الا ای کارفرمای معانی
بگستر سایه صاحب قرآنی
چو داری عالم تحقیق در راه
ز عالم آفرین توفیق در خواه
چو تو در وقت خود همتا نداری
هنر داری چرا پیدا نیاری
چو در باب سخن صاحبقرانی
چرا ای خوش زبان خامش زبانی
چنان خوشگوی شو کز هر زبانی
بر آید بانگ احسنت از جهانی
خموشی را بگویایی قضا کن
زبان بگشای و خاموشی رها کن
چنان نوع سخن را جلوه گر باش
که نطقت طوطیی خواند شکر پاش
چو درو گوهر منثور داری
چرا از سلک نظمش دور داری
همه آن خواهمت کاسرار گویی
نه کم گویی و نه بسیار گویی
زبحر قلزم پر در خاطر
بغواصی برون آری جواهر
توان کردن بهر بیتی صنیعت
ولی از وی بگیرد هر طبیعت
صنیعت را برای خویشتن گوی
حکایت را برای انجمن گوی
سخن قوت دل هر خرده دانست
ولی صنعت سخن را جان جانست
کنون هم جان جان هم قوت دل به
حکایت با صنیعت معتدل به
کراماندست نساج جهان را
که بنویسد بزر این داستان را
بزرگانی که بر گردون رسیدند
بزر بر لوح گردون مینویسند
بعهد من اگر نو گر کهن هست
سخن دزدان این شیرین سخن هست
ندارد کس سخن هرگز درین دست
بحق حق که بنگر تا چنین هست
فرو دیدم با سرار کهن من
کشیدم روغن از مغز سخن من
کتاب افسانه گفتن را چه خوانی
چنان خوان کانچه میخوانی بدانی
چو این سحر حلالست ای یگانه
حرامت باد اگر خوانی فسانه
هر آن عاشق که پر عشقست جانش
بود معشوق نغز این داستانش
هر آن شاعر که بی بهر او فتادست
چو این برخواند او را اوستادست
هر آن عارف که دارد همدمی دور
برون گیرد از اینجا عالمی نور
پس از من دوستانرا بوستانست
که الحق داستانی دلستانست
بنام خسرو روی زمین را
نهادم نام خسرو نامه این را
خداوندا زهر در در بسیار
بسی سفتم نگهدارش ز اغیار
بدرج دل رسان در شب افروز
بچشم عقل روشن دار چون روز
ز چشم کور چشمان دور دارش
بچشم اهل بینش نور دارش
چنان این حرفها را دار همپشت
که کس ننهد برین یکحرف انگشت
نهفته دارش از مشتی فسونگر
درون هر دلش از بد برون بر
شبی خوشتر ز نوروز بهاری
خوشی میتافت مهتابی بزاری
در آن شب مشتری از قوس میتافت
جهان از نور چون فردوس میتافت
بدست زهره جام می سراسر
ستاده مشتری را در برابر
کواکب را نظرهای دلفروز
خواطر را بحکمت مشکل آموز
نشسته بودم و شمعی نهاده
جماعت سوی من سمعی گشاده
دماغم مغز پالودن گرفته
خیال عشق پیمودن گرفته
زهر نوعی شخن گفتیم بسیار
زهر علمی بسی را ندیم اسرار
بآخر چون با شعار او فتادیم
ز کار رفته در کار او فتادیم
رفیقی داشتم عالی ستاره
دلی چون آفتاب و شعر باره
ز شعر من چو بیتی گوش کردی
ز مهرم خویشرا بیهوش کردی
چو کردم بار دیگر آن تفکر
چو صوفی رقص کردی از تحیر
ز شعرم یاد داشت از طبع داعی
همه مختار نامه از رباعی
ز گفت من که طبع آب زرداشت
فزون از صد قصیده هم زبرداشت
غزل قرب هزار و قطعه هم نیز
ز هر نوعی مفصل بیش و کم نیز
جواهر نامه من بر زبان داشت
ز شرح القلب من جان بر میان داشت
چو از دیوان من بیتی بخواندی
چگویم من که چون واله بماندی
بمن گفتی که ای هر نکته جانی
نداری هیچ تحسین را زیانی
بدان دریا که درش جان پاکست
اگر تحسین رود ورنی چه باکست
چنین دریا ز در پیوسته پرباد
نثار هر دری صد دانه در باد
در این شب این رفیقم بود در بر
چو شمع از آتش دل دود برسر
بمن گفت ای بمعنی عالم افروز
چنین مشغول طب گشتی شب و روز
طب از بهر تن هر ناتوانست
ولیکن شعر و حکمت قوت جانست
سه سالست اینزمان تالب ببستی
بزهد خشک در کنجی نشستی
اگر چه طب بقانونست اما
اشاراتست در شعر و معما
جوپر کردی ز هر چیزی جهانرا
هم امشب ابتدا کن داستانرا
که من از بدر اهوازی هم امروز
بدست آورده ام نثری دلفروز
بغایت داستانی دلپسندست
زهر نوعی سخنهای بلندست
چوبیشک بی نظیری در سخن تو
سخن گویی خویش اظهار کن تو
ببین خورشید را در چار پرده
فروغ خویشتن اظهار کرده
کسی را چون بود خطی روانه
روانه به که باشد جاودانه
چو صاحب سری این اسرار را باش
مگر دان ناامیدم کار را باش
بسی پیشینیان افسانه گفتند
چو تو گفتند نه حقا نگفتند
که از گفتن صفای سینه باشد
چو دقیانوسی و دیرینه باشد
هران شعری که عمر نوح دارد
چو عیسی کی همه تن روح دارد
خوشی در سلک کش در سخن را
بمعنی نو کن این جان کهن را
چه گر از قصه گفتن عار داری
ولیکن عالمی اسرار داری
تو ننگر قصه اسرار سخن بین
سخن گفتار و گفتار سخن بین
بغایت حقتعالی خوب گوید
حدیث یوسف و یعقوب گوید
که مخلوقی ز مخلوقی چنین شد
یکی عاشق ز معشوقی چنین شد
حدیث هر دو تن گر بیش خوانی
ازان حق گفت تا بر خویش خوانی
تو نیز این را فسون ساز و بهانه
توان دانست افسون از فسانه
سخن گفتن چو بر جایی توان گفت
بلاشک بایدت این داستان گفت
جهانی راز داری دی میان آر
همه در لفظ کوش و در بیان آر
که گر یک بیت بنشیند بجایی
همه کارت براید از دعایی
چو من زان دوست پاسخ این شنیدم
شدم شوریده چون شیرین شنیدم
چو بر من الحق او حق داشت بسیار
پذیرفتم سخن زان مرد هوشیار
قلم را سر برون دادم ز پنجه
بماندم همچو کاغذ در شکنجه
چه میگویم که هر بیتی که گفتم
چو گل از شادی او برشکفتم
نهادم سر بکاغذ بر شب و روز
قلم را ندم بدرهای شب افروز
حکایت گفتم و دوشیزه گفتم
معانی گفتم و پاکیزه گفتم
قرین نور پاک آن پاک رایی
که این گوینده را گوید دعایی