الا ای بلبل دستان زننده
گهی جان بخش و گه برجان زننده
چو یوسف رویی و داودی آواز
زبور عشق چون بلبل کن آغاز
چو در افسانه گل بایدت بود
هزار آوا چو بلبل بایدت بود
ز بلبل بیقراری بیش داری
که شرح عشق گل در پیش داری
چو تو تیغ زبان داری گهر بار
بیای ای ابر روحانی گهر بار
سخنگویی که برداندر سخن گوی
سخن گویی چنین کرد آن سخنگوی
که شاهی بود گیتی زیر فرمانش
همه عالم مسلم چون سلیمانش
سپهرش بود دارالملک شاهی
ولی او آفتاب ماه و ماهی
چو خورشیدی بصد تعظیم میگشت
میان برج هفت اقلیم میگشت
توان گفتن بسی هر جنس و فصلش
کز اجداد سکندر بود اصلش
جهانرا چون سکندر پادشه بود
زسر تا پای رومش پرسپه بود
ز بس لشکر، چنان افتاد رایش
که هر سالی دو موضع بود جایش
میان بحر بودش یک جزیره
همه گنج شه آنجابد ذخیره
یکی ایوانش بودی سر بعیوق
که نرسیدی با وجش چشم مخلوق
همایی بر سر قصر سرافراز
که کردی با دونسر چرخ پرواز
بشادی پادشاه آنجا نشستی
بهر سالی سه ماه آنجا نشستی
چو فصل سال نامعلوم گشتی
بکشتی نوح دین تا روم گشتی
بسنبل نیز قصری داشت عالی
که کم بودی ز گلرویانش خالی
بحق چون شهریار بحرو بر بود
گهش در بحرو گه در بر سفر بود
بصدق آمد جهان جان مطیعش
که ترسا بود و روح الله شفیعش
مپرس از عدل او در کشور روم
و گرنامش بپرسی قیصر روم
ز عدل او همه کشور چنان بود
کز آبادی زمین چون آسمان بود
چو عدل و داد بودش کار و پیشه
بعدل و داد فرمودی همیشه
ز بس کو در جهان داد و دهش کرد
جهان تند خورا خوش منش کرد
چو بر حق بود، بی دینی نیاورد
بناحق خونی از بینی نیاورد
نه ظلم شمع بر پروانه بگذاشت
نه بومی را یکی ویرانه بگذاشت
اگر یک طفل پرزد کرده طشتی
بگرد کشور قیصر بگشتی
ز بیم شه نبودی یک دلاور
که پرسیدی که این خاکست یازر
چنان عدلش گشاده داشتی دست
که دست باد بر سنبل فروبست
که از بیمش نکردی باد گردی
کلاه گل ربودن ترک کردی
اگر بادی بجستی از درشتی
ندانم تا چراغی نیز کشتی
اگر چه پیلتن را بود زوری
نیازردی ازو بر خاک موری
اگر چه بود عالی پادشایی
سخن گفتی بلطفی باگدایی
ازان زیباست شه را شهریاری
که در شاهی کند درویش داری
ترا از خلق خوش نبود زیانی
چو زرندهی مکش باری زبانی
زبانی کاب زر ازوی چکیدست
جهانی بنده بی زر خریدست
میان زیرکان شاه گرامی
بعدل و خلق گیرد نیکنامی
مکن ظلم و زمن دار اینسخن یاد
بترس از آه پیران کهن زاد
نه شمشیر آن تواند کرد و نه تیر
که در وقت سحر آه دل پیر
اگر تو پادشاهی همچو خورشید
مکن یک ذره را از خویش نومید
شه قیصر که بودش عدل و دادی
نکردی ظلم و داد عدل دادی
سپاه او درون هر دیاری
برون از تنگنای هر شماری
مه نو گشته طغرای وزیرانش
عطارد را خط آموزد دبیرانش
حکیمانش ز دل تقویم کرده
بفکرت نه فلک تقسیم کرده
ز گنجش گنج قارون صدقه یی بود
کلید گنج او را حلقه یی بود
ز عدلش چشمهای فتنه در خواب
ز جودش ابر گریان، بحر غرقاب
بهر کشور که شه لشکر کشیدی
در آن کشور کسی لشکر ندیدی
ظفر بودی یزک دار سپاهش
فلک کردی زمین بوس کلاهش
چه گر بودش مراد و شادکامی
نبودش هیچ فرزند گرامی
شه آزاده چون دلداده یی بود
که جانش بسته شهزاده یی بود
نبودش پیشگه را شهریاری
که تابودی پس از وی یادگاری
یکی را دل بجان آید ز فرزند
یکی را جان بفرزند آرزومند
یکی در آرزوی بچه پیوست
یکی را ده بچه، یک نان نه دردست
عجب کاری که کار چرخ گردونست
که هر کس را ازو رنجی دگر گونست
همی مردم اگر هستش و گرنیست
بجز غم خوردنش کاری دگرنیست
بقای ما بلای ماست ما را
که راحت در فنای ماست ما را
شه از اندیشه در شب افروز
حکیمانرا برخود خواند یک روز
بدیشان گفت از درجی که گردونست
نصیب هر کسی دری دگرگونست
چو من شاهی که زیراین کهن دیر
بشاهی میزنم بانگ ولاغیر
بخدمت ربع مسکون در سجودم
بعشرت سبع دریا عشر جودم
اگر گردون بکام من نگردد
نگردد تا غلام من نگردد
چنان از اخترم فالی بلندست
که چشم بد بر آتش چون سپندست
چنان از دور گردون با نصیبم
که هر کو غم خورد آید عجیبم
کند در دست شستن همت من
بهشت عدن را طشتی مثمن
ز کوثر آب آرد حور عینم
نهد کرسی ز چرخ هفتمینم
چو خشمم خط سوی دوزخ نویسد
جوابش نامه او بر یخ نویسد
چو رایم در اسد خورشید گردد
دلم آیینه جمشید گردد
اگر بر خود بپیچم ز آتش خشم
ز بیمم آتش آرد آب در چشم
اگر گرمیم بیند دوزخ، از شرم
فتد در سردسیری با دلی گرم
چو رایم در اسد امد علم زد
اسد شیر علم شد تا که دم زد
بجان من که گر جوید جهان جنگ
زلشکر بر جهان آرم جهان تنگ
خطای ترک در من دایم آمد
خطا گفتم صوابم خادم آمد
چنان بختم ز بیداری پر آبست
که فتنه زیر بختم مست خوابست
کجا در خواب بیند چشم جانی
ببیداری چو بخت من جوانی
جوانی دارم و ملک سلیمان
چو فرزندی ندارم چیست درمان
مرا باید که چون من بر نهم رخت
مرا تاجی بود کورادهم تخت
کنون از قعر این نه طاق دوار
که دریایی روانست و نگونسار
چو غواصان بجویند آشنایی
مگر دریا کنار آید زجایی
خردمندان ده و دو برج افلاک
زدند از آسمان بر تخته خاک
وزان پس عنکبوت هر سطرلاب
شد از خورشید چارم پرده برتاب
چو روی عنکبوت ازتف اثر یافت
دو چشم ثقبه از پرده خبر یافت
چوتار عنکبوتی بود گردون
ز ثقبه شد بطالع وقت بیرون
تو گفتی ثقبه زیرش نور روشن
بهم چون سوزنست و چشم سوزن
سوی خورشید عیسی کرد اشارت
که سوزنرا بترسا بر بشارت
که خواهد خاست شه را شاهزادی
همایون طلعتی فرخ نژادی
یکی گوهر که در سلک زمانه
سخن منظوم گوید جاودانه
بدانایی زرافشاند چو آتش
چگونه آتشی، چون آب زر خوش
چنان واقف شود بر سر افلاک
که افلاکش نهد رخساره برخاک
بشاهی چون قبا پوشد شه نو
کله بنهد بپیش او مه نو
چنان دست افتد از مردی بحالی
که رستم آیدش چون پیرزالی
چنان بخشد عطا ان نافه مشک
که دریا آیدش چون چشمه خشک
چنان زیبا بود مصر جمالش
که یوسف بر کشد نیل کمالش
ولی این هفت میدان جفا کیش
نهد استانه سختش فرا پیش
چو برخیزد ز پیش آن آستانه
از آن پس راست بنشیند زمانه
چو شه را در دل آمد این بشارت
دلش گفتی که شادی کرد غارت
شه از شادی دلی چون عقل کل کرد
حکیمانرادهن پر زر چو گل کرد
زر و سیم و گهر چندان فشاند او
که بر چیننده درماند و بماند او
بدان بنشست تا از نقطه کار
چه نقشی افکند نو چتر پرگار
شگفتی در پس پرده فراوانست
نمیدانی ولیکن بر تو آسانست
اگر آن بر تو تابنده نبودی
دلت چندین پراکنده نبودی
کنیزی بود قیصر را در ایوان
که بودش مشتری هندوی دربان
نبودی آدمی در روم و بغداد
بزیبایی آن حور پری زاد
لبش جان داروی دلبستگان بود
مفرح نامه دلخستگان بود
دهانش پر شکر چون نقل دانی
چگویم پسته چون ناردانی
هزاران خوشه مشکین بمویش
چو خوشه سر کشیده گرد رویش
ز مشک تازه یک یک موی شسته
بآب زندگانی روی شسته
زابرو طاق بر گردون فکنده
ز گیسو مشک بر هامون فکنده
حریر عارضش نرمی خز داشت
رخش گلنار و گل را رنگرز داشت
در ایوان شد شه قیصر بشبگاه
نشسته بود آن بت روی چون ماه
چو شاه آن چهره زیبای او دید
دل خود مست یک یک جای او دید
بچربی گفت جانا در برم کش
بنقدی بوسه یی دو بر سرم کش
کنیزک پیش شاه برجست از جای
نهادش همچو گیسو روی برپای
شه از قندش شکر را بار میکرد
شکر میخورد و دیگر کار میکرد
چو شه بر تل سیمین برد خیمه
شد از یاقوت، درج در دو نیمه
درآمد آب گرم از بادگیری
شکر در لب گداخت و ریخت شیری
چو شیر و شکرش هر دو بسر شد
کنیزک یکسر از شه بارور شد
پس از یک هفته کاری بود رفته
که شه شد دور از آن ماه دو هفته
برون شد از جزیره همچو بادی
که پیکی در رسیدش بامدادی
که کافر عزم شهر روم دارد
بترسا قصد تا معلوم دارد
شه آن بت را رها کرد و برون شد
بدریا رفت و زو صد جوی خون شد
چو اسکندر به آب زندگانی
بسنبل آمد آن جمشید ثانی
سپه چون مور جمله زیر فرمان
شه قیصر بکردار سلیمان
در و دشت از سپاه او سیه شد
ز بیم شاه رنگ از روی مه شد
در آهن غرق کرده همچنان سم
مگر چشم، از دو گوش اسب تادم
سپه چون کوه میشد فوج بر فوج
چنانک از روی دریا موج بر موج
زلشکر پشت ماهی شد شکسته
شکم را باز بر آورد خسته
نمی افکند جوشن بیم آن بود
ولیکن پای گاوی در میان بود
چو قیصر رفت، آن زیبا کنیزک
بنازیدی بفرزند مبارک
که گرمن مادر فرزند گردم
چو شاخ سبز نیرومند گردم
چو شاخ سبزم آرد میوه دربار
زبی برگی برون آیم بیکبار
و گر بی میوه شد شاخ سرافراز
بسوزد تا بماند بارکش باز
کنون بنگر که چرخ حقه کردار
چگونه مهره گردانید در کار
شه قیصر یکی خاتون زنی داشت
که دل از رشک او ناروشنی داشت
کنیزک بود ملک خود هزارش
وزان صد خادم و صد پیشکارش
ز قارون کم ندیدی نعمت خویش
ز قیصر بیش دیدی حرمت خویش
رخی چون ماه داشت که دانه در
بمه در ننگرستی از تکبر
ز شیرینی چو شکر تلخ کش بود
حهان بر وی زشیرینی ترش بود
ز کار آن کنیزک آگهی داشت
همی بر کار او اندیشه بگماشت
که گر او را ز قیصر بچه آید
همه کار منش بازیچه آید
ز گردون برتری جوید دماغش
بپیش آفتاب آید چراغش
شود ازتر مزاجی پای کوبی
ببندد دست من بر خشک چوبی
چو من این دم ز آتش دود بینم
گر این آتش نشانم سود بینم
چو چوبی را توانی ساخت تختی
اگر تو خوار بگذاریش لختی
بغفلت چون برآید روزگاری
شود آن چوب تخت آنگاه داری
خرد را رهنمون باید گرفتن
چنین کاری کنون باید گرفتن
چو یاری خواهی از یاری که باید
بوقت خویش کن کاری که باید
کنیزی را برخود خواند بانو
که درمانی بساز و گیر دارو
بحلوا کن همی داروی این درد
شکر لب را بده حلوا و برگرد
مگر زین دارو آن مرغ سبکدل
بیندازد بچه چون مرغ بسمل
کنیزک همچو گردون پشت خم داد
چو صبحی خنده زد و انگاه دم داد
که گردارد رخم چون غنچه آن ماه
چو گل خونش بریزم بر سر راه
بگفت این وز پیش آن فسونگر
پری رخ شد برون چون حلقه بردر
چو شد بیرون بکرد اندیشه آن ماه
نداد آن گفت را در گوش دل راه
که گر امروز گیرم سست این کار
بصد سختی شوم فردا گرفتار
نباید کرد بد با بی گناهی
نباید کند خود را نیز چاهی
گنه نبود بترزین در طبیعت
مکن با بی گناهی این صنیعت
دل قیصر اگر گردد خبردار
مرا در خون بگرداند چو برگار
ز قفل غم دلش در بند آمد
بپیش مادر فرزند آمد
که از خاتون شنیدم پاسخ امروز
که داری در شکم دری شب افروز
مرا از درد تو فرمود بانو
که آن در را فرود آرم بدارو
دل من بسته دارد با خدا کار
نیم این بیوفایی را وفادار
چرا با کودکی گردم فسونساز
که گردد آن فسون آخر بمن باز
دلی کو خویش را نبود نکو خواه
بزودی چشم بد یابد بدو راه
کنون من راز خاتون با تو گفتم
بسی از پرده بیرون با تو گفتم
ز کار تو غمی بسیار خوردم
ز تو بر جان خود زنهار خوردم
چنان باید که فرمانم بری تو
بکوشی تا ز فرمان نگذری تو
ترا در خانه خود جای سازم
زرویت خانه شهر آرای سازم
بیندازم ترا در خانه بستر
بیایم چون قلم پیش تو بر سر
بسازم کار تو پنهان ز خاتون
که تاگل بشکفد از غنچه بیرون
چو گل بشکفته شد برگیرم او را
کجا من با دوپستان شیرم او را
ازین شهرش بشهر خود برم من
بشیر و شکرش می پرورم من
چو بالا گیرد آنگه بازش آرم
بر قیصر بصد اعزازش آرم
که گر اینجا بماند این گل نغز
زند خاتون زرشکش خاردر مغز
شد آبستن از آن اندیشه بی خویش
چو مستسقی شکم بنهاد در پیش
نمیدانست آن آبستنی شاه
که شب آبستنست و طفل در راه
چو بشنود این سخن تن زد زمانی
گشاد از پسته چون شکر زبانی
بران زیبا کنیزک آفرین کرد
که منشیناد بر تو از زمین گرد
چو دور چرخ بادا زند گانیت
مبادا چرخ بی دور جوانیت
ترا من ای کنیزک، گر چه خامم
دلم میسوزد از جانت غلامم
ز دولتگاه جان دلداریت باد
ز عمر خویش برخورداریت باد
کسی کز نیکویی دارد نصیبی
نکو خواهی ازو نبود غریبی
ترا گر اینسخن ناگفته بودی
خراج گور بر من رفته بودی
کنون کاری که میخواهی بجا آر
مرا زین سرنگونساری بپا آر
کنیزک برد او را سوی خانه
یکی معجون برآمیخت از بهانه
در آنخانه پر از خون کرد طاسی
نهاد این کار را بر خون اساسی
ز خون پر کرده طاسی مینهادند
که عشقی را اساسی مینهادند
تو هم در طاس گردون سرنگونی
نمیدانی که سر در طاس خونی
گر آن خون بایدت، دل بر شفق نه
فلک بر خون رود، جان بر طبق نه
کنیزک شد سوی کدبانوی خویش
بشادی شکر گفت از داروی خویش
که دارو دادم و خون شد روانه
زهی دارو که در خون کرد خانه
شنود آن قول خاتون، مکر نشناخت
چو چنگش در درون پرده بنواخت
بدو گفت آنچه باید کرد کردی
کنون درمانش کن گر مرد مردی
چو خون خصم در گردن نشاید
بیک دارو دو خون کردن نشاید
کنیزک باز گشت و چون گل از خار
بپیش طاس خون آمد دگر بار
نشست و ماجرا از دل ادا کرد
بسی برجانش آبستن دعا کرد
کنیزک پرده دار کار او شد
چو مه در پرده خدمتگار او شد
بشیر و شکرش پروانه میداد
چوشهدش تربیت در خانه میداد
چو زن را نوبت زادن در آمد
ز غنچه گل بافتادن در آمد
گلی بشکفت همچون نو بهاری
که حسنش ماه را بنهاد خاری
چو آمد بر زمین آن سرو دلخواه
خجل در پرده شد بر آسمان ماه
چنان پاکیزه و بازیب وفر بود
که خورشیدی زجمشیدی دگر بود
چو جان آمد عزیز از مصر شاهی
چو یوسف نیل چرخ از شرم ماهی
اگر چه کودک یکروزه بود او
بتن یکساله یی را مینمود او
چنین دانم که از دریای عنصر
نظیر او نخیزد دانه در
چو مادر دید ماه و سرو باغش
جهان روشن شد از چشم چراغش
برومی کرد نام آن دلستانرا
که باشد پارسی خسرو زبانرا
کنیزک گفت کاکنون وقت آنست
که رفتن به بود، کار این زمانست
بشهر خود برم این دلستانرا
چو جانست او بکوشم سخت جانرا
که میدانست کان گل را بناچار
گلی در آب خواهد بود پرخار
دری کان از صدف آمد بصد ناز
بدریا افکند خاتون بسر باز
بزهر ان نوش لب را چاره جوید
بدارو درد آن مهپاره جوید
بسی بگریست مادر از پس او
که بود آن مادر بیکس کس او
ولی چون کار سخت افتاد، ناکام
چو مرغی ماند بی دردانه در دام
اگر ما روز و شب تدبیر سازیم
همان بهتر که با تقدیر سازیم
سپر چون نیست یک تیر قضا را
رضا ده حکم و تقدیر خدا را
کنیزک دل از آن بنگاه برداشت
بکشتی در نشست و راه برداشت
دو گنجش بود در کشتی نهاده
یکی از زر دگر از شاه زاده