بدایه گفت دل بر خود نهادم
ز پیش زخم چشم بد فتادم
چو تو یارم شدی کارم برآمد
متاعم را خریداری درآمد
چو کار افتاده شد دلداده یی را
بجانی باز خر شهزاده یی را
بر هرمز شو و چیزی در انداز
مگر کاین در شود بر دست تو باز
ازان بادی که تو دانی و ابلیس
بدم بر وی بدامش کن بتلبیس
دمش میده دلش افگار میکن
فسون میخوان سخن برکار میکن
نگر آنمرغ را در دام آری
وزو نزدیک گل پیغام آری
برو بر سنگ زن آن سیمبر را
مگر با گل برآمیزی شکر را
بجوش آر از هوای من دماغش
بچربی روغنی کن در چراغش
بجنبان آنسر زنجیر با او
ز گل هرمز تو در گل گیر بااو
برو باری نگه کن روی هرمز
که تا خود دیده یی آنروی هرگز
ببین تا درج لعلش درفشان هست
کمند عنبرینش دلستان هست
ببین تا دوستی را جای دارد
لب شیرین جان افزای دارد
ببین تا هست بادامش جگر دوز
خط مشکین او مشکی جگر سوز
بشاهی میدهد رویش گواهی
که روی او خطی دارد بشاهی
عجب نبود گر آید روزگاری
که از مه مرد زاید شهریاری
چنین بسیار زاید چرخ گردون
عقیق از سنگ زاید، مشک از خون
نبینی آب حیوان را گرفتار
که میآید ز تاریکی پدیدار
چو هرمز نقد دارد فر شاهی
ترا او شاه بس دیگر چه خواهی
کنون بر خیز و راه باغ برگیر
نیم من لاله، از گل داغ برگیر
ترا میباید این معلوم کردن
نخواهی آخرم محروم کردن
تو خود گفتی بسازم چاره تو
ببخشم بر دل غمخواره تو
کنون این کارمن آسان بمگذار
مرابی جان و بی جانان بمگذار
مرا در دستگیری یاریی کن
بپیغامی ازو دلداریی کن
جفا گفتم ترا ای دایه بسیار
کجا از بی خرد این مایه بسیار
نگیرد از چومن کس هیچ دردست
بعذرای دایه زلفم پیچ بردست
چو صبح زود خیز و باد پیمای
زمانه بر نهاده در دهان نای
کو اکب گشت از گردون گریزان
شفق شد در کنار خون گریزان
رخ چرخ فلک زنگار گون گشت
درفش ماه رخشان سرنگون گشت
عروس خور ز زیر بیرم چین
برآمد چون یکی طاوس زرین
برین ایوان مینا جلوه گر شد
سپهر نیلگون چون رنگ زر شد
بزیر آمد ز منظر دایه گل
بصحن باغ شد در سایه گل
دو دیده برکنار راه بنهاد
میان راه دام ماه بنهاد
بساط حقه بازی باز کرد او
زهر نوعی فسون آغاز کرد او
گهی زربر گرفت و خاک پیمود
گهی پر کرد حقه پاک بنمود
مشعبدو ار بانگ رود میکرد
دهانرا گندنا آلود میکرد
چو مرغی در صفیر آمد بآواز
که تا آنمرغ را آرد بپرواز
زمانی بود هرمز بر سر راه
دورن آمد چو از میغی برون ماه
چو روی دایه دید از سایه گل
بخدمت رفت پیش دایه گل
نمازش برد چون سبزه نباتی
ز لعلش یافت چون شکر نباتی
چو دایه روی هرمز دید برجست
بسوی گل گرفتش دست بردست
نشاندش پیش و افسون کرد آغاز
بحیلت جادویی را داد سرباز
بدو گفت ای چو فرزندم گرامی
چرا نزدیک مادر کم خرامی
گریزانی زما چون آهو ازیوز
چنین وحشی مباش و شیری آموز
تو خود چون تاب آری مانده تنها
بتنهایی چمنده در چمنها
مبر بر سر بتنهایی جهان را
که دلگیرست تنهایی جوان را
جوانی تو، جوانی را طلب کن
شکر خور بوسه ده می کش طرب کن
دمی با همدمی می کش لبالب
که فردا را امیدی نیست تا شب
گسسته خواهندت شد دم بناکام
در اندیش و دمی پیوسته کش جام
چو گشتی مست بر روی نگاری
مراغه کن دمی در مرغزاری
چرا باید کشید از عشرتت دست
کت آواز خوش و روی نکوهست
مرا افسون آید چون تو سروی
که نخرامد بگرد او تذروی
بدین خوبی که داری چهره آخر
ز خوبان چون شدی بی بهره آخر
که دید آخر چنین خطی شکر جوش
که خطت را نگشت او حلقه در گوش
که دید آخر چنین لعلی گهرریز
که برلعلی دگر نکند شکر ریز
که دید آخر چنین زلفی سرافراز
که از خواری پس پشت افگنی باز
که دید آخر چنین سروی سهی وار
که سرو از وی بلرزد چون سپیدار
که دید آخر چنین چشمی فسون خیز
که دست غمزه بگشاید بخونریز
که دید آخر چنین خالی دلفروز
که بر چشمش نشد فال تو فیروز
که دید آخر چنین رویی چو خورشید
که پنهان داریش در سایه بید
دریغا چون تویی تنها بمانده
بتنهایی درین صحرا بمانده
بخوبی گر چه مخدوم جهانی
چو هستی مستحق محروم ازآنی
کنون تنها چنین نگذارمت من
بهشتی روی و حوری آرمت من
بری چون سیم و قدی چون صنوبر
همه جایش ز یکدیگر نکوتر
دو زلفش از شکن بر هم شکسته
هزاران حلقه اندر هم شکسته
دولعلش سرخ تر از دانه نار
بیک دانه درون سی در شهوار
فتاده بر رخش از مشک خالی
شده سر حد خوبی را کمالی
دو شورانگیز او مخمور مانده
سیاهی در میان نور مانده
دهن چون پسته خندان گشاده
شکر بر لعل او دندان نهاده
کنون چون یافتی بس رایگانم
مکن هرگز سبک بر دل گرانم
کنون گربایدت بااینچنین کس
چون من هستم بکس منگر ازین پس
گرت رازی بود بسته دهان باش
بکس مگشای و هم خامش زبان باش
تو گر چون پسته رنگ آمیز گردی
چو پسته زود شورانگیز گردی
دل پسته توان دید از دهانش
از آن ببریده اند ازبن زبانش
زبان منمای همچون پسته از کام
زبان در کامت آور همچو بادام
چوکاری میتوان کردن نهانی
چنانک از وی نیابد کس نشانی
همان بهتر که زیر پرده آن کار
بپردازی بیرون آیی آبی از بار
زبدنامی بتر چیزی دگر نیست
که در عالم زبد نامی بتر نیست
بدان اکنون که گلرخ دختر شاه
که سجده می برد پیش رخش ماه
ز آب دست نقاشان استاد
نخیزد آنچنان نقشی پریزاد
بهر شهری ز نقش او نشانست
بخوبی نقش رویش داستانست
زنقش گل گرفته لب بدندان
میان باغ مانی نقشبندان
دو زلفش در سیاهی قیر فامست
بنا گوشش سپیدی شیر فامست
چو بگشایند در چنین نافه خشک
سوی زلفش نویسد نامه یی مشک
مژه چون دشنه سیراب دارد
هزاران تشنه را بی خواب دارد
چو چشمش دلبری را کار بندد
بمستی دست صد هوشیار بندد
چو برخیزد بناز آنسرو قامت
برانگیزد زقامت صد قیامت
چو بگشاید فقاع از کام شکر
لبش بر یخ نویسد نام شکر
رخی چون گل لبی چون قند دارد
همه سرمایه بی مانند دارد
تو خود گل را به از من دانی آخر
همه شرحی به از من خوانی آخر
مگر او را نظر افتاد برتو
چگویم نیز میدانی دگر تو
چو گل زین کار بتوانی شکفتن
بگل خورشید نتوانی نهفتن
که خواهد بود چون گل در جهان یار
زهی دولت زهی بخت و زهی کار
چو گل روی تو دید از بام ناگاه
بدر آمد ترا اقبال از راه
چگویم زانکه من دیدم بسی را
که بازی نیست با دولت کسی را
زدولت بود کاکنون گوی بردی
وزان گیسوی مشکین بوی بردی
کنون خواهم که یکشب هر دو باهم
ستانید از دو لب داد دو عالم
دو لب در بوسه دادن خسته دارید
بشکر مغز را در پسته دارید
زمانی موی هم در دست تابید
زمانی نیز بر هم دست یابید
جهان اینست اگر داری تودستی
که پیش همدمی یابی نشستی
زعالم همدمی از عالم به
دمی با او زعمر آدمی به