او حباب اندر حباب
پس سلامی کرد اندر روی او
آنگهی آمد روان بر سوی او
دید رویش را تمامی همچو ماه
از تف رویش نمی کرد او نگاه
چشم ره بین اندران حیران شده
هم ز دیده روی او تیره شده
ذات او هر دم کمالی بیش داشت
هر دم از نوعی جمالی می نگاشت
یک قلم در دست و لوحی پیش او
اندر آن جا آمده در جست و جو
هر زمان آن پیر می کردی نظر
در نظر کردن شده در رهگذر
ذات عیسی را درینجاگه بیان
گر نمیدانی درین منزل نشان
در صفت هر دم فروتر آمدی
از سوی بالا فروتر آمدی
هر نشیبی را بود ذاتی فراز
هر فرازی را بود در عین راز
مرد ره بین چون چنان راهی بدید
همچنان میرفت تا او آرمید
گفت ای معنی و صورت جمله تو
در برونی و درونی جمله تو
عکس نور تو شده هر دو جهان
از تو پیدا گشته این راز نهان
ای تمامت پرده از تو روشنی
عکس نعلت داده مه را روشنی
نور تو بگرفته در کون و مکان
این زمان هستی تو در عین عیان
ذات تو آمد صفات راهبر
مر مرا راهی نما ای راهبر
عکس تو بر جان من شوقی نهاد
این زمانم گوییا ذوقی نهاد
راه من بنمای در این جایگاه
زانکه استادم بود در ره پناه
گفت ای پرسنده مجنون صفت
اوستاد آنجا بداند معرفت
راه از من برتر آمد پیش او
راه پیدا می شود در نور او
راه میرو هر زمان واپس ممان
تا مگر یابی امان اندر امان
راه دورست اندرین ره دار پای
چون درین ره آمدی میدار پای
راه دورست و پرآفت ای عزیز
هست اندر راه تو بسیار چیز
راه دورست و همی بین و مترس
اندرین ره آی و می بین و مترس
چیست رو تا روی استاد جهان
باز بینی راه جویی این زمان
تو اگر از راز من داری خبر
با گویی راز با من سربسر
سیرت استاد با من باز گوی
آنچه دیدی بر یقین پر راز گوی
کام این مسکین بیچاره برآر
زانکه اندر راه گشتم سوگوار
اوستادم این زمان خودتم ز دست
ذات من گویی در آنجا گم بدست
هم تو آخر رمزی از استاد گوی
تا بدانم حال خود در جست و جوی
گفت ای پرسنده بشنو تو جواب
انقلاب پرده میکن انقلاب
این زمان بسیار سالست ای عزیز
تا بدانستم درین بسیار چیز
صنعت استاد دیدم سالها
هم ازو معلوم کرد حالها
راز استادم عیانی چند شد
گر چه پای من کنون در بند شد
راز استادم عیان چندی نمود
عاقبت آن جایگه بندی نمود
پرده را از سوی بالا می نگر
آن زمان از سوی پرده در گذر
تا شوی واقف ز راز اوستاد
کاین همه ترتیب کلی او نهاد
تو تماشای برون کن راه بین
راه می بین آنگهی شو راه بین
آنچه اول دیده در پرده باز
تو چه دیدی اولین پرده باز
حال ایشان جملگی با او بگفت
راز راز و در زمان اندر نهفت
گفت ایشان باز مانده در رهند
جملگی خدمت گزار درگهند
مانده اند حیران درین پرده عجب
باز مانده گشته اند از این سبب
نور افشان جمله از نور منست
راه کلی هم ز نورم روشنست
هم ز بالا نور از من میرود
کار گاه نور از من میرود
لیک من هم نیز ازین حیران ترم
در میان پرده سرگردان ترم
هر زمان از منزلی آیم بره
نیست ما را هیچ منزل از بنه
گاه در شیبم گهی اندر فراز
باز می جویم ز استاد این نیاز
باز می جویم همی استاد خود
تا مگر او را به بینم تا ابد
گر مرا در گردش آید در نهاد
من نخواهم این همه بی اوستاد
سالها مقصود من او بوده است
تا مرا استاد خود کی بوده است
اوستادم اوستاد جمله است
از خودی خود همه ترتیب بست
این همه ترتیب پرده اوستاد
از برای دیدن خود او نهاد
اوست جمله لیک ناپیدا بمن
زان شدستم این چنین شیدا بمن
اوست جمله لیک می آید خطاب
هر دم از استاد کلی این جواب
نور خود را راز پنهانی مکن
جز براه من تو گردانی مکن
جز براهم پرده دیگر مگرد
آنچه من گویم رهی دیگر مگرد
در ره و در پرده سرگردان شدم
من چو تو در پرده ها حیران شدم
معنی ء داری ز من بالاتری
این زمان در آب تو تشنه تری
گر همی خواهی که بینی اوستاد
اندرین راهت قدم باید نهاد
در چنین پرده ممان هر جای باز
ورنه مانی از برون پرده باز
من بسی این راه را طی کرده ام
لیک اکنون باز مانده بر درم
هر که این پرده بکلی راه برد
بعد از آن این پرده را از ره سپرد
در زمان زان پرده بیند اوستاد
کاین همه ترتیب و قانون او نهاد
جهد کن ای رهبر پاکیزه رای
تا نمانی همچو من اینجا بجای
راه رو در ره ممان ای پرده باز
تا نگردد در عقوبت ره دراز
زود بگذر رو در آنجا راه جوی
گر تو هستی مرد راهش راه جوی
گفت ای پیر مبارک روی من
یکزمان دیگر نگه کن سوی من
باز گوی احوال را هم بر تمام
تا که چندین پرده دارد احترام
چند پرده بایدم زینجا گذشت
تا مرا گردد ازین اسرار گشت
چند دیگر پرده ها اندر رهست
کاین نه راهی خرد و رای کوته ست
گفت چارت پرده دیگر برو
هم چنین میرو تو راه و می شنو
غلغل و تسبیح پیران اندران
تا به بینی آن زمان عین عیان
جایگاهی خوفناک اندر رهست
ره گذارت این زمان آنجاگه ست
تا نه پنداری که راهی خرد شد
ای بسا کس کاندرین ره مرد شد
همچو تو بسیار کس من دیده ام
در مقام عشق صاحب دیده ام
آنچه تو دیدی و هم بشنیده ای
تو کجا همچون من اینجا دیده ای
راه تو بر سقف این پرده درست
در پس این پرده یک پرده درست
جهد کن تا خود ازو داری نگاه
تا نگردد رنج برد تو تباه
جهد کن تا تو ازو می بگذری
ور بمانی باز ازو غافل تری
زانکه سهمی با سیاست در رهست
تا نه پنداری که راهی کوته ست
این سخن حقا که از تهدید نیست
این ز دیده میرود تقلید نیست
هر کسی را زین سخن بویی دهند
هر کسی از معنیش شویی دهند
کی بیابد بوی این عقل فضول
زانکه اسراریست بی فصل و فضول
راه بینا این ره از ایشان بپرس
هر که دیده باشدش آسان بپرس
بگذر از این پرده و کبر منی
گر تو مرد راه بین روشنی
بگذر و بگذار استاد ازل
تو طلب کن تا بیایی بی حیل
گر تو استاد ازل بشناختی
از همه کردارها پرداختی
ای دریغا درد مردانت نبود
روزی مردانت میدانت نبود
ای دریغا قدر خود نشناختی
عمر هرزه در صور در باختی
ای دریغا رنج تو ضایع شده
اندر اینجا کار تو ضایع شده
اوستاد چرخ آنجا باز جوی
آنچه گم کردی هم از خود باز جوی
اوستادت برد اندر پرده باز
آمدی اندر درون پرده باز
پرده خود بر دریدی بی خبر
هم ز استادت ندیدی هیچ اثر
پرده برداری باستادت رسی
تو چنین در پرده مانده واپسی
ای دریغا در درون پرده
لیک خود را این زمان گم کرده
ای دریغا ای دریغا ای دریغ
همچو ماهی این زمان در زیر میغ
ای دریغا گر از این بیرون شوی
خرقه پوش گنبد گردون شوی
زود بگذر هیچ آرامی مگیر
اندرین ره هیچ انجامی مگیر
بگذر ای دل تا نمانی باز پس
زود بنگر راه و منگر باز پس
بگذر ای دل پرده از خود باز کن
اوستاد خرقه را آواز کن
تا مگر رویش ببینی در گذار
تا شود اسرار کلی آشکار
بگذر این ره تو ممان در پرده باز
گرنه بازیها کند این پرده باز
هر چه دیدی آن خیالی بود و بس
هر چه گفتی آن محالی بود و بس
باز جوی استاد و بگذر شادوار
چند باشی خوار و سرگردان نزار
چند مانی در نهاد خویشتن
بگذر از این پرده های جان و تن
چون شنید این راز از استاد پیر
هم نظر آمد مرو را دستگیر
پس قدم در راه بنهاد و برفت
برق وار اندر ره افتاد و برفت
می شد اندر ره عیان اندر نهان
باز میگردید او در هر زمان
راه را می دید و می برید راه
تا مگر جایی رسد زان جایگاه
خود بخود می گفت این راز او براه
می گذشت و می نوشت آنگاه راه
زار و حیران ناتوان و مستمند
باز مانده دل نزار و تن به بند
بند راه او همین صورت شده
راه کرده بی حد و ماتم زده
گفت این خود کرده ام اندر عیان
این چنین هرگز که کرد اندر جهان
من چنین حیران در این راه دراز
تن ضعیف و دل نزار و جان گداز
این که من کردم که کردست او بخود
دور افتادم دریغا از خرد
دور افتادم چنین بیچاره من
زار و محروم و زخان آواره من
ای دریغا راه من دور اوفتاد
از چه سر تا پای مهجور اوفتاد
من چه دانستم درین راه دراز
تا مرا باشد قرین کارساز
من نه تنها زار اندر ره شدم
من کجا اینجای مرد ره شدم
ای دریغا رنج برد و سعی من
صرف شد اندر چنین راه فتن
ای دریغا هیچکس آگه نشد
هیچکس با من کنون همره نشد
آن بلا را هم بخود برداشتم
خلق بدگو را بخود بگماشتم
این بلای خلق بر من جور کرد
این چنین از پرده ام در دور کرد
من ندانم تا دگر ره باز من
باز بینم روی خویشان و وطن
کی بیاران دگر من در رسم
این چنین حیران بمانده در پسم
کی شود دیدار استادم یقین
تا گمان من شود کلی یقین
کی سپارم راه کلی را تمام
تا شود زان حضرتم حاصل تمام
این مرادم حاصل آید یا نه خود
باز ماندم این چنین حیران بخود
کار من در عاقبت پیدا شود
تا درین راهم رهی پیدا شود
این همه سعی تو گردد ناپدید
کی در آن حضرت همی خواهی رسید
برتر از عقلست راه پیچ پیچ
راه دور و چون به بینی هیچ هیچ
در کمال عز هرگز کی رسم
من ندانم تا در آنجا کی رسم
حاصلم گردد ز راز بی نشان
ترجمان من شود این ترجمان
حاصلم گردد ندانم تا که چون
مر مرا آنجا که باشد رهنمون
رهنمایم کیست در راه یقین
تا مگر بیرون شوم از کفر و دین