" rel="stylesheet"/> "> ">

زاری هرمز در عشق گل پیش دایه

چنین گفت آنکه بحری بود در گفت
که گاهی در فشاندو گاه در سفت
که چون هرمز بعشق گل میان بست
دل پر خون در آن دلبر بجان بست
چو شد زان ماه آهو چشم خسته
چو شیری مست گشت از بند جسته
ز گل همچون شکر در آب بگداخت
بدان آتش چو شمع از تاب بگداخت
ز گل چون بلبلی در زاری آمد
میان خاک در خونخواری آمد
ز گل در پای دل صد خارش افتاد
دلش از دست رفت و کارش افتاد
ز نرگس بر گلش خونابه میشد
دلش چون گندمی برتابه میشد
ز تف عشق و تف تب چنان گشت
که زیر شعله چون اخگر نهانگشت
دو آتش همچو بادی در رسیدند
بیک ره بر دل و جانش دمیدند
چنان زیر و زبر شد زان دو آتش
که آتش همچو او شد او چو آتش
ز بس آتش که داشت او در دل تنگ
برو میسوخت چون آتش دل سنگ
نهان زان گشت زیر سنگ آتش
که می بگریخت زان دلتنگ آتش
زبی صبریش دلرا بیم جان بود
چو بیدل بود بی صبریش ازان بود
صبوری را دلی بر جای باید
زسودایی و بیدل صبر ناید
چو هرمز می نیافت از خود صبوری
هزاران رنج یافت از درد دوری
بدل گفتا چه کردی ای سیه روز
که جستی دوری از در شب افروز
فرا در آمده اقبالت از بام
زدستت رفته و تو مانده در دام
چو نیکویی نیامد ساز گارت
بپایان بر بسختی روز گارت
کسی را ماه آید زاسمان پیش
چگونه در زمین گنجد بیندیش
کسی گنجی بدست آورده بی رنج
چگونه دست نگشاید بدان گنج
کسی را بی صدف در شب افروز
چگونه بیخودش دارد شب وروز
دریغا ماهروی من کجا شد
کزو پشتم چو ماه نو دوتاشد
دریغا کز چنان در دور ماندم
وزو همسنگ دریا خون فشاندم
دریغا کان چنان گنجی نهان گشت
وزو چون گنج جانم خواکوان گشت
که کردست اینکه من کردم چه سازم
چو در ششدر فروماندم چه بازم
مرا چون چشم سر جفتی در آفاق
بنادانی شدم زو همچو اوطاق
چو روزی ره بسر آمد درین کار
دل هرمز بجان آمد ازین بار
بگرد باغ در میگشت پیوست
ببوی دایه چون شوریده مست
رسید القصه روزی دایه پیر
نهاد از بهر هرمز دام تزویر
چو هرمز دایه را در گلستان دید
توگفتی تشنه یی آب روان دید
بپیش دایه شد چون شرمساری
ز شرم دایه چشمش چشمه ساری
چو هرمز را برخود دید دایه
بران خورشید رخ افگند سایه
گره بر ابروی پرچین زد ازوی
قدم در خشم و دم در کین زد از وی
ازو بگذشت و نادیدارش آورد
نکرد آزرم در آزارش آورد
دم لایلتفت میزد ز هرمز
که با هرمز ندارم کار هرگز
چون هرمز دایه را با خود بکین دید
بغایت سهمناک و خشمگین دید
براو رفت و گفت ای دایه آخر
ببادم بر مده سرمایه آخر
سخنها پیش تو بی خرده گفتم
ز سرمستی برون از پرده گفتم
تو بر نادانیم اکنون تفو کن
ندانستم خطا کردم عفو کن
ز پای افتاده بودم بی دل و مست
نگیرد هیچکس از مست بر دست
ببازی گر نمودم زرق و دستان
چنین بادی، عجب نبود زمستان
ز من کینه مگیر ای سیم سینه
که از مستان کسی نگرفته کینه
زمستان کار ناهموار آید
چو نیک اید ز من بسیار آید
اگر بی مهریی دیدی زمستی
بهشیاری چرا در کین نشستی
چو بودم من زمستی در خوابی
بهشیاری ز من سر می چه تابی
چو بینی در خرابی کار ناساز
در آبادی بنتوان گفت از ان باز
کنون از مهر گل چون موم گشتم
چو موی لقمه نامعلوم گشتم
چوروی از عشق او دیدی بنفشم
ز بیرحمی نشاندی زیر کفشم
ز گل هم سیخ سوخت و هم کبابم
وزین آتش ز سر بگذشت آبم
خدا را دایه، درمانی کن آخر
علاج درد حیرانی کن آخر
مشو در تاب از جسم چو مویم
مشو در خط زکین من چو رویم
چو دل مرغ تو شد بروی زدی تیر
نهادی بر رهش دامی گلوگیر
چو در دام خود آوردی تمامم
دمی در دم برون آوراز دامم
تو نیکی کن اگر بد کرده ام من
که آن بد بادل خود کرده ام من
تو نیکی کن چو نیکی میتوان کرد
که، هرگز از نکوکاری زیان کرد
مرا یکقطره خونست خود رای
که دل میخواندش هر کس بهرجای
چو در پای تو افتم سرنگون من
از آن قطره بریزم جوی خون من
مکن ای دایه، این تندی رهاکن
بنرمی چاره این مبتلا کن
نگر کز عشق سودایی شدم من
سر غوغای رسوایی شدم من
ندارم دست و دستاویز ازین بیش
دلم از دست شد مستیز ازین بیش
چو شمعم چند سوزان داری آخر
بده پروانه گرجان داری آخر
چون من چون شمع مردم در سحرگاه
چه حاصل گردهی پروانه آنگاه
بگفت این وز نرگسهای مخمور
فرو بارید مروارید منثور
ز سوز عشق سروش سرنگون گشت
بروی اوروانه جوی خون گشت
هوای گل چو نیرنگ بلا زد
دلش چون ذره یی دم در هوا زد
زبس کز دیده خون بگذشت بر وی
بزاری دایه گریان گشت بر وی
بپاسخ گفت ای هرمز دگر نیز
نخواهم خوردنت خون جگر نیز
چون جان گلرخم از تست زنده
چرا پیشت نباشد دایه بنده
کنون آن رفت ازین پس بنده ام من
چگونه بنده یی تا زنده ام من
غرامت کرده ام با دلستانی
غرامت میکشم با تو بجانی
مرا چون زین غرامت بیم جانست
سرم چون عنکبوتی در میانست
چه گراز عنکبوتی هیچ ناید
هم آخر پرده داری را بشاید
نهم چون عنکبوتان تا ز آغاز
که در پرده نکوتر باشد این راز
شب و روز از غم پرده دریدن
ندارم کار جز پرده تنیدن
کنون رفتم بعذر آن برماه
کنم آن ماه را زین مهر آگاه
رسانم هر دو را چون ماه با مهر
نشانم مهر و مه را چهر برچهر
چو دو تنگ شکر با هم نشینند
جهانی چون مگس باری ببینند
چو من در تنگ دارم هر دو شکر
مگس کی پرزند با هر دو دلبر
چو من چون عنکبوتان پرده دارم
مگس را زنده در پرده نیارم
اگر من یک مگس بینم برین در
زنم همچون مگس دو دست بر سر
زهر در دایه مشتی دم فروخواند
بسی افسانه و افسون برو خواند
بسی بازار گلرخ تیزتر کرد
جهان عشق پر شور و شکر کرد
نهاد القصه او را در شبانگاه
اساس وعده در خلوتگه ماه
نهانی راست شد معیاد گاهی
که جمع آیند خورشیدی و ماهی
دل هرمز ازان شادی چنان شد
که گویی مغز او چون زعفران شد
بیامد دایه چون بادی بر گل
چو گل خندان شکر ریزان چو بلبل
گلش گفت ای گرامی تر زجانم
چه آوردی خبر از گلستانم
چسانت پرسم از گرد ره آخر
بگو شیر آمدی یا روبه آخر
جوابش دادکای گل در جهان من
ندیدم همچو هرمز یک جوان من
بهمت از خم گردون گذشته
بر فعت از جهان بیرون گذشته
فزونتر از فریدون وز جمشید
گرانمایه شده زوفر خورشید
ندیدم مثل هرمز در نکویی
ندیده بودمش زین پیش گویی
چو چشمم رنگ نارنجی او دید
همی عقلم ترنج و دست ببرید
دهانی دارد از تنگی چو پسته
دو عنابش ز شرم دایه بسته
چنان در پسته تنگی بود و لغزش
که بیرون اوفتاد از پسته مغزش
برون از پسته مغزش مابقی بود
ازان معنی خط او فستقی بود
چو گرد پسته خط فستقی داشت
دلم را بوسه یی بر احمقی داشت
برانم داشت دل تالب گشایم
زلعلش ناگهی شکر ربایم
ولیکن عقل برجایم نگه داشت
و گرنه دل بران شکر شره داشت
چنان دل از خطش بیخویشتن بود
که گفتی خط او بر خون من بود
ترا این عشق ورزیدن حلالست
که چون هرمز بنیکویی محالست
درین معنی دلم تا آسمان شد
که بر ماه زمین عاشق توان شد
روا دارم که او را دوست داری
که او را هست جای دوستداری
نسازی کار با او با که سازی
نبازی عشق با او با که بازی
چو من آن مرغ را بیدانه دیدم
بمشتی دانه در دامش کشیدم
بس دم دادمش القصه باری
چو راضی گونه یی شد بیمداریی
نهادم وعده تا چون شب درآید
ترا صبحی زوصل او براید
دو دل در عیش جان افروز دارید
بهم هر دوشبی چون روز دارید
فروخواهد شدن این دم سرانجام
دمی دستی بر آریدای دلارام
چو گل از دایه بشنود این سخن را
چومه رخ بر فروخت آن سربن را
بدوگفت ای بتو دل زنده جانم
چگونه شکر تو گفتن توانم
چه گویم هر چه گویم بیش از آن باد
که رحمت بر چنان کام و زبان باد
خدایم رحمتی بنهاد در تو
نکو کردی که رحمت باد بر تو
کنون ماییم وروی دوست امشب
چو پسته با شکر هم پوست امشب
گل عاشق همه شب با دل افروز
شکر در تنگ خواهد داشت تا روز
اگر صبحی زشام ما برآید
دمی از ما به کام ما بر آید
چو گردونرا معلق گشت رایت
زانجم نه ورق شد پرروایت
ستاره از کبودی رخ برافروخت
مه نو چون جهودان زرد بر دوخت
نقاب از روی گردون برگرفتند
هزاران شمع زرین در گرفتند
فلک زان بود پر شمع شب افروز
که مروارید می پیوست تا روز
چو شد روز و شب دیگر درامد
فرو شد آفتاب و مه برامد
نشسته بود هرمز منتظر وار
که تا با گل کند در باغ دیدار
برای شکری زان لعل خندان
نهاده چشم و کرده تیز دندان
دلش در بر تپان تا چون کند او
که خار گل زپا بیرون کند او
چو پاسی شد زشب مهتاب بفروخت
چو خورشیدی گل سیراب بفروخت
بباغ آمد چو ماهی دایه در پس
بشکل آفتاب و سایه در پس
چو هرمز دید در مهتاب ماهی
دلش بیهوش شد برداشت آهی
چو خوشه سر بسوی ماه می شد
دلی چون خور رخی چون کاه می شد
گل خوشرنگ با قد چو سر وی
خرامان پیش آمد چو تذروی
بنرگس در فسونگاری عمل کرد
بغمزه مشکلات عشق حل کرد
زلب برداشت مهر دلبری را
برخ بنهاد اسبی مشتری را
بغمزه راه بر اختر فرو بست
بخنده دست بر شکر فرو بست
درآمد بر زمین افکنده گیسو
لبی پر خنده و چینی بر ابرو
فرو پوشیده دیبایی ملون
شده دیبا از آن زیبا مزین
ازان در زیر نقش روم بود او
که سرتا پای همچون موم بود او
بغایت موم او نقشی نکو داشت
زهی موم و زهی نقشی که او داشت
چو هرمز دید نقش دل گزین را
بخدمت بوسه زد روی زمین را
چو ماه او بخدمت راه بگرفت
زمین در پیش آمد ماه بگرفت
چو سایه از زمین بر ماه افتاد
گل خورشید رخ در راه افتاد
نمازش برد گل زیر چمن در
فتاده این شکر لب و ان سمن بر
میی ناخورده مست افتاده هر دو
شده چون بیهشان بی باده هر دو
یکی را پای در گل مانده از عشق
یکی را دست بر دل مانده از عشق
یکی چون ماه در تاب اوفتاده
یکی چون ماهی از آب او فتاده