" rel="stylesheet"/> "> ">

دیدن گل هرمز را در باغ و عاشق شدن - قسمت اول

الا ای پیک باز تیز پرواز
چو در عالم نداری یک هم آواز
دمی گر میزنی بر انجمن زن
نفس بیخویشتن با خویشتن زن
چو یک همدم نمی بینم زمانیت
که خواهد بود همدم در جهانیت
تو خود را تا ابد محرم تمامی
که هم همخانه هم همدم تمامی
بگوی این قصه و با خویشتن گوی
بخوشگویی ببر از خویشتن گوی
چنین گفت ان سخن ساز سخن سنج
که برده بود عمری در سخن رنج
که شاهنشاه خوزی دختری داشت
که هر موییش در خوبی سری داشت
سمنبر خواهر بهرام بودی
گلشن اندام و گلرخ نام بودی
بنگشادی شکر از شرمگینی
گلش میخواندند از نازنینی
اگر عاقل بدیدی نقش رویش
شدی دیوانه زنجیر مویش
و گر دیوانه دیدی روی آنماه
چو عاقل آمدی زان نقش با راه
همه صورتگران صورت آرای
ز رویش نقش بردند بهر جای
که نقشش بود دل را نقش بر سنگ
چو مویش برد رویش نقش ارژنگ
چو مثل نقش گل در هیچ حالی
نبود امکان نقشی و جمالی
چو نقاشان لطیفش نقش بستند
قلم بر نقش حسن او شکستند
زبانها پر ز شرح حال او بود
بر ایوآنهاهمه تمثال او بود
نبودی ماه را اندازه او
ز مه بگذشته بود آوازه او
کمین بر انس و جان زلفش چنان داشت
که هر موییش جانی بر میان داشت
کمانرا پر زاغ هر دو ابروش
کشیده تا بگوش از زاغ گیسوش
هزاران قلب بشکسته بدیده
از آن مژگان صف بر صف کشیده
برخ بر هر بتی خالی دگرداشت
ولیکن خال او حالی دگر داشت
رخ شیرینش لعلی بود در پوست
برسیمینش سیمی بود دل دوست
لب جان بخش او را آب حیوان
شده چون صورتی بیجان در ایوان
دهانش تنگ شکر لیک گلرنگ
چو چشم مردم دیده ولی تنگ
بسی در چشم مردم داشتی گوش
که سیمابش کند در چشمه نوش
ولی چون رهگذر بربسته بودی
امیدش منقطع پیوسته بودی
دهانی چون دهان همزه یک نیم
چو اقلیمی شکر در چشم یک میم
زهی ملکی که در اقلیم او بود
که عالم پر شکر از میم او بود
میان میم بی نون حرف سین داشت
ولی در لعل سی در ثمین داشت
چهی درسیم داشت آنسنگدل ماه
رسن افگنده مشکین بر سر چاه
اگر خود بیژن مردانه بودی
ز عشق چاه او دیوانه بودی
بلوری را که آبش زیر پل بود
غلام ساعد سیمین گل بود
ببالا بود چون سرو بلندی
نبودش هیچ باقی جز سپندی
دل عشاق خود بود آن سپندش
که میسوخت آتش لعل چو قندش
شده هر موی بر حسنش دلیلی
چه چیزش بود در خور جز که نیلی
همه خوبان مصر حسن، آن نیل
کشیدندی بنام او بتعجیل
ز دارالملک حسنش دارو گیری
همه چیزیش نقدالانظیری
نظیرش بود گر خود گاه گاهی
همی کردی در آیینه نگاهی
زبس کاوازه او شد پدیدار
بجان گشتند شاهانش خریدار
یکی شه بود در شهر سپاهان
که بودندی غلامش پادشاهان
نه چندانی بزرگی بود او را
که بتوان گفت شرحی زود او را
گل سیراب را خواهندگی کرد
تلطفها نمود و بندگی کرد
بسی نوبت زر و زاری فرستاد
بدلبر دل بسر باری فرستاد
که سوی ما فرست آن سیمبررا
که قدری نیست اینجا سیم و زررا
میان سیم و زر سازم نشستش
کلید گنج بسپارم بدستش
چو از من میگشاید این چنین نقد
ترا بی نسیه باید بستن این عقد
جهانرانیست شهزادی به از من
که خواهی یافت دامادی به از من
شکفت از کار گلرخ شاه شاهان
که رست او را نباتی در سپاهان
چو سالی بگذرد پیش سپاهی
پس از سالی ببندد عقد ماهی
شه آن اندیشه در دل همچو جان داشت
ولیکن چرخ در پرده نه آن داشت
قضا را گلرخ دلبر چو ماهی
ببام قصر بر شد چاشتگاهی
تماشا را بر آمد تا لب باغ
نهادش آن تماشا بر جگر داغ
بزیر بید هرمز بود خفته
ز مستی عقل زایل هوش رفته
قبل از بر چو گل در پای کرده
خطش بر ماه شهر آرای کرده
کتان غلغلی نو در بر گل
از و غلغل در افتاده ببلبل
هزاران حلقه پیش مه فگنده
ذو به بر میان ره فگنده
رخی چون گل لبی چون چشمه نور
چگویم از لب و دندان گل دور
از آن چاهش که در زیر ذقن بود
چو یوسف عقل خونین پیرهن بود
سر زلفش رسن افکنده بر ماه
دل گل زان رسن رفته فروچاه
سر آن حلقه های زلف پر چین
شده در گردن گل طوق مشکین
بتلخی پسته شورش دلازار
بشیرینی چو شکر تیز بازار
رخش لاف جهان آرای میزد
جهانرا حسن او سرپای میزد
خطی چون مشک و رویی همچو ماهی
چو گل در برفگنده خوابگاهی
شده سرو بلندش بر زمین پست
میان سایه و خورشید سرمست
خط چون طوطیش در سایه بید
دو طاوس نر در عکس خورشید
خرد بر گرد راه او نشسته
عرق بر گرد ماه او نشسته
کمند عنبرینش خم گرفته
گل صد برگ او شبنم گرفته
غم عشقش زهی سودای بی سود
لب لعلش زهی حلوای بی دود
چو گل را نرگس تو بر مه افتاد
دلش چون ماهتابی در راه افتاد
چو گلرخ آن سمنبر را چنان دید
چو جانش آمد بر وی او جهان دید
زعشقش آتشی در جانش افتاد
که دردی سخت بی درمانش افتاد
دلش در عشق معجون جنون ساخت
رخش از اشک صد هنگامه خون ساخت
چو در دام بلای عشق آویخت
هزاران دانه خون بر رخش ریخت
بدانسان غمزه او دل ربودش
که گفتی غمزه خون آلود بودش
دلش در پای دلبر سرنگون شد
سر خود بر گرفت و رفت خون شد
چو مرغی در میان دام میسوخت
وزان آتش چو عود خام میسوخت
دم سرد از جگر میزد چو کافور
فرو میبرد آب گرم از دور
چو ابر نو بهاری اشک ریزان
چو گلبرگ از صبا افتان و خیزان
بمانده در عجب حالی مشوش
ز دست دل دلی در دست آتش
دلش صد داستان بر عشق خوانده
چو شخصی بی خرد در عشق مانده
خرد با عشق بسیاری بکوشید
ولیکن عشق یکباری بجوشید
همی بدرید جان آن سرو سرمست
بجای جانش آمد جامه در دست
بزد دست و قصب از مه بیفگند
کمند دلشکن در ره بیفگند
جهان بر چشم او زیر و زبر شد
بیفتاد و زمستی بیخبر شد
چگونه پرزند در خون و در گل
میان راه مرغ نیم بسمل
چنان پر میزد آنمرغ دل افگار
که از جان و ز دل میگشت بیکار
جهان عشق دریایی عظیمست
سفینه چیست عقلی بس سلیمست
تو تا مشغول بیتی و سفینه
از آن دریات نبود نم بسینه
دلش ناگه بدریایی فروشد
بکنج محنتش پایی فروشد
میان آتش سوزان چنان بود
که نتوان گفت کززاری چسان بود
چو طفلی شیرخواره تشنه آب
ز رنج تشنگی جان داده در تاب
چو مرغی بی زبان محتاج دانه
نه بالی نه پری نه آشیانه
چو ماهی زابخوش بیرون فتاده
میان ریگ غرق خون فتاده
چو موری پرفگنده پای کنده
نگونساری بطاسی در فگنده
چو آن پروانه اندر پیش آتش
میان سوختن جان میدهد خوش
دو دیده خیره و دو دست بر دل
چو نقش سنگ پایش مانده در گل
بمانده بی کلیدی مشکل او
جگر تفته زره رفته دل او
بدل گفت این چه آتش بود آخر
که از جانم بر آمد دود آخر
دلم سرگشته نامحرمی شد
عروسی من اکنون ماتمی شد
برفت از دست من سر رشته دل
ز دست دل شدم سرگشته دل
ز دست تو بجان آیم دلا زود
که آوردی چنین پای گل آلود
که داند کانچه در جان من افتاد
چگونه عقل ازو برگردن افتاد
که داند کانچه دل بر موج خون کرد
سرآخر از کجا خواهد برون کرد
چه سازم یا کرا بر گویم آخر
که گل را باغبانی جویم آخر
چگونه ما دو را با هم توان داد
که من شهزاده ام او باغبان زاد
نه بتوان گفت با کس اینسخن را
نه نتوان خواستن آن سروبن را
نه دل راروی آزادیست زین بند
نه گل را یک شکر روزیست زین قند
نه چشم از روی وی بر میتوان داشت
نه او را نیز در بر میتوان داشت
اگر این راز بگشایم زمانی
بزشتی باز گویندم جهانی
بسی به گرلته در حلق مانم
ازان کاندر زبان خلق مانم
خدایا می ندانم هیچ تدبیر
شدم دیوانه زان موی چو زنجیر
اگر جانست بیش اندیش در دست
و گر دل سیل خون در پیش کردست
کمابیشی من پیداست آخر
زخون من چه خواهد خاست اخر
جهان از مرگ من ماتم نگیرد
ز مشتی استخوان عالم نگیرد
بگفت این و بصد سختی از آن بام
فروتر شد بصد سختی بناکام
نه یک همدم که یکدم راز گوید
نه یک محرم که رمزی باز گوید
همی شد از هوای خویش در خشم
همی گشت آه دردل اشک در چشم
از آن شد تفته اندر عشق جانش
که میجوشید مغز استخوانش
چو مستی تشنه دل پر سوز مانده
لبش بی آب جان افروز مانده
کسی لب تشنه پیش آب حیوان
چگونه ترک گوید ترک نتوان
چو گردانید روی از روی هرمز
ز دست دل شد آن بتروی عاجز
ز دست عشق غوغا کرد ناگاه
بدان نظاره آوردش دگر راه
دلش گردن کشید از دلنوازش
فلک آورد گردن بسته، بازش
نمی آورد گل طاقت دگر بار
بشوریدای خوشا شور شکر بار
دلش در بیخودی شد واقف عشق
صلادر داد جانرا هاتف عشق
همی زد مژده و خوناب میریخت
ز بادام اشک چون عناب میریخت
بدل میگفت آخر این چه حالست
ز هرمز خار در پایت محالست
بخوبی گرچه بی مثل جهانست
ولی تو پادشاه او باغبانست
بگو تا چون تو هرگز نازنینی
کجاجستست زینسان همنشینی
چگونه آب با آتش شود یار
بسی فرقست از طاوس تامار
جهانداری بعوری کی توان داد
سلیمانی بموری کی توان داد
چو جان در آستینش شد دلاویز
علم زد عشق او چون آتش تیز
بهرپندی که داده بود خود را
شد آن هر پند او بندی خرد را
از آن پس دل زجان خویش برداشت
خرد را پیش عشق از پیش برداشت
زبان بگشاد عشق نکته پرداز
خرد را گوشمالی داد زاغاز
که گرچه نام هرمز روستاییست
ولی بروی نشان پادشاییست
اگر هرگز ندارد نیز اصلی
ترا مقصود از اصلست وصلی
چو جای وصل دارد اصل کم گیر
زصد گونه هنر یک فصل کم گیر
چوهم نیکو بود هم خوش گدایی
بی خوشتر ز ناخوش پادشایی
ترا روی نکو باید نه شاهی
نکو رویست او دیگر چه خواهی
شکر چون در صفت افتاد شیرین
شکر خور چه پرسی از کجاست این
گدایی سر که وشاهیست شکر
ترا صفرا بکشت این هر دو بهتر
گلی تو او درین باغست بلبل
بسی خوشتر سراید بلبل از گل
گلی تو او لبی دارد شکر ریز
تو بیماری به شکر گل در آمیز
چو عشق از هر طریقی گفت برهان
خرد الزام گشت و عقل حیران
اگر چه بود گلرخ شاهزاده
ولی شه مات شد از یک پیاده
چو عشق آن شیوه شرح یاردادی
دل او بیش ازو اقرار دادی
نه زانان بود گل را عشق هرمز
کز و زایل شدی چون عقل هرگز
زبس کالقصه دزدیده نگه کرد
جهان بر نرگس ساحر سیه کرد
بدل میگفت ایدل کارت افتاده
بزن جانرا که او دلدارت افتاده
زدل تا صبر صد فرسنگ بیشت
زجان تا عشق مویی راه پیشست
چه سازم می بباید ترک جان گفت
کسی کوکاین سخن با او توان گفت
مرا نادیده ماه و آفتابی
شدم زین ماه دیدن ماهتابی
مثال آنکه جانی یافت دل شد
بر سوایی مثال من سجل شد
چو من ماهی که خورشید دل افروز
جهان بر روی من بیند همه روز
چو من سر وی که صد سرو سرافراز
زقد من کند آزادی آغاز
چو من حوری که حوران بهشتی
زمن بر خشک میرانند کشتی
چومن دری که گر دریا زند جوش
کنم یک یک درش را حلقه در گوش
چو من لعلی که یاقوت نکورنگ
گرفت از خجلت من قلعه در سنگ
چو من شعمی که چون من رخ فروزم
چو شمعی شمعدان مه بسوزم
چو من گنجی که شب پیروز گردد
گر از زلفم طلسم آموز گردد
ندارد زهره آن زهره مست
که داند داشت زیر کوزه ام دست
مه رخشنده با این نور دادن
نیارد کفش پیش من نهادن
اگر چون صبح برگردن بخندم
زپسته راه برگردون ببندم
اگر صد چرب گوی آید بحربم
بچربی بر همه خوبان بچربم
اگر زلفم بر افشاند سیاهی
نخست از مه در آید تا بماهی
و گر رویم ببیند ماه ازین روی
نهد از آسمانم بر زمین روی
ز چشم گاومیشم شیر افلاک
شود مست و زند دنبال بر خاک
ز بوی طره مشکین من حال
بر آید مرغ مخمل را پروبال
هزاران جان شریک موی جعدم
چو برقی باز میدوزد بر عدم
کجا آرد بلوری در برم تاب
که از شرم تنم شد سیم سیماب
لبم را خود صفت نتوان که چونست
که وصف او ازین عالم برونست
ز تری آب حیوان ناپدیدست
که از شرم لبم ظلمت گزیدست
بلب گه جان دهم گه جان ستانم
ز خوبی هیچ باقی می ندانم
لبم گر باده یی بخشد بساقی
از آن مستی نماند هیچ باقی
کنون با این همه صاحب جمالی
دل لایعقلم شد لاابالی
دلی با من بسی در پوست بوده
بجان شد دشمن من دوست بوده
بیک دیدن که دید او روی هرمز
مرا گویی ندید او روی هرگز
بخونم تشنه شد و ز سینه بگریخت
زمن آن محرم دیرینه بگریخت
گهی در چین زلفش ره بدر برد
گهی زاهی بهندستان بسر برد
گهی در زنگبار مویش افتاد
گهی دربند روم رویش افتاد
گهی شکر خورد آب حیاتش
گهی در خط شود پیش نباتش
گهی زان خنده مست مست گردد
گهی زان غمزه چابک دست گردد
گهی بر پسته او شور آرد
گهی بر شکر او زور آرد
گهی بر خط او در قال آید
گهی بر خال او در حال آید
گهی در نرگسش حیران بماند
گهی در مجلسش طوفان براند
نمیدانم که تا هرگز کند رای
بسوی گل چنین دل در چنین جای
ز دست این دل پر شیون خویش
همی پیچم چو دست اورنجن خویش
دل مستم اگر فرمانبرستی
بسی کار دلم آسان ترستی
چه کرد این دل که خون شد در برمن
که این از چشم آمد بر سر من
تو ای دیده چو خود کردی نگاهی
بسر میگرد در خون سیاهی
بیک نگرش بسی بگریستی تو
ندانم تا چرا نگریستی تو
کنون جز صبر، من رویی ندارم
ز صبر ارچه سرمویی ندارم
اگر از سنگ و از آهن کنم صبر
دلم را بی قراری بارد از ابر
بآخر چون فروشد طاس سیماب
برآمد شاه هرمز راسر از خواب
چو شد بیدار ماه مست خفته
گل سیراب شد از دست رفته
چو زیر بید سر برداشت مویش
نهانی گل بروزن برد رویش
ز مستی چشم میمالید هرمز
که فندق سود بر بادام هرگز
چو یافت از فندقش بادام او تاب
ز فندق گشت بادامش چو عناب
تو گفتی نرگسش سرخی ازان داشت
که از خون ریزیش گلرخ نشان داشت
چو زلف عنبرین بفشاند از گرد
گل بی دل گلابی گشت از درد
چو از بستر کلاه آورد بر ماه
فلک پیشش کله بنهاد بر راه
چو دست درفشان بر خط نهاد او
بخون خلق عالم خط بداد او
چو موی مشک رنگ از راه برداشت
زناف اهوان، مشک آه برداشت
چو زلف از زیر پای آورد بردوش
بخاست از سبز پوشان فلک جوش
چو روی از گرد ره در آب شست او
هلاک ماه روشن روی جست او
چو در رفتن قدم برداشت هرمز
دل گل رفت و تن افتاد عاجز
در آمد آتش عشق جگر سوز
گرفت از پیش و پس راه دل افروز
گل سیراب بر آتش بمانده
گلاب از جزع بر آتش فشانده
صبوری کوچ کرده عقل رفته
دل افتاده خرد منزل گرفته
جگر خسته بصر خونبار مانده
دهن بسته زبان بیکار مانده
جهان بر چشم او تاریک گشته
اجل دور از همه نزدیک گشته
بهشتی زین جهان بیرون گذشته
برو سیلابهای خون گذشته
بدینسان مانده بود آن ماهپاره
که تا بر چرخ پیدا شد ستاره
ز طاوس فلک بنمود محسوس
مه نو چون هلال پر طاوس
چو مه رویی بود صاحب جمالی
کشندش نیل بر شکل هلالی
درین شب شکل ماه نو رسیده
هلالی بود بر نیلی کشیده
شهی در حجره چارم بخفته
بمهری ماه را در بر گرفته
یکی جاندار خونی بر سر شاه
بلی بی خون ندارد جان وطنگاه
شده در پاسبانی هندوی چست
نه او مقبل نه زویک نیکوی رست
یکی اقضی القضاتی پیشگه را
مزور ساخته معلول ره را
بتی زا نو مربع وار کرده
مثلث ساخته عود از سه پرده
دبیر منقلب پیر و جوانی
قلم در خط شده زو هر زمانی
عروس شب چنان پیرایه ور بود
که چون صحن مرصع پر گهر بود
شب آبستن آنکه در زمانی
بزاده لعبت زرین جهانی
که داند تا چرا این هر ستاره
درستی می نماید پاره پاره
که داند کاین همه پرگار پرکار
چرا گردند در خون سرنگونسار
فرو میرد شبش شمع چهارم
بروزش کشته اید شمع انجم
چو بسیاری بر افروخت و فرومرد
جهانی را بر آورد و فرو برد
گهی مهرش جهان بفروخت بر ماه
گهی مه نیز رویی دوخت بر ماه
چون ماه او چنان مهرش چنینست
بسی در خون بگرداند یقینست
کنون وقت آمد ایمرغ دلارام
که گلرخ را فرود آری ازین بام
چو گل بر بام همچون خار در ماند
دلش چون حلقه زیر و زبر ماند
بلا بر جان او بیشی گرفته
وجودش با عدم خویشی گرفته
بخون گشته شبیخون در گذشته
ز شب یک نیمه افزون در گذشته
بصد چشمی چو نرگس در نظاره
بگل بر، خون گرسته هر ستاره
سیه پوشیده شب در ماتم او
شفق در خون نشسته از غم او
صبا از حال گل آگاه گشته
ز تف جانش آتش خواه گشته
هزاران بلبلان نوبهاری
فغان برداشته بر گل بزاری
گل کلگونه چهره دایه یی داشت
که در خرده شناسی مایه یی داشت
فسونگر بود مرغی چابک اندیش
بدیدی حلیه صد ساله از پیش
بشکلی بوالعجب کار جهان بود
که لعب چرخ با او در میان بود
اگر در جادویی آهنگ کردی
ز سنگی موم و مومی سنگ کردی
چنان در ساحری گیرا نفس بود
که شیخ نجد با او هیچکس بود
دمی کان آتشین دم بر گرفتی
اگر بر سنگ خواندی در گرفتی
زبانی داشت در حاضر جوابی
بتیزی چون لب تیغ سدابی
دل سنگین او از مکر پر بود
بغایت سخت خشم و نرم بر بود
چو صبح تیز بی خورشید روشن
دمی دم می نزد بی گل بگلشن
چو برگی دل برولرزنده بودش
گه گلرخ گوهری ارزنده بودش
چو تخت زرز سیمین تن تهی دید
سرا چه بیرخ سرو سهی دید
وطن میدید و گوهر در وطن نه
چمن میدید و گلرخ در چمن نه
در ایوان قبله جمشید میجست
چراغی خواست وان خورشید میجست
چو لختی گرد ایوان گام زد او
قدم بر در ز در بر بام زد او
سمنبر اوفتاده دید بر خاک
ز خون نرگس او خاک نمناک
دلش با نیستی انبار گشته
ز شخصش رفته جان پس بازگشته
گسته عقد و بسیاری گهرزان
بخاک افکنده چشمش بیشتر زان
ز خون دیده آن ماهپاره
شفق گشته هلالی گوشواره
سر زلفش پریشان گشته در خاک
شده توزی لعلش بر سمن چاک
دلش در بر چو مرغی پر همی زد
دمی از دل بر آن دلبر همی زد
چو دایه دید گل را همچنان زار
چو گل شد پای او پر خار از آن کار
چنان برقی بجان او در آمد
که چون رعدی فغان از وی برآمد
گشاد اشک و بسی فریاد دربست
دلش از دست شد و افتاد از دست
ز بانگ او بتان گشتند آگاه
که هر یک میزدندی بانگ بر ماه
گل سیراب را در خون بدیدند
دو چشم دل ز گل در خون کشیدند
بلا دیدند و آتش بهره گل
فشاندند آب گل بر چهره گل
چو هر دم آتشی در نی نشیند
چنان آتش بآبی کی نشیند
چو باد صبحدم بر روی گل جست
بآزادی رسید آنرو سر مست
گل بی دل چو قصد اینجهان کرد
دونرگس برگشادو خون روان کرد
خیال سبزه خطش عیان شد
ز نرگش آب بر سبزه روان شد
چو حال خویشتن با یادش آمد
ز هر یک سوی، صد فریادش آمد
سحر از باد سرد او خجل شد
فلک از تف جانش گرم دل شد
برفت از هوش شکر بار سرمست
دگر باره چو بار اول از دست
گلی در خون و آتش بوده چندین
چگونه تاب آرد نیست مشک این
گلاب و مشک بر رویش فشاندند
نبود آن، گرد از مویش فشاندند
رخش چون از گلاب و مشک ترشد
گلاب از آه سردش خون جگر شد
بتان در نیم شب ماتم گرفتند
ز نرگس ماه در شبنم گرفتند
بدر مشک از سر گیسو بکندند
بفندق ماه یعنی رو بکندند
یکی بستر بیاوردند زاطلس
بایوان باز بردندش بده کس
همه شب دم نزد چون صبح از ماه
که تا پیک سپیده دم زد از راه
چو نوشد نوبت روز دلاویز
بر آمد نعره مرغان شب خیز
چو پروین همچو گرد از راه برخاست
ز باد سرد صبح آنماه برخاست
چو گل برخاست دل بنشست آزاد
وزان برخاستن برخاست فریاد
چو آن گنج گهر را باز دادند
بصدقه گنج زر را در گشادند
دل همچون کباب و موی چون شیر
کباب آورد و شربت دایه پیر
بگل گفت ای سمن عارض چه دیدی
کزین عالم بدان عالم رسیدی
فتاده قد تو چون سرو برخاک
بگرد سر و تو توزی شده چاک
مگر توزی زرویت ریخت در راه
که توزی را بریزد پر تو ماه
زبان بگشاد گلبرگ سمن بوی
که گر از صد زبان گردم سخن گوی
ز صد نتوانم ای دایه یکی گفت
نه از بسیار با تو اندکی گفت