" rel="stylesheet"/> "> ">

بسم الله الرحمن الرحیم

بنام آنکه گنج جسم و جان ساخت
طلسم گنج جان هر دو جهان ساخت
جهانداری که پیدا و نهانست
نهان در جسم و پیدا در جهانست
چو ظاهر شد ظهور او جهان بود
چو باطن شد بطونش نور جان بود
زپنهانیش در باطن چوجان ساخت
ز پیداییش در ظاهر جهان ساخت
چه ظاهر آنکه از باطن ظهورست
چه باطن آنکه ظاهر تن ز نورست
زمین را جفت طاق آسمان ساخت
خداوندی که جان داد و جهان ساخت
تن تاریک نور جان ازو یافت
خرد نوباوه ایمان ازو یافت
چوکاف طاق و نون را جفت هم کرد
بسی فرزند موجود از عدم کرد
ز کفکی مادر از دودی پدر ساخت
زهر دو هر زمان نسلی دگر ساخت
چو طفلی ساخت شش روز اینجهانرا
چو مهدی، داد جنبش آسمانرا
سر چرخ فلک در چنبر آورد
بصد دستش فرو برد و برآورد
شب تاریک را آبستنی داد
زابطانش فلک را روشنی داد
شبانگه چون طلسم شب عیان کرد
بوقت صبحدم گنجی روان کرد
چو صادق کرد صبح گوهری را
برو افشاند زر جعفری را
چو آتش گرم در راهش قدم زد
فرو کرد آب رویش تا علم زد
چو باد از مهر اوره زود برداشت
گرش از خاک گردی بود برداشت
چو آب از سوزشوقش چاشنی برد
بیک آتش ازوتر دامنی برد
اگر چه خاک امد خاکسارش
زره برداشت از بادی غبارش
چه گویم گر زمین گر آسمانست
یکی لب خشک و دیگر تشنه جانست
همه در راه او سر گشتگانند
بدو تشنه بدو آغشتگانند
کفی خاک از در او آدم آمد
غباری از ره او عالم آمد
خداوند جهان و نور جان اوست
پدید آرنده هر دو جهان اوست
جهان یک قطره از دریای جودش
ولی جان غرقه نور وجودش
بیک حرف از دو حرف ایجاد کرده
بشش روز این سپهر هفت پرده
فلک گسترده و انجم نموده
دو گیتی در وجودش گم نموده
نه بی او جایز آنرا خود فنائی
نه بی او هیچ ممکن را بقائی
نه هرگز جنبشش بود و نه آرام
نه آمد شد نه آغاز و نه انجام
خداوند اوست از مه تا بماهی
زهی ملک و کمال و پادشاهی
بدانک او در حقیقت پادشاهست
که مر این را که گفتم دو گواهست
گواهی میدهد برهستی پاک
بلندی سپهر و پستی خاک
همه جای اوست و او از جای خالی
تعالی الله زهی نور معالی
چو او را نیست جایی در سر و پای
توانی یافت او را در همه جای
جهان کز اول و کز آخر آمد
وگر باطن شد و گر ظاهر آمد
در اصل کار چون هر دو جهان اوست
چه گردی گرد شبهت اصل آن اوست
چه میپرسی چه باطن یا چه ظاهر
چه میگویی چه اول یا چه آخر
چو ذاتش باطن و ظاهر ندارد
صفاتش اول و آخر ندارد
مکان را باطن و ظاهر نماید
زمانرا اول و آخر نماید
عدد گر در حقیقت از احد خاست
ولی آنجا نیامد جز احد راست
یقین دان اینچه رفت و بی شکی دان
هزار و یک چو صد کم یک یکی دان
وجودی بی نهایت سایه انداخت
نزول سایه چندین مایه انداخت
وجود سایه چون دریافت آن خواست
که خود را بی نهایت آورد راست
چو طاوس فلکرا زرفشان کرد
هزاران دانه زرین عیان کرد
لباس خور چو از کافور پوشید
زعنبر در شب دیجور پوشید
زروز و شب دو خادم بر در اوست
که آن کافور و این یک عنبر اوست
چو مصر جامع عالم عیان کرد
زچرخ نیلگون نیلی روان کرد
زآبی در زمستان نقره انگیخت
زبادی در خزان زر بر زمین ریخت
سر هر مه مه نو را جوان کرد
بطفلی پشت او همچون کمان کرد
زره پوشید در آب از نسیمی
به ماهی داد جوشن همچون سیمی
چو قهرش از شفق خونی عجب کرد
همه در گردن زنگی شب کرد
چو زنگی بی گنه برگشت خندان
زانجم بین سفیدش کرد دندان
زنوح پاک کنعانی برآورد
خلیلی از گلستانی برآورد
برآورد از قدمگاهی زلالی
که شد خشک آن ز گرما هم بسالی
زه راه آستین آبستنی داد
ز روح محض طفلی بی منی داد
ز مریم بی پدر عیسی برآورد
ز شاخ خشک خرمایی ترآورد
چو شاه صبح را زرین سپر داد
بملک نیمروزش چتر زر داد
چو بالا یافت ملک نیمروزش
علم میزد رخ عالم فروزش
همو را در زوال چرخ انداخت
وزو اندر ترازو چشمه یی ساخت
که هان ای چشمه خشک روانه
چو چشمه در ترازو زن زبانه
که تا بنمایی اینجا زور بازو
بهای خود ببینی در ترازو
بساط آسمان تا هفتمینش
کند طی چون سجلی از زمینش
کند چون پشم کوه آهنین را
چنان کاندر بدل فرش زمین را
زمین را او بدل در حال سازد
که ازاو تاد کوه ابدال سازد
چو آتش هفت دریارا تب آرد
زمین را لرزه داء الثعلب آرد
دهد یرقان اسود ماه و خور را
چو تنگی نفس صبح و سحر را
چو هر شب در شبه گوهر نشاند
نگین روز را در زر نشاند
گشاید نرگس ازپیهی سیه پوش
زعصفوری برآرد لاله گوش
گه از آتش گلستانی برآرد
گه از دریا بیابانی برآرد
زسنگ خاره اشتر او نماید
زآبی دانه در او نماید
چو گل را مهد از زنگار سازد
بگردش دور باش از خار سازد
چو لاله می درآرد سر براهش
زاطلس بر کمر دوزد کلاهش
چو سر بنهد بنفشه در جوانیش
دهد خرقه بپیری جاودانیش
چو سوسن ده زبان شد یاد کردش
غلام خویش خواند آزاد کردش
چو نرگس زارتن در مرگ دادش
هم از سیم و هم از زر برگ دادش
چو آمد یاسمین هندوی راهش
بشادی نیک میدارد نگاهش
چو اصلش بی نهایت بود او نیز
وجود بی نهایت خواست یک چیز
ولی بر بی نهایت هیچ نرسد
ازین نقصان بدو جز پیچ نرسد
زپیچیدن نبودش هیچ چاره
شد القصه زنقصان پاره پاره
چو هر پاره بهر سویی برون شد
چنین گشت و چنان و چند و چون شد
اگر هستی تواهل پرده راز
بگویم اول و آخر بتو باز
وجودی در زوال حد و غایت
فرو شد در وجود بی نهایت
چو بود او روز اول در فروغش
در آخر سوی او آمدر جوعش
درآمد پشه یی از لاف سرمست
خوشی بر فرق کوه قاف بنشست
چو او برخاست زانجا با عدم شد
چه افزود اندران کوه و چه کم شد
از انجا کاین همه آمد بصد بار
بدانجا باز گردد آخر کار
همه اینجا برنگ پوست آید
ولی آنجا برنگ دوست آید
کلام الله اینجا صد هزارست
ولی آنجا بیک رو آشکارست
همه اینجا برنگ خویش باشد
ولی آنجا هزاران بیش باشد
همه آنجایکه یکسان نماید
که هرچ آنجایکه شد آن نماید
اگر جمله یکی ور صد هزارست
بجز او نیست این خود آشکارست
اگر گویی عدد پس چیست آخر
شد و آمد برای کیست آخر
جواب تو بسست این نکته پیوست
که کوران پیل میسودند در دست
یکی خرطوم او سود و یکی پای
همه یک چیز را سودند و یکجای
چو وصفش کرد هر یک مختلف بود
ولی در اصل ذاتی متصف بود
اگر خواهی جوابی و دلیلی
جهانی جمله پر کورند و پیلی
اگر یک چیز گوناگون نماید
عجب نبود چو بوقلمون نماید
عدد گر مینماید تویقین دان
که توحیدست در عین الیقین آن
تو هم یک چیزی و هم صد هزاری
دلیل از خویش روشنتر نداری
عدد گر غیر خود بینی روانیست
ولی چون عین خود بینی خطا نیست
هزاران قطره چون در چشمم آید
اگر دریا نبینم خشمم آید
ز باران قطره گر پیدا نماید
چو در دریا رود دریا نماید
و گر تو آتش و گر برف بینی
همه قرآنست گر صد حرف بینی
اگر بر هر فلک صد گونه شمعند
برنگ آفتاب آنجمله جمعند
مراتب کان در ازواحست جاوید
چو صد شمعست پیش قرص خورشید
اگر روحی بود معیوب مانده
بماند همچنان محجوب مانده
هزاران خانه در شهدست اما
یقین دان کان طلسمست معما
همی آن خانها هرگه که حل گشت
عدد شد ناپدید و یک عسل گشت
هزاران نقش بر یک نحل بستند
ولی جز آن همه در هم شکستند
اگر سنگی نیی نقش آر در سنگ
ببین آن نقشها یک رو و یک رنگ
همه چیزی چو یکرنگست اینجا
اگر جمع آوری سنگست اینجا
دران وحدت دو عالم را شکی نیست
که موجود حقیقی جز یکی نیست
خداست و خلق جز نور خدا نیست
ولی زو نور او هرگز جدانیست
حقست و نور حق چیزی دگر نیست
بباید گفت حق جز حق دگر کیست
اگر آن نور را صورت هزارست
ولی در پرده یک صورت نگارست
اگر باشد در عالم ور نباشد
همه او باشد و دیگر نباشد
نبود این هر دو عالم بود او کرد
نه خود را زان زیان نه سوداو کرد
چنان کو بود اگر چه صد جهانست
کنون با آن و این او همچنانست
در اول تن سرشت و جانت او داد
خرد بخشیدت و ایمانت او داد
در آخر جان و تن از هم جدا کرد
ترا در خاک ره چون توتیا کرد
چو مرگ آمد ترا بنمود باتو
ندانستی که آن او بود یا تو
که گر او با تو چندینی نبودی
ترا جان و دل و دینی نبودی
چو تو بی او نیی تو کیستی اوست
همه اوست ای تو در معنی همه پوست
چو زو داری تو دایم جان و تن را
چه خواهی کرد با او خویشتن را
چو تو باقی بدویی این بیندیش
بدو باید که مینازی نه بر خویش
تومیگویی که خوش باشم من اینجا
چگونه خوش بود با دشمن اینجا
ترا دشمن تویی از خود حذر کن
اگر خاکیست در کان تو زر کن
چو تو کم میتوانی گشت جاوید
در آن نوری که عکس اوست خورشید
چو آخر زر تواند شد همه خاک
نماند خاک و نبود مرد غمناک
چو داری آفتابی سایه بگذار
چو شیر مادر آید دایه بگذار
بقدر ذره یی گردر حسابی
ز خورشید الهی در حجابی
بیک ذره ندارد هیچ تابی
کسی از دست تو جز آفتابی
کسی کو در غلط ماندست از آنست
که در بحر شک و تیه گمانست
ولیکن هر که دارد کعبه در گاه
نگردد در میان کعبه گمراه
کسی کو در میان کعبه زادست
همه سوبی برو کعبه گشادست
ز نور معرفت تحقیق مابس
وزو راه هدی توفیق ما بس
بلی قومی که گم گشتند ازان ذات
فقالواربنا رب السموات
ولی قومی که در ره خیره گشتند
بدو چشم جهان بین تیره گشتند
کی خورشید اگر بسیار بیند
شود خیره کجا اغیار بیند
ولی چون آفتاب آید پدیدار
نماند سایه را در دیده مقدار
که داند کان چه خورشیدست روشن
که بر هر ذره یی تابد معین
اگر بر ذره یی تابد زمانی
فرو گیرد چو خورشیدی جهانی
روا باشد اناالله از درختی
چرا نبود روا از نیک بختی
کسی کو محو آن خورشید گردد
فنایی در بقا جاوید گردد
اگر خواهی که یابی آن گهر باز
چو پروانه وجود خویش در باز
اگر قومی پی این راه بردند
چو گم گشتند پی آنگاه بردند
ترا بی خویش به با دوست بودن
که بیخود بودنت با اوست بودن
اگر با او توانی بود یکدم
بحق او که بهتر از دو عالم
چو مردان خوی کن با او که پیوست
نخواهی بود بی او تا که او هست
چون باید بود با او جاودانت
نباید بود بی او یکزمانت
برنگ او شوومندیش از خویش
کزو اندیشی آخر به که از خویش
چو قطره هیچ نندیشد ز خود باز
یقین میدان که دریا شد ز اعزاز
چنین آمد ز حق کانانکه هستند
چو جان در راه او بازند رستند
چگونه نقد جان بازیم با او
که از خود می نپردازیم با او
چگویم چون نمیدانم اگر هیچ
که اویست و همویست و دگر هیچ
چرا گویم که چون او هست کس نیست
چو او هست و جز او نیست اینت بس نیست
نمیآید احد در دیده تو
احد آمد عدد در دیده تو
چو تو بر قدر دید خویش بینی
یکیرا صد هزاران بیش بینی
که دارد آگهی تا این چه کارست
تعدد هست و بیرون از شمارست
درین ره جان پاکان چون گرفتست
که راهی مشکل و کاری شگفتست
همه عالم تهی پر بر هم آمیخت
تعجب با تحیر در هم آمیخت
بسی اصحاب دل اندیشه کردند
بآخر عجز و حیرت پیشه کردند
چو تو هستی خدایا ما که باشیم
کمیم از قطره در دریا که باشیم
تویی جمله ترا از جمله بس تو
نداری دوستی با هیچکس تو
از آن با کس نداری دوستداری
که تو هم صنع خود را دوست داری
چو صنع تست اگر جز تو کسی هست
اثر نیست از کسی گرچه بسی هست
چو استحقاق هستی نیست در کس
ترا قیومی و هستی ترا بس
کمال ذات تو دانستن آسانست
ولی از جانب ما جمله نقصانست
تویی جمله ولی ما می ندانیم
ز پنهانیت پیدا می ندانیم
چهان پر آفتابست و ستم نیست
اگر خفاش نابیناست غم نیست
اگر خفاش را چشمی نباشد
ازو خورشید را خشمی نباشد
کسی کوداندت بیرون پرده ست
که هر کودر درون شد محو کرده ست
خیال معرفت در ما از آنست
که آن دریا ازین قطره نهانست
چو دریا قطره را عین الیقین شد
نبودش تاب تا زیر زمین شد
شناسای تو بیرون از تو کس نیست
چو عقل و جان تو میدانی تو بس نیست
تویی دانای آن الا تویی تو
چه داند عقل و جان الا تویی تو
چو تو هستی یکی وین یک تمامست
برون زین یک یکی دیگر کدامست
اگر احوال احد را در عدد نیست
غلط در دیده اوست از احد نیست
اگر قبطی زلالی خورد و خون شد
ولیکن عقل میداند که چون شد
ز بوقلمون عالم در غروری
سرابی آب می بینی که دوری
چو دوری عالم پرپیچ بینی
که گر نزدیک گردی هیچ بینی
خداوندا بسی اسرار گفتم
چگویم نیز چون بسیار گفتم
الهی سخت میترسم بغایت
که در پیشست راهی بی نهایت
ز تاریکی در آوردی تو ما را
بتاریکی فرو بردی تو ما را
بخوبی صورتی پرداختی تو
بخواری سوی خاک انداختی تو
قبای فهم این بر قد ما نیست
کسی را زهره چون و چرا نیست
تو میدانی که عقلم دور بینست
سر مویی نمی بینم یقینست
سر مویی مرا معلوم گردان
که در دست توام چون موم گردان
اگر من دوزخی ام گر بهشتی
تو میدانی تو تا چونم سرشتی
مرا چون در عدم میدیده یی تو
که مال و نفس من بخریده یی تو
ز من عیبی که می بینی رضا ده
چو بخریدی مکن عیبم بهاده
مزن زخمم که غفا را لذنوبی
مکن عیبم چو ستار العیوبی
چو بهر کردن آزاد یارب
فریضه کرده یی مال مکاتب
بسر سینه آزاد مردان
که کلی گردنم آزاد گردان
خداوندا بسی تقصیر کردم
شبه در معصیت چون شیر کردم
که هر کازادی گردن ندارد
قبول بندگی کردن ندارد
ندارم هیچ جز بیچارگی من
ز کار افتاده ام یکبارگی من
مرا گر دست گیری جای آن هست
و گر دستم نگیری رفتم از دست
چو هستی ناگزیر ای دستگیرم
مزن دستم که از تو ناگزیرم
بسی گرچه گناه خویش دانم
ولیکن رحمتت زان بیش دانم
خداوندا دل و دینم نگهدار
تو دادی آنم و اینم نگهدار
در آنساعت که ما و من نماند
چراغ عمر را روغن نماند
از آن زیتونه وادی ایمن
که نه شرقی و نه غربیست روغن
چراغ جان بدان روغن بر افروز
چو من مردم مرا بی من برافروز
چو جانم بر لب آید میتوانی
مرا آن دم ندایی بشنوانی
که تا من زان ندا در استقامت
شوم در خواب تا روز قیامت
کفی خاکم چوخاکم تیره داری
مگردان زیر خاکم خاکساری
چو در بندد دری از خاک و خشتم
دری بگشای در گور از بهشتم
چو پیش آری صراط بیسر و پای
مرا پیری ده و طفلی براندای
اگر چه برعمل خواهی جزا داد
توانی داد بی علت عطا داد
عمل کان از من آید چون من آید
که از لاف و منی آبستن آید
چو فضلت هست بی علت الهی
بجرم علتی از من چه خواهی
ولی فضل تو چون بیعلت افتاد
بهر که افتاد صاحب دولت افتاد
نبوت بی عمل چون میتوان داد
توانی بیعمل خط امان داد
چنانم رایگان کردی پدیدار
بفضلت رایگانم شو خریدار
برون برازدو کونم ای نکوکار
درون مقعد صدقم فرود آر
بجز تو در جهان کس را ندانم
بجز تو جاودان کسرا نخوانم
ترا خوانم گرم خوانی وگرنه
ترا دانم گرم دانی وگرنه
بسی نم ریخت این چشمم تودانی
بیک شبنم گرم بخشی توانی
اگر گویم بسی و گر نگویم
چو میدانی همه دیگر چگویم
هم از خود سیرم و هم از دو عالم
ترا میبایدم و الله اعلم